با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

عشق؛ کسب و کار من است

روزهایی که نیست، لیوان‌کوچولویی رو که توش چایی می‌خوره، بیش‌تر از خودش دوست دارم.

ناکسی بین که سر از صحبت من می‌پیچد

صدا زد: «بیا».
نشانم دادش و گفت: «اون، مریم نیست؟»
گفتم: «نمی‌دونم. دانشگاه نمی‌اومد که.»
بی این که چشم ازش بردارد، گفت: «نه! مطمئنم خودشه.»
قبلاًها رفته بود خواستگاری‌اش و جواب رد شنیده بود. دل‌خور آمد پیشم و نالید: «سگ‌خور! دیگی که واسه من نجوشه می‌خوام سر سگ توش بجوشه! حالا که قسمت من نشد آرزو دارم گیر یه آدم عوضی بیفته. چنان زجرش بده که روزی صد بار خودش رو لعنت کنه که چرا این رو خواستم و اون رو نخواستم.»
گذشت و گذشت و دوست ما زن گرفت. و دختره، شوهر کرد به کسی که هم خیلی بزرگ‌تر از خودش بود و هم یک جورهایی، تیک! می‌زد.
گفت: «حقّش بود. نفرینم گرفت.»
خندیدم و در حالی که دور می‌شدم، گفتم: «از یه زاویه دیگه هم می‌شه نگاه کرد:
تو چه قدر داغون بودی که این پسره رو به تو ترجیح داده؟!»

دنیا همیشه این جور نمی‌مونه

• ساکتی؟
•• روزای بعد از تو رو تمرین می‌کنم.

گزیده‌ی کتاب کفش‌های شیطان را نپوش

گزیده‌ی کتاب «کفش‌های شیطان را نپوش»
نوشته‌ی «احمد غلامی»
نشر «چشمه»


صفحه‌ی 27
بوی عطر «آذر» احساس غریبی در «امیر» به وجود آورد. بوی گل نسترن که از پنجره‌ی باز تو می‌زد با بوی عطر «آذر»، سکوت و آرامش آپارتمان، یک جورهایی حسِّ مردانگی را در او بیدار کرده بود.

صفحه‌ی 29
همیشه هم‌این طوره. آدم‌ها یا اشتباهی سر راه هم قرار می‌گیرن، یا دیر.

صفحه‌ی 33
«پویان» سرش را به نقشه‌های مهندسی گرم کرده بود. بوی «نیلوفر» توی اتاق پیچیده بود و این بو اراده‌اش را سست می‌کرد. زانوهایش می‌لرزید. نزدیک بود برود کنار «نیلوفر» بنشیند، اما این کار را نکرد. می‌دانست این کار اشتباهی جدی است.

صفحه‌ی 42
«پویان» سرش را به گوش «رؤیا» نزدیک کرد. «رؤیا» لب‌های داغ او را روی نرمه‌ی گوشش حس کرد.
• درِ گوشِت می‌گم که شیطون نشنوه...
•• چی رو؟
• باید سر شیطون رو کلاه گذاشت. نباید لجش رو درآورد. اگر ادای مؤمن‌ها رو واسه‌ی شیطون دربیاری، زود مچِت رو می‌گیره. باید بگی ما چاکریم، دست از سر ما بردار، ما زورمون به تو نمی‌رسه... باید شیطون رو خر کرد...
•• پس خدا چی؟
• خُب، ته دلت هم با خدا باش.
•• یعنی شیطون نمی‌فهمه؟
• چرا، می‌دونی مشکل شیطون چیه؟ اون می‌گه راست تو چشم‌های من نگاه نکنین، کفش‌های منو پاتون نکنین، براش مهم اینه که تو یه جوری بهش اهمیت بدی...

صفحه‌ی 63
• یهو دلم گرفت. کاش این‌جا بودی.
•• که دعوا کنیم...
• مهم نیست، دلم می‌خواست پیشم بودی.
•• می خوای هم‌این الان برگردم؟
• تا برگردی حسّم تموم شده.
می‌خواهم بگویم «دوستت دارم.» نمی‌گویم. فقط می‌گویم: «مراقب خودت باش...»
...
اگر چند سالی جوان‌تر بودیم و حاشیه‌ی موهایمان به سفیدی نزده بود، عضلات شکم‌مان سفت بود و طبله نکرده بود، خیلی کارها می‌شد کرد.

صفحه‌ی 66
احساس خوبی دارم، نوعی احساس غرور از این‌که می‌توانم توی این سنّ، هنوز هم برای دختر جوانی مثل او جذّاب باشم.

چه سخته مرگِ گل برای گلدون

هوا، سرد است و از سرما، بخاری را بغل کرده‌ام. از سر لج با خودم پای تلویزیون نشسته‌ام. رادیو هفت از شبکه آموزش، ترانه‌ی قدیمی «زمستون» از «افشین مقدم» را به هم‌راه تصاویر زیبایی از زمستان و طبیعت سپیدپوش و مردم هفت‌دست‌لباس‌پوشیده پخش می‌کند.
با خودم می‌گویم: «بد نیست به مناسبت حلول زمستان، توی وبلاگ، کارِش کنم. دیر نشده باشه؟ راستی امروز چندم است؟ بیستم دی. ای وای! روز تولد خواهرم.» سر جایم درست می‌نشینم. «آخه چرا یادم نبود؟»
به ساعت نگاه می‌کنم. نیمه‌شب است. از قضا امشب این‌جا بودند و هم‌این نیم‌ساعت پیش رفتند.
«من که این چیزها فراموشم نمی‌شد. چه‌طور شد یادم رفت؟ شاید به خاطر خستگی سفری که امروز، ازش برگشتم و فکر و خیال سفری که فردا، باید برم. بذارم بعد سفر؟ نه! لذّت کادوی تولد توی گرفتن در روز تولّده.»
به فکرم می‌رسد که پول بگذارم توی پاکت و هم‌این الان ببرم در خانه‌شان. سرآسیمه می‌دوم طبقه بالا، والده آماده می‌شود که بخوابد. می‌گوید: «کجا می‌ری نصفِ شبی؟ خودت رو ناراحت نکن، بذارش فردا.»
می‌گذارم برای فردا.
و امّا «زمستون»،
ترانه‌ای که خیلی دوست دارمش. آهنگش را سیاوش قمیشی در دهه پنجاه ساخته ولی به شدت از زمان خودش جلوتر است و امروزی است. «زمستون» محبوب‌ترین آهنگ «افشین مقدم» است که اجل اجازه نداد موفقیتش را ادامه دهد و دو سال بعد (1355) طی تصادفی در جاده شمال، جانش را از دست داد و هم خود و هم ترانه، محبوب‌تر شد.
در محبوبیت ترانه هم‌این بس، که خود خواننده بر اساس تم آهنگ و با شعری دیگر، ترانه‌ی محزون دیگری به نام «گذشته» خواند.
«افشین مقدم» به همراه «مازیار» به دلیل مرگ‌شان در پیش از انقلاب، بخت این را داشتند که آلبوم‌های‌شان، پس از انقلاب به صورت مجاز روانه بازارهای موسیقی شود.
این هم کادوی شما:
دریافت ترانه «زمستون» با صدای «افشین مقدم»

گزیده‌ی کتاب دیدار با ذبیح‌الله منصوری

گزیده‌ی کتاب «دیدار با ذبیح‌الله منصوری»
نوشته‌ی «اسماعیل جمشیدی»
نشر «زرین»


پیش‌نوشت: تا حالا حتی یک کتاب از «ذبیح‌الله منصوری» را نخوانده‌ام ولی می‌بینم انبوه کتاب‌هایش را که حجم قابل توجهی از نمایش‌گاه‌های کتابی را که گاه و بی‌گاه در این جا برگزار می‌شود، پُر می‌کند. و هجوم آدم‌هایی که (سرانه مطالعه‌شان یک کتاب در ماه هم نیست) جلوی میز کتاب‌های چاپِ قدیمی و ویرایش‌نشده‌ی «منصوری» ایستاده‌اند و  چند جلد چند جلد می‌خرند و می‌برند.
برای دانستن راز محبوبیت قلمش، سراغ این کتاب رفتم.


صفحه‌ی 78
هرگز نسبت به کسی بخل و حسد نداشته‌ام، یعنی ناراحت نبودم که دیگری دارد و من ندارم. با وجود این که می‌توانم رانندگی بکنم هرگز به فکر داشتن ماشین نیفتاده‌ام. تنها یک حسادت بود و آن هم حسادت در علم است... یعنی هرگز نتوانستم تحمّل کنم که کسی بیش از من بداند. همیشه سعی کرده‌ام در این مورد از دیگران جلوتر باشم.

صفحه‌ی 80-81
به نظر بنده، زن قهرمان وجود ندارد. مثلاً بنده «مادام کوری» و یا آن زن فضانورد –ترشکوا- را قهرمان نمی‌دانم. به نظر من زن قهرمان زنی است که سه یا چهار بچّه را درست تربیت کند و تحویل اجتماع بدهد.

صفحه‌ی 384
بیماری؛ بد چیزی است و عیادت برای بیمار، گاهی از دارو نیز مهم‌تر است.

صفحه‌ی 390-391
در مورد «وصیّت‌نامه» عقیده داشت:
از مواردی است که آدمی به فکر فرو می‌رود، زیرا در زمان حیات، که برای حرف آدم، تره خُرد نمی‌کنند، چه‌طور می‌شود که پس از مرگ، خط او را بخوانند؟!

حیف، آقاتختی بود

«تختی» برای من، یک قیافه مردانهِ مهربان است در یک قاب عکس سیاه و سپید قدیمی روی دیوار یک مغازه در کودکی که زیرش نوشته:
«صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
که دگر مادر گیتی چون تو فرزند بزاید»

آنم آرزوست

هم‌اینه دیگه!
تا تو چراغ‌خاموشِ مسنجر می‌آی تو نِت، من مجبورم با چراغ روشن دنبالت بگردم.

آینه جا خورد تا من‌و دید

من توانایی‌های زیادی دارم.
می‌توانم ساعت‌ها در اتاق، کنارت بنشینم،
بدون این که کلمه‌ای حرف بزنم،
بدون این که ذرّه‌ای تکان بخورم،
بدون این که حرکتی کنم،
جوری که اگر ندانی آن‌جایم، حضورم را احساس نکنی.
من می‌توانم نباشم.

سه غم آمد سراغم هر سه یک‌بار

شکر خدا و گوش شیطان کر، این یک هفته جهنمی دارد تمام می‌شود و ان‌شاءالله وارد بهشتِ آرامش خواهم شد، گم‌شده‌ای که به شدّت نیازمندش بودم و در دعاها می‌خواستمش.
گذشت ولیکن بد گذشت. بیش‌ترِ هم‌این چند تار موی سیاهِ باقی‌مانده نیز در این مدت، سپید شد.


پی‌نوشت: آخ! یادم نبود! امتحانات پایانِ ترم!
دوباره دست و پا زدن‌های مفلوکانه شب امتحان و گفتن هزارباره این‌که «پس من در طول ترم چه غلطی می‌کردم؟»
پس، بدرود آرامش تا دو هفته‌ی دیگر!

به اصفهان رو

می‌گویند دست‌ودل‌باز نیستی.
آری،
خسیسم، در گفتن «دوستت دارم».

دلم می‌خواست بسازم، دلش می‌خواست بسوزم

... ترسی هم باشد از وابستگی‌های یک‌طرفه است که آن هم به نظر من دردناکند تا ترسناک.

هر چند از آن هم گریزی نیست و خاطره و تجربه‌سازند ولی می‌سوزانند تا بسازند.

و راستی، آزادی هم یک جور تنهایی است دیگر...

تو خیال کردی بری

عاشقی و مهجوری، هر چه داشته باشد تنهایی ندارد.
اگر چه او نیست، ولی خیالش که هست.

گزیده‌ی کتاب مجموعه‌ی نامرئی

«مجموعه‌ی نامرئی»
مجموعه‌‌ی 45 داستان کوتاه از 26 نویسنده‌ی آلمانی‌زبان
مترجم: «علی‌اصغر حدّاد»
نشر «ماهی»


«ستوان گوستل»
نوشته «آرتور شنیتسلر»

صفحه‌ی 39
راستی که تا به حال دختری به خوبی «آدل» به تورم نخورده... چه دختر کم‌توقع و سربه‌زیری بود... «آدل» مرا دوست داشت، در این شکی نیست. «آدل» با «اشتفی» خیلی فرق داشت... راستی چه شد که ولش کردم؟.. چه خریتی! تنها دلیلش این بود که قضیه برایم یک‌نواخت شده بود... از این که هر شب تنها با او بیرون بروم حوصله‌ام سر رفته بود... گذشته از این، وحشتم گرفته بود که نکند دیگر هرگز نتوانم خودم را از شر  غرولند و آه و ناله‌اش خلاص کنم. ولی «گوستل»، حقش بود صبر می‌‍‌‌‌کردی. آخر او تنها کسی بود که تو را دوست می‌داشت... الان چه می‌کند؟ معلوم است، می خواستی چه کند؟ حتماً یکی دیگر را گیر آورده است... البته رابطه‌ای که با «اشتفی» دارم خیلی راحت‌تر است. این طوری خیلی به‌تر است که توی مواقع دل‌خواهت با کسی سروکار داشته باشی و خوش بگذرانی، ولی دردسرهای روزمره را شخص دیگری به دوش بکشد...

صفحه‌ی 41
آن بالا یکی از پنجره‌ها باز شد. چه خانم خوشگلی. ولی اگر من جای او بودم، قبل از آمدن کنار پنجره یک شال می‌انداختم روی شانه‌هایم...

«مرده‌ها سکوت می‌کنند»
نوشته‌ی «آرتور شنیتسلر»
صفحه‌ی 54

زن پرسید: «راستی چرا دیروز تو را ندیدم؟»
«مگر می‌شد؟»
«فکر می‌کردم خواهرم تو را هم دعوت کرده.»
«که این طور.»
«چرا نیامدی؟»
«چون نمی‌خواهم در حضور دیگران با تو زیر یک سقف باشم. نه، هرگز.»

صفحه‌ی 57
«فرانتس» در پی سکوتی طولانی  ناگهان گفت: «برای آخرین بار است که...»
«اِما» با لحنی نگران پرسید: «که چی؟»
«که ما با هم هستیم. بمان پیش او. من با تو وداع می‌کنم.»
«جدی می‌گویی؟»
«کاملاً»
«قبول می‌کنی که همیشه این تویی که فرصت یکی‌دوساعته‌ی ما را ضایع می‌کنی نه من؟»
«فرانتس» گفت: «بله، البته. حق با توست. بیا، بیا برگردیم.»
زن با مهربانی گفت: «نه، به این زودی نمی‌خواهم برگردم. اجازه نمی‌دهم مرا این طور از سر باز کنی.»

صفحه‌ی 65
وقتی درشکه از خیابان «پراتر» می‌گذرد، بی‌میل نیست که کمی احساساتی شود، ولی در این کار ناموفق می‌ماند. حس می‌کند که فقط یک آرزو در دل دارد، و آن این‌که به خانه برسد و احساس امنیت کند. هر چیز دیگری برایش بی‌اهمیت است. در آن لحظه که تصمیم گرفت جسد بی‌جان «فرانتس» را در جاده به حال خود رها کند، حتماً هر احساسی را که باعث می‌شد برای او آه و ناله سر دهد، در خود کُشته است. این است که حالا جز حس نگرانی برای خود، احساس دیگری ندارد. البته «اِما» سنگ‌دل نیست... نه، سنگ‌دل نیست... «اِما» خوب می‌داند روزهایی خواهند آمد که از خود بی‌خود شود، چه بسا از غصه دق کند، ولی حالا در وجودش جز این آرزویی نیست که بتواند توی خانه با چشمان بی‌اشک، آسوده و بی‌خیال، کنار همسر و فرزند خود بنشیند...

«داستانی برای تاریکی»
نوشته‌ی «راینر ماریا ریلکه»
صفحه‌ی 80-79

دکتر گفت: «عجیب است.»
«چه چیزی؟»
«این‌که شما زندگی را به این خوبی درک می‌کنید. این‌که شما تا این اندازه بزرگ شده‌اید، تا این اندازه جوان. راستی روحیه‌ی بچگی‌تان چه شد؟ ما هر دو بچه‌های درمانده‌ای بودیم. چنین چیزی تغییردادنی و ازمیان‌بردنی نیست.»
«می‌خواهید بگویید چنین کودکی‌ای می‌بایست برای‌مان رنج و اندوه به بار می‌آورد؟»

«همه چیز»
نوشته‌ی «اینگه‌بورگ باخمن»
صفحه‌ی 134

اما از زمانی که بچه دیگر مانند هفته‌های نخستین بی‌دست و پا و بی‌زبان نبود، من در او معصومیتی نمی‌دیدم. تازه، آن زمان هم چندان معصوم نیود، بلکه فقط نمی‌توانست چیزی بگوید، آن زمان، او مشتی گوشت و پوست لطیف بود با نَفَسی نزار و سری بزرگ و منگ که، مانند برق‌گیر، تمامی پیام‌های جهان را خنثی می‌کرد.

«برادر دیوانه‌ی من»
نوشته‌ی «اشتفان هایم»
صفحه‌ی 334

می‌بایست این ماجرا برای من درس عبرتی می‌شد. اما اگر آدمی‌زاد طوری خلق شده بود که درس عبرت به گوشش فرو می‌رفت و می‌توانست خیر و صلاح خودش را تشخیص بدهد، همه‌ی ما هنوز لخت مادرزاد در بهشت می‌گشتیم.

«دانیل عادل»
نوشته‌ی «هاینریش بل»
صفحه‌ی 358

زیر آن نوشت: «ای کاش در زمین ادالت وجود داشت.» بله، «عدالت» را به جای آن‌که با «ع» بنویسد، با «ا» نوشت، زیرا به گونه‌ای مبهم به یاد آورده بود که هر واژه‌ای، ریشه‌ای دارد و گمان برده بود ریشه‌ی عدالت، انتقام است.

«کاری صورت خواهد گرفت»
نوشته‌ی «هاینریش بل»
صفحه‌ی 365

سرم داد کشید: «جواب بدهید! طبق دستورالعمل همگانی جواب بدهید!» و من مثل بچه‌ای که مجبورش کرده باشند بگوید «من بچه‌ی بدی هستم»، آهسته و با اکراه جواب دادم.

«جرم»
نوشته‌ی «ولف‌دیتریش اشنوره»
صفحه‌ی 376

پسری بود لاف‌زن، سلطه‌جو و بی‌عاطفه که نظیرش تا بخواهی فراوان پیدا می‌شود.

صفحه‌ی 378
پس بر من بود که بمیرم. مگر آن دیوسیرتی‌ای که از من سر زده بود، با چیزی جز مرگ جبران می‌شد؟ آن موقع هنوز نمی‌توانستم بدانم که مرگ اگر به دلیل پشیمانی باشد، با بزدلی تفاوتی ندارد، و پشیمانی واقعی را باید در این جهان تجربه کرد.

«طرح»
نوشته‌ی «ماکس فریش»
صفحه‌ی 455

«بیمبا» ... بی‌آن‌که تعمّدی در کارش باشد، نسبت به «شینس» بیش از معمول مهربان است، به گونه‌ای که انگار با آدم مریض‌احوالی سروکار دارد. «شینس» بیش از او به این نکته آگاه است: ... از آن‌جا که «شینس» خود را کاملاً سرحال می‌یابد، از این رفتار چندان دل‌گیر نمی‌شود، اما به هر حال آن را احساس می‌کند و امیدوار است همسرش هر چه زودتر این لطف و مهربانی بیش از اندازه را کنار بگذارد. چنین رفتاری، عادت همیشگی «بیمبا» نیست!

نرگس بیمار

بعضی‌ها، صحبت که می‌کنند فقط لب‌هاشان تکان می‌خورد، بدن‌شان مثل چوب خشک، ثابت است. پشتت هم که به این‌ها باشد، حرف‌شان را می‌فهمی.
خیلی‌ها هم از دست‌ها کمک می‌گیرند تا منظورشان را برسانند. دست‌شان بال‌بال می‌زند. مدام در رفت و آمد است، در هوا تکان می‌خورد و هم بدن خودشان و هم شما را لمس می‌کند.
تعدادی پانتومیم هم‌راه باکلام اجرا می‌کنند، از دست و پا و سر و گردن‌شان برای تجسّم تصویری سخنی که می‌گویند استفاده می‌کنند. عین صحنه‌ای را که دیده‌اند برای شما بازی می‌کنند. می‌پرند، خم می‌شوند، می ایستند، راه می‌‌روند و... زلزله‌اند. این‌ها را باید در لانگ‌شات تماشا کرد.

تنها عدّه‌ی کمی هستند که چشم‌شان یاری‌گر زبان‌شان است. چشم‌‌ها به وقت باز و بسته می‌شود، برق می‌زند، گرد می‌شود، ریز می‌شود، می‌خندد و می‌گرید، نازک می‌شود، خمار می‌شود و کرشمه می‌ریزد. از این چشم‌ها حرف چکّه می‌کند. کلوزآپ این‌ها دیدنی است.
صاحبان این چشم‌ها؛ استعداد بالقوه‌ای برای معشوقگی دارند.

به برگ گل دست نزنید

باید یاد بگیرم که گاهی یک شوخی ساده برای خانم‌ها از هزار فحش چارواداری، سهمگین‌تر است.

فریب‌نده

می‌تونی، توی این چشمه‌ی اشک، چشم سیاهم رو ببینی؟

گزیده‌ی کتاب اتوبوس پیر

گزیده‌ی کتاب «اتوبوس پیر و داستان‌های دیگر»
نوشته‌ی «ریچارد براتیگان»
ترجمه‌ی «علی‌رضا طاهری عراقی»
نشر «مرکز»


یادداشت مترجم
صفحه‌ی 5

«هیچ‌کس را ندیده‌ام که به اندازه ریچارد به دوست احتیاج داشته باشد و به اندازه‌ی ریچارد برای دوستانش به‌‌دردنخور باشد.»

صفحه‌ی 17
اسمش حالا یادم نیست. این بیست سی سالی که گذشته، مغزم را چنان سوهان و سمباده زده که از جای اسمش در حافظه‌ام یک جای خالی مانده و بس.

صفحه‌ی 29-30
سال‌های آزگار یک جور زندگی دیگر را که هیچ وقت دلم نمی‌خواهد به آن برگردم و اگر هم دلم بخواهد نمی‌توانم، و بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم انگار اصلاً برای کس دیگری اتفاق افتاده، کسی که به طور مبهمی جسم و روحش با من یکی بوده.

صفحه‌ی 34
همه روضه‌های عهد بوقی را که به خیال خودمان برای کمک به دل های شکسته مردم می‌خوانیم، برایش از بر ردیف کردم، اما کلمات به هیچ دردی نمی‌خورند.
تنها فرقش این است که آدم صدای حرف زدن یک نفر دیگر را می‌شنود. و گر نه وقتی آدم کسی را که خیلی دوست دارد از دست بدهد ... واقعاً هیچ چیزی نیست که بشود به او گفت و خوش‌حالش کرد.

صفحه‌ی 39-40
بعد از پله‌ها آمد پایین. نزدیک شدنش را توی دلم احساس می‌کردم. هر قدم که می‌آمد پایین دلم هرّی می‌ریخت و لحظه باز شدن در یک قدم نزدیک‌تر می‌شد.

صفحه‌ی 45
من از همه بیش‌تر آب می‌آوردم و تازه یادم هست که یک عالم ظرف هم می‌شستم. فقط به خاطر این که هنوز بچه‌سال بودم و برای این جور کارها مجبور کردن من راحت‌تر از مردهایی بود که بزرگ بودند...

صفحه‌ی 112
و انگار در تمام عمر به جز صورت حساب، نامه‌ای برایش نیامده بود.

خودی نخودی

چه خوب می‌شد این نسل، تحمّل هم‌دیگر را یاد بگیرد.
ما را که خط‌کش به دست، بار آوردند.

رفتم که رفتم

وقتی قرار است تو باشی و مال من نباشی،
به‌تر است که من نباشم.

آب در کوزه

آیتم «برداشت آزاد» در بخش خبری 20:30 آهنگی شنیدنی داشت. نمی‌دانم حالا پخش می‌شود یا نه ولی خیلی دنبالش گشتم و نیافتم. نام اصلی قطعه را نمی‌دانستم تا توی اینترنت، هدف‌مند جست‌وجو کنم.
کنار دریا قدم می‌زدم که ماشینی بوق زد. یکی از دوستان بود. سرم را که از پنجره داخل کردم موسیقی آشنایش را از پخش ماشین شنیدم. گفتم: «این آهنگ؟..»
گفت: « همون سی‌دی فول آلبوم حسن شماعی‌زاده است که خودت واسه‌م دانلود کردی و زدی».


دانلود آهنگ «برداشت آزاد»

عیش مدام

• چی‌کاره‌س؟
•• این؟! متخصص خوابیدن زیر پتوی دونفره!


بی‌ربط‌نوشت: هم‌خوابه‌ای که توی خواب وول نخوره و لگد نزنه، نعمته‌ها!

گزیده‌ی کتاب معجون عشق

گزیده‌ی کتاب «معجون عشق»
گفت‌وگوی «یوسف علیخانی» با نویسندگان عامه‌پسند
نشر «آموت»


ر. اعتمادی
صفحه‌ی 14
در خانواده‌های جنوبی، معمولاً بچه‌ها دو نام می‌گیرند، من هم غیر از نام شناسنامه‌ای، نام دیگری هم دارم به نام «مهدی» که خانواده و همه فامیل و دوستان مرا به هم‌این نام صدا می‌زنند.
چرا؟
در شهر ما وقتی نوزادی متولد می‌شود معمولاً نام یکی از بزرگان متوفی خانواده را برایش انتخاب می‌کردند. نام پدربزرگ متوفا را بر من می‌گذارند اما چون در شش‌ماهه اول زندگی پیوسته مریض بودم، طبق برداشت قدیمی‌های محل، می‌گویند مُرده به نامش حسودی کرده و باید اسم بچه را عوض کنید. خانواده که نگران فرزند اول‌شان بودند، بلافاصله ولیمه‌ای می‌دهند و مرا به اسم مهدی به همه معرفی می‌کنند اما این اسم جدید را وارد شناس‌نامه نمی‌کنند. مادرم چنان معتقد به این موضوع بود که حتی یک‌بار هم مرا به اسم شناس‌نامه‌ای صدا نکرد و اگر کسی هم مثلاً تلفنی این اسم را از مادرم می‌پرسید او وحشت‌زده می‌شد، می‌گفت ما چنین کسی را نمی‌شناسیم.

صفحه‌ی 18
از گذشته‌های دور می‌گفتند زیباترین دختران دانشجو در دانشکده‌ ادبیات درس می‌خوانند و طنزپردازان اسم این دانشکده را گذاشته بودند دانشکده گل و بلبل. دختری در هم‌این دوره درس می‌خواند که به راستی ملکه دانشکده گل و بلبل بود و معمولاً در اطراف چنان دخترانی ماجراهایی هم شکل می‌گیرد و من شاهد یکی از این ماجراها بودم و آن را به شکل قصه‌ای [دختر خوشگل دانشکده من] بازگو کردم.

صفحه‌ی 20
جمله معروفی که از این قصه [تویست داغم کن] زبان‌زد شد این بود: «شما مرداب‌ها را بخشکانید کرم‌ها خودبه‌خود از بین می‌روند».

فهیمه رحیمی
صفحه‌ی 58
فرق است بین دوست داشتن و عاشق بودن. وقتی که دوست داری توقع داری که در مقابل چیزی که ارائه می‌کنی یک چیز دیگری بگیری. نوعی دادوستد است. وقتی عاشق بشوی، ایثار می‌کنی و دیگر توقع نداری طرف هم بفهمد و بگوید دستت درد نکند یا من تو را هم دوست دارم. نه حتی منتظر این جمله از طرف او نیستی. خودت عاشقی و چون عاشقی، ایثار می‌کنی.

پری‌نوش صنیعی
صفحه‌ی 102
نمی‌دانم شما کار اداری کردید یا نه؟ در کار اداری یک هنری است (لااقل در کار ما) که وقتی می‌خواستیم یک چیزی خیلی مهم به نظر بیاید و کسی نتواند از آن ایراد بگیرد یک جوری می‌نوشتیم که کسی نفهمد. در واقع شگرد خبیثانه‌ای است ولی در عین حال معصومانه. در رمان قول دادم این کار را نکنم و ساده بنویسم.

صفحه‌ی 106
پدرها سخت‌تر از مادرها تحمل چنین بچه‌هایی را دارند و عشق پدری در واقع به نوعی مشروط است. عشق مادری است که بدون قید و شرط پیش می‌رود.
که در کتاب هم می‌گویید بچه‌خوب‌ها مال باباها هستند و بچه‌بدها مال مامانا.
دقیقاً و شما این را در عمل در جاهایی می‌بینید.

صفحه‌ی 107
بچه‌ها یا خودشان را می‌کُشند که اونی باشند که بابایشان می‌خواهد یا زیر همه چیز می‌زنند و حتی کارهایی می‌کنند که دیگران را آزار دهد.

صفحه‌ی 108
به خصوص مساله زمان که برای ما یک چیز گذراست و هر چه سن‌مان بالا می‌رود سریع‌تر می‌گذرد اما برای بچه‌ها بسیار کش‌دار است... مثلاً صبح او را جایی بگذارید و بگویید شب می‌آیم دنبالت. از نظر او یک روز خیلی طولانی است. این نیست که برای ما چند ساعت است و چشم به هم بزنیم شب شده است.

نازی صفوی
صفحه‌ی 119
دوست داشتن قشنگ است، اما به شرطی که قشنگ دوست داشته باشیم!

صفحه‌ی 128
یک حسّ کاملاً زنانه بود و می‌دیدم که چه‌قدر کُشنده است این حسّ. حتی این جمله را نوشتم که «از دست دادن چیزی با دیدن اون چیز در دست یکی دیگه، دو تا زجر هست که اصلاً قابل مقایسه با هم‌دیگر نیستند».

صفحه‌ی 133
نوشته بود در عمرم رمان نخوانده بودم اصلاً هم پسر احساساتی نیستم ولی با این کتاب گریه کردم. با این کتاب احساس کردم که چه‌قدر احتیاج دارم عاشق باشم.

صفحه‌ی  134
یک اشاراتی دختره می‌کند که این‌جا دادگستری است، جایی که نیامدی حقت را بهت بدهند بلکه جایی است که کاری می‌کنند تا از حقت بگذری. این اتفاقی است که در قانون ما افتاده با کوچه پس‌کوچه‌های نفس‌گیرش.

مریم ریاحی
صفحه‌ی 152-151
کامبیز بعضی وقت‌ها فرصت‌طلب می‌شود و چون عاشق کسی نیست حالا می‌گوید دختر خوبی است یلدا و چرا من از دستش بدهم. دوستش ندارد. ببینید بعضی آدم‌ها تحت تأثیر حرف این و آن خیلی کارها می‌کنند. من حتی آدم‌هایی را می‌شناسم که بعداً تحت تأ‌ثیر این و آن ازدواج می‌کنند. مثلاً در هم‌آن لحظه اول می‌گویند این خیلی خوب است و این خیلی عالی است. دیدید ناخواسته می‌خواهید کت و شلوار بخرید. اصلاً رنگ طوسی دوست ندارید و با یک دوست‌تان که طوسی دوست دارد وارد مغازه می‌شوید و با کت و شلوار طوسی بیرون می‌آیید. کامبیز هم، این طوری است.

حسن کریم‌پور
صفحه‌ی 183
یک بار کسی به من گفت فلان روحانی پای منبرش دکتر و مهندس و تحصیل‌کرده می‌آیند. گفتم به درد نمی‌خورد، هر وقت پای منبرش، دزد و چاقوکش و لات و بی‌پدر و مادر و هوس‌باز آمد، بگویید من هم بیایم.

مریم جعفری
صفحه‌ی 217
من فکر می‌کنم خصوصیات زن‌ها از ریگ‌های بیابان و شن‌های کنار ساحل و ستاره‌های آسمان بیش‌تر است ولی انواع آقایان از لحاظ شخصیتی شاید به ده تا انگشت دست هم نرسد. ساختار شخصیتی یک زن خیلی پیچیده است. من اصلاً نمی‌فهمم بعضی از این قصه‌هایی که درباره آقایان می‌نویسند از کجا می‌آید.

کار سختی است... به خصوص برای ما شرقی‌ها که طبق عادت دیرینه‌مان، قضاوت کردن بخشی از وجود ماست و تا یکی را ببینیم شروع می‌کنیم به قضاوت کردن.

فریده شجاعی
صفحه‌ی 246
گاهی به خاطر سخت‌گیری پدرم کتاب‌ها را لای کتاب درسی‌ام می‌گذاشتم تا مثلاً نشان بدهم که درس می‌خوانم اما همیشه هم لو می‌رفتم. چون پدرم خوب می‌دانست هیچ‌وقت کتاب درسی را با چنان هیجانی نمی‌خوانم که نتوانم چشم از آن بردارم.

نرگس جوراب‌چیان
صفحه‌ی 327-326
آن‌چه باعث می‌شود کم‌تر دچار شعف بشوم، سنم است. آدمی تا وقتی سنش کم‌تر است، راحت‌تر احساساتش را بروز می‌دهد. بعد کم‌کم عادت می‌کند که بروز ندهد و آن قدر بروز نمی‌دهد تا انگار احساساتش سرد و سنگی می‌شود. من سعی کرده‌ام با کودک درونم مهربان باشم، اما خب نوع زندگی در جامعه آدم‌بزرگ‌ها تأثیرگذار است. من هم گاهی یادم می‌رود که شاد شوم.

صفحه‌ی 339
وقتی یک اتوبوس‌سوار حرفه‌ای باشی، دیگر از تاکسی‌سواری لذت نمی‌بری.
چرا؟
چون فضای تاکسی خیلی کوچک است و حریم شخصی آدم‌ها اصلاً رعایت نمی‌شود. اما داخل اتوبوس تو می‌توانی پاهایت را بیندازی روی هم، کیف و دفترچه‌ات را بگذاری روی پا و برای این‌که مطمئنی به این زودی‌ها پیاده نمی‌شوی، می‌توانی با خیال راحت به فکرها و کارهایت برسی، حتی می‌توانی چُرت بزنی، بی‌این‌که نگران باشی امکان دارد کیفت یا خودت را بدزدند!!!

لینک این مطلب در سایت ناشر

ای دل سزاواری که دائم مبتلایی

• دوباره تو؟
•• دوباره برم؟

این دل، شکسته به‌تر

ناراحتم. نه برای این‌که ناراحتت کردم، برای این‌که رفتی.

در هفته‌ای، جواب سلامی، مرا بس است

زمانی که می‌پرسیدند «دوست داری دختره چه جوری باشه؟» پاسخم هم‌آن کلیشه‌های همیشگی بود. «خوشگلی، مهربونی، اخلاق خوب و...»
اما هیچ‌گاه به طور جدّی فکر نکردم که اخلاق خوب یعنی چه؟ و چه صفت خاصّ و ویژه‌ای را در جماعت نسوان می‌پسندم.

پیش از من، زن و مرد جوانی در بوتیک بودند. مرد؛ شلوارهای جین را پرو می‌کرد و نظر خانم را می‌پرسید. تا زمانی که آن‌جا بودم پنج‌تایی را پوشید و نپسندید. فروشنده، کج‌خلق و بی‌حوصله، نظاره‌گرشان بود. خانم جوانی وارد شد. لباسی را قیمت کرد. مغازه‌دار بداخلاق، سرسری آورد تا ببیند و رفت سراغ مشتریان قبلی. زن، لباس را ورانداز کرد و نپسندید. از این پا و آن پا کردنش معلوم بود عجله دارد. رو به فروشنده کرد و گفت: «آقا! دست شما درد نکنه». مرد، نشنید. زن، لحظه‌ای صبر کرد و دوباره گفت: «آقا! خیلی ممنون». نه! آقا حواسش نبود. خانم که گویی متعهّد بود تشکّرش را به فروشنده برساند برای بار آخر با صدای بلند تشکّر کرد و خارج شد.
خوشم آمد. از «ادب»‌ش خیلی خوشم آمد. با وجود این که طرف مقابلش بی‌توجه بود اما وظیفه‌اش را به نحو احسن و کامل انجام داد. آن لحظه بود که دریافتم چه قدر صفت «ادب» را دوست دارم و چه اندازه از زنان مؤدب خوشم می‌آید.

در خاطراتم شیرجه زدم و دنبال موارد مشابه گشتم. دانستم که چه مقدار از دخترانی که سلام نمی‌کنند و کلمات چاله‌میدانی در کلام به کار می‌برند، بیزارم و در سوی مقابل دوست‌دار تابعین آداب و اصولم.
در هم‌آن بوتیک، کلمه‌ی «ادب» را توی ذهنم های‌لایت کردم.

هم‌سایه‌ها

دست زهرا کوچولو را گرفته‌ام و توی کوچه ایستاده‌ایم. می‌پرسم:
• میومیو! این خونه‌ی کیه؟
•• خونه خاله مهتاب.
• این؟
•• خونه زن‌دایی.
• و این؟
•• خونه خروس هم‌سایه!
هفت آدم زنده و گُنده توی این خونه زندگی می‌کنند، اندازه‌ی خروس‌شون پیش این بچّه اعتبار ندارند!

مستان سلامت می‌کنند

آمار حاضر به خواب را که گرفتم دو نفر نبودند. دو تا از آن شرها که سرشان درد می‌کرد برای دردسر. یکی را فرستادم توی گردان دنبال‌شان بگردد. پیدایشان نکرد. می‌دانستم هر جا باشند، برمی‌گردند. حاضری‌شان را رد کردم و گروهان را فرستادم بخوابند. به نگه‌بان آسایش‌گاه سپردم که اگر کسی آمد سرکشی، بگوید رفته‌اند دست‌شویی. چراغ‌های آسایش‌گاه را که خاموش کردند، بیدار، روی تختم دراز کشیدم.
یک ساعت بعد سر و کله‌شان پیدا شد. حالت عادی نداشتند. الکی می‌خندیدند و سربه‌سر هم می گذاشتند. پای تخت دو‌طبقه‌شان، یک‌هو دست به یقه شدند. میان‌شان را گرفتم و آرام با غیظ گفتم: «کدوم گوری بودید تا حالا؟ مگه نمی‌بینید بچه‌ها خوابند؟ آروم برید رو تخت‌تون، بخوابید.»
آن که تخت بالایی بود را کمک کردم برود بالا. دست انداخت گردنم و ناغافل ماچم کرد! حدسم درست بود. بوی عرق سگی دهانش داد می‌زد که پی الواتی بوده‌اند. به خاطر هم‌این کارها به گروهان ما تبعیدشان کرده بودند. اما این‌ها درست بشو نبودند. پایینی، توی تاریکی و مستی،  دکمه‌های پیراهنش را پیدا نمی‌کرد تا بازش کند. پیراهنش را درآوردم و تا کردم و جلوی تختش انداختم. پتو را روی سر بالایی کشیدم و هم‌آن جا ایستادم تا مثل بچه‌ها، فوراً خواب‌شان ببرد.
برگشتم و روی تختم نشستم. به پرهیب تخت‌ها و سربازهای خوابیده نگاهی کردم. هوا دم کرده بود و صدای نفس‌ کشیدن‌ها و خرخر خفیف چندتایی به گوش می‌رسید. نگه‌بان آسایش‌گاه هم ساکت قدم می‌زد.
با خود زمزمه کردم: «خدایا این سفر کِی می‌رود سر؟»

آرامش در حضور دیگران

از 17 سالگی تصمیم گرفتم آگاهانه خوابم را کم کنم. در طول این 40 سال میانگین خوابم بین 3.5 الی 5 ساعت بوده است، ولی آن مقداری که می‌خوابم چون خدا را شکر، نه بده‌کارم، نه طلب‌کارم، نه در دلم چیز بدی هست، نه کسی هست که دوستش نداشته باشم، سرم را می‌گذارم روی بالش، می‌گویم خدایا همه را دوست دارم، همه را بخشیدم.
خدا شاهد است، به فاصله 10 ثانیه می‌خوابم. خواب عمیق که وقتی بیدار می‌شوم اصلاً خسته نیستم، می‌گویند خواب عمیق مهم است، زمان خواب مهم نیست.


«محمدرضا لطفی» در مصاحبه با «الف»

در حلقه‌ی رندان

• در مورد اون حرفی که زدی...
•• شوخی کردم.
• نه دیگه! فنّ خودم رو به خودم نزن.