با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

پاییز مهاجم

به میمنت بازگشت پادشاه فصل‌ها؛ پاییز

دانلود «پاییزه» با صدای «شاهرخ»

از طرف یک متولد ماه مهر
پی‌نوشت 1: مخاطبین خاص، دانلود نفرمایند. قبلاً با پست پیشتاز، ارسال شده است.
پی‌نوشت 2: این هم برای مخاطبین عام:

دانلود «هجوم پاییز» با صدای «مهرداد شه‌سوارزاده»

شاید که پلنگ، خفته باشد

به جای آن که سعی کنی همواره جواب دهی، لذّت سکوت را تجربه کن.

خیال نکن دنیا به نامت شده

•  سلام.
•• خداحافظ.
• قطع نک...

چلچله‌ باد شمال، زیر بال مِینا

نیّت کرده‌ام این بار که خانه رفتم، عصری که برای چای خوردن دور هم نشسته‌ایم، و مادر مثل همیشه• میان ما نشسته و پاهایش را دراز کرده است، کنارش دراز بکشم، سرم را روی پاهایش بگذارم، چشم‌هایم را ببندم و چیزی نگویم.
و او هم بدون این که نگاهم کند، دستش را روی سرم بکشد، موهایم را صاف کند و چیزی نگوید.
مدت‌هاست که این کار را نکرده‌ام و برای هم‌این است که این همه، دل‌تنگِ این کارم.
• خدایا! همیشه‌ها را بیش‌تر کن.

Be Powerful

استاد زبان گفت: «برای پیش‌رفت سریع‌تر، سر کلاس انگلیسی صحبت می‌کنم. فارسی را می‌گذاریم پشت در و همگی انگلیسی حرف می‌زنیم. انگلیسی می‌پرسم و انگلیسی جواب می‌دهید. برای راحتی کار، ابتدا انگلیسی چند جمله‌ی متداول کلاس‌های زبان را که ممکن است  شما از من سوال کنید، یادتان می‌دهم مثل (معنی این کلمه چیه) یا (تکرار کنید) یا...»
یکی دست بلند کرد: «استاد، (خسته نباشید) به انگلیسی چی می‌شه؟!»

من آمده‌ام

برگشتم،
به هوای محبّتی که ندیدم.

سرخی من از تو

هیچ قرمزی به قشنگی عدد قرمز جلوی «جدیدترین نظرات» نیست.

پی‌نوشت 1: البته در بلاگ‌اسکای!
پی‌نوشت 2: قبل از اختراع گوگل ریدر البته!

بیا و ببین

نشسته بود و درددل می‌کرد. از زنش می‌گفت که در کلاس آموزش رانندگی ثبت‌نام کرده تا گواهی‌نامه بگیرد. زن خیلی خون‌سرد و ریلکسی دارد.
می‌گفت: «می‌ترسم روز اولی که بشینه پشت فرمون، زنگ بزنه و بگه: ببین! ماشین رو انداختم تو جوب. بیا درش بیار!
فرداش زنگ بزنه و بگه: ببین! ماشین رو کوبیدم به تیر برق. بیا ببرش صاف‌کاری!
پس‌فرداش زنگ بزنه و بگه: ببین! با ماشین زدم به یکی، پاش شکسته. بیا ببرش بیمارستان!
پسون‌فرداش زنگ بزنه و بگه: ببین! با ماشین تصادف کردم یکی رو کشتم. بیا خودت کارها رو راست و ریس کن!»
برگشت طرفم و گفت: «آقا اصلاً نخواستیم. نمی‌خوام رانندگی یاد بگیره. از فردا نمی‌ذارم بره کلاس!»

آن کوچه، خیابان شده است

الحذر از عشق یک‌سویه؛ که نه حقّی به تو می‌دهد و نه دِینی بر گردن او می‌نهد.

درّه‌ی من چه سرسبز بود

خم شد که از روی زمین چیزی بردارد. نمی‌دانم چرا تازگی‌ها مد شده که شورت‌ها این قدر کوچک و پایین باشد که همه چی پیدا باشد.
خندیدم و گفتم: «شلوارتو بکش بالا بچّه»! کفش‌فروشی دارد و کفش زنانه می‌فروشد. «وقتی توی مغازه خم می‌شی از طبقات زیری کفشی برداری، خجالت نمی‌کشی دخترا ببینندت»؟
گفت: «چرا؟ آی می‌خندند... آی می‌خندند. توی آینه یواشکی می‌بینم‌شان!»

خانه‌های خالی، آغوش‌های خالی

کلید دو «خانه‌ خالی» دستش هست و دوستان در کف! دنبالش افتاده‌اند و التماس دعا دارند. دست ردّ به سینه‌شان می‌زند و می‌گوید:
«دور شوید ای ناپاکان و ناصالحان مغلوب شیطان! معاذالله که فریب شما سالوسان را بخورم. ننگ‌تان باد و دست از من بشویید. گم شوید ای بدطینتان نان به نرخ روزخور. بروید و این دام بر مرغ دگر نهید که گر بمیرم، به زان‌که «جاکِشی» شما «تک‌خور»ها را کنم!»

ولی من باز پنهانی، تو را هم آرزو کردم

• می‌دونی، آواز «سالار عقیلی»، من رو به یاد اون شب، تو ماشین، با تو، می‌ندازه. می‌خواستم بگم عوضش کن، آهنگ شاد بذار، دیدم داری لذّت می‌بری، منصرف شدم.
•• کاش می‌گفتی. کاش می‌دونستی از چیزی که تو بپسندی بیش‌تر خوشم می‌آد. کاش می‌گفتی چی دوست داری.

این چه سودا بود با من

دستش سبک بود. چنان آمپول می‌زد که خیال می‌کردی هنوز دارد با پنبه و الکل، ضدّعفونی می‌کند و می‌پرسیدی: «نمی‌زنی مگه؟» و او در حالی که سمت میزش می‌رفت، می‌گفت: «زدم، تموم شد. شلوارتو بکش بالا!» در کارش خبره بود و خودش هم این را می‌دانست.
کیسه دواها را گذاشتم روی میزش و گفتم «آمپول دارم.» نگاهی کرد و گفت: «دو تا داری. دراز بکش.» خوابیدم. اولی را که زد مثل همیشه بود. نرم و راحت. مشغول صحبت با هم‌راهم بود که دومی را زد. آخ! چه قدر درد داشت و چه قدر هم طول کشید! تصوّر کردم که حواسش به صحبت پرت شده و این یکی را بد زده است.
به زور از تخت پایین آمدم و گفتم: «تو عمرم این همه آمپول زدم، اندازه‌ی این دومی درد نداشت. چی بود مگه؟» جواب داد: «دردش خیلی بیش‌تر از این‌هاست. با بی‌حسّی زدم و اون هم، من زدم. حالا که دردی نداره، بذار شب شه، درد اصلی شروع می‌شه. حوله‌ی گرم بذار روش و بخواب.» گفتم: «ای وای! خوب شد قبلش نگفتی. با ذهنیّت مثبت دراز کشیده بودم.»
خندید و گفت: «هنوز همه رو نگفتم، فردا هم یکی دیگه داری!»

سرِ من داد نزن

مرا به کاری که دوست ندارم مجبور نکن.
که کار بد را انجام می‌دهم آن هم به بدترین شکلش.

پی‌نوشت: داد زدن؛ فی نفسه کار بدی نیست ولی این بدترین کاری است که می‌توانم در حقِّ «او» انجام دهم.

لایسود

دور هم نشسته‌ایم که کسی رد می‌شود. نشانِ هم می‌دهیم که فلانی است. یکی زیر لب می‌غرّد: «کثافت!»
می‌پرسیم چرا؟ می‌گوید: «پول‌داره!!!»

این فصل را با من بخوان، باقی فسانه‌ست

توی نوشت‌افزارفروشی، لابه لای نوارکاست‌ها، «بی‌تاب»ِ «پژمان مبرّا» را می‌دیدم ولی چون خواننده، گم‌نام بود و چیزی درباره‌ی کار نشنیده بودم، دستم به خریدش نمی‌رفت. مثل بقیه‌‌ی نوارکاست‌های دوروبرش.

راننده‌ی مینی‌بوس شرکت، پخش را روشن کرده بود و خواننده با شور و حرارت از «هوای هجده‌سالگی»، «زیباترین روزها»،  «به‌ترین فصل خدا»، «فصل هیاهو و صدا» و «عاشقی در به‌ترین فصل بلوغ» می‌خواند. با آن که آن روزها، چهار سالی از هجده‌سالگی فاصله گرفته بودم ولی هنوز آن قدر دور نشده بودم که امواج حسرت به من نرسد.
راننده، همین تک آلبوم را داشت و مکرّر در رفت و برگشت‌ها گوش می‌کردیم. جز این، دو سه ترانه‌ی قشنگ دیگر داشت. رفتم جلوی مینی‌بوس و دکمه Eject را فشار دادم. نوار که بیرون آمد، دیدم رویش نوشته: «بی‌تاب».

حالا نوار جزیی از آرشیو نوارکاست‌هایم است و با وجود این که دستگاه‌های امروزی نوارخور نیستند و با کلی جست‌وجو در دنیای اینترنت، تنها دیجیتالِ سرکاستی آلبوم را پیدا کردم؛ پس از دوازده سال دوری از هژده‌سالگی، به حسّ ترانه نزدیک‌تر شده‌ام.
دریغ این‌که، در هژده‌سالگی، عشقی نداشتم و مشغول نمایشگاه و کنکور و سفر و دانشگاه و انصراف و سربازی  بودم و عاشقی را به سال‌های بعد موکول کردم. غافل از این که:
ای بی‌خبر از سوختن و سوختنی
عشق آمدنی بُوَد نه آموختنی

دانلود «هوای هیجده‌سالگی» با صدای «پژمان مبرّا»

موش و جارو و خانه‌ی کدخدا

شرکتی ثبت کرده و اسم مرا به صورت صوری جزو هیأت مدیره رد کرده بود. می‌گفت: «پنج درصد سهام مال توست». حالا کلّ سهام چه قدر بود؟ صدهزار تومان!
این ور و آن ور پز می‌دادم که بله! عضو هیأت مدیره‌ام و سهام‌دار شرکتم!
دیروز آمد و یک برگه گذاشت جلویم و گفت: «امضاء کن». نگاه کردم، استعفانامه‌ی من از هیأت مدیره بود. پرسیدم: «چرا»؟ جواب داد: «می‌خواهم تغییراتی در شرکت بدهم. پدر و برادرام را عضو شرکت می‌کنم». گفتم: «پس پول سهام من چی»؟ خنده‌ای کرد: «کدوم سهم؟ کدوم پول؟ مگه پولی دادی که بخوای پس بگیری؟ تازه مگه کل سهامت چه‌قدره؟ پنج هزار تومن. هم‌این دیشب ده تومن پول شامت رو دادم».
امضاء کردم و برد.
امروز آمد و گفت: «کنسل شد. ازم پرسیدند اعضای جدید مدرک دارند؟ گفتم نه. گفتند خودت چی؟ گفتم دارم کاردانی می‌خونم ولی این یکی که استعفاء داده داره لیسانس می‌گیره. گفتند نگهش دار. به دردتون می‌خوره. من هم استعفاءنامه‌ات رو پاره کردم».
فاتحانه گفتم: «نچ! پنج درصد کمه، پنجاه درصد می‌خوام»!

مانکن با ساکشن

این «تنوع‌طلبی» است که سلیقه‌ی موسیقیایی ما را از «بنان» و «دلکش» به «ساسی مانکن» و «علیشمس» تنزّل می‌دهد.

پی‌نوشت: بی‌توجه به موضوع، این قطعه را گوش کنید! از شاه‌کارهای آوازی «غلام‌حسین بنان» است:
«آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟»

دست اندر ساعد ساقی سیمین‌ساق

• دوسِت دارم.
•• عجب! چه عاشق شدی امروز! تا کِی؟
• تا وقتی که لباس‌تو نپوشی!

نه رسیدم به او، نه بریدم از او

بی‌چاره کوه‌های عاشق؛ که نرسیدن‌شان ضرب‌المثل است.

شیر و شغال

... بی‌اعتنایی‌اش به دخترها هم از روی غرور است نه حجب و حیاء!

هر شب تنهایی

زیر این پتو، برای یک نفر دیگر جا هست.

هیولای محبوب من

• می‌تونم یه سوال ازت بپرسم؟
•• شروع شد. دنبال جوابی یا می‌خوای مقدمه چینی کنی واسه حرفات؟

این کهن نخل تمنّا را نیفکندی هنوز

پاره‌ای اوقات، انگار ضربه‌ای به مغز آدم خورده باشد؛ چیزهایی که آن ته‌توهای پستوی ذهن مخفی شده‌اند، تکانی می‌خورند و جابه‌جا شده و می‌آیند دم دست.
مدتی بی‌خود و بی‌جهت زمزمه می‌کردم: «از عزیز راه دورم چه خبر؟» (از این عادت‌ها دارم، زیاد!)
هر چه انباری حافظه‌ام را جست‌وجو کردم تنها به کد «ستّار» رسیدم. از دوستی که طرف‌دار سینه‌چاک و کلکسیونر ترانه‌هایش است، پرسیدم:
«ستّار، ترانه‌ای دارد که تویش بخواند از عزیز راه دورم چه خبر؟»
سریع جواب داد: «آره، همون که میگه:
بگو از سنگ صبورم چه خبر؟
از عزیز راه دورم چه خبر؟
گفتم از اون گل تنها چه خبر؟
نخل تمنّا چه خبر؟ اون قد و بالا چه خبر؟
واسه من مخمل شب‌ها رو کشید
حسرت دیدارو کشید
شمع شب تارو کشید»

ترانه‌‌ی لطیفی است با توصیفات زیبا.
اصلاً، عزیزی ندارم که حالا راه دور باشد یا نه. ولی دوست دارم این موقعیت را تجربه کنم. یار جداافتاده‌ای که برایش پیام بفرستم:
«از عزیز راه دورم چه خبر؟»


پی‌نوشت: و او هم جواب بدهد: «با منی؟» و یک علامت سوال و صدتا تعجّب پشتش بگذارد. (چون از این عادت‌ها ندارم، زیاد!)

درود، دروغ نبود

دیدمش.
ذوق‌زده گفتم:
واقعاً سلام!

گزارش یک جشن

نیمه‌ی رمضان هر سال، در شب تولد امام مجتبا، سکوت و سنگینی بعد از افطار شهر را هیاهوی برگزاری یک مراسم قدیمی محلّی می‌شکند. یک ناظر غریبه، بچه‌هایی را می‌بیند که جیغ‌ و دادکنان در کوچه‌ها، از خانه‌‌ای به خانه‌ی دیگر می‌روند و...

از چند شب قبل‌تر، مادران با استفاده از تکه‌پارچه‌های اضافی باقی‌مانده از دوخت و دوزها (هم‌‌آن‌ها که کاربری چند سال پیش‌شان، عروسک شدن بود!) کیسه‌های کوچکی می‌دوزند که با حلقه‌ای به دور گردن بچه‌ها می‌افتد. در شب موعود، هوا که تاریک شد و افطار را که هول‌هولکی خوردند، بچه‌ها در دسته‌های چندنفره و با کیسه‌های گل‌من‌گلی به گردن، سراغ همسایه‌ها می‌روند و با شدّت! در می‌کوبند و فریاد می‌زنند: «گِره‌گُشو»!
گره‌گشو هم‌آن «گره‌گشا»ست که نهضت جنوبی‌ها برای ختم به واو کردن همه‌ی کلمات، این شکلی‌اش کرده است!
پشت درب‌ها، مادران و دخترانِ بزرگ خانه، با ظرف‌ها و کاسه‌های پر از شیرینی و آجیل و گندم‌برشته ایستاده‌اند و مشت‌مشت، کیسه‌ها را پر می‌کنند تا هر کس به وسع سخاوت خودش، شب میلاد کریم اهل بیت را به‌یادماندنی کنند.
و کودکان، شاد و خنده‌کنان، در حالی که به کیسه‌‌‌شان ناخنک می‌زنند و قسمت پُرش را اندازه می‌گیرند به سوی خانه‌ی بعدی می‌روند.
امّا وای به حال خانه‌ای که در باز نکند! آن‌ گاه‌ست که جمعیّتِ اطفال به صورت خودجوش! شعار می‌دهند: «خونه‌ی گدا، سهمِشَ نِدا»!

جالب این که این مراسم سالیانه، خاصّ این جاست. فقط هم‌این شهر. حتا در یک شهر این ورتر و یک شهر آن ورتر و نه حتا در روستاهای حومه‌ی خود شهر، خبری از این کارناوال کودکانه نیست.
و جالب‌تر این که در آن سوی آب‌های خلیج‌فارس، این مراسم به شکلی محدودتر و به زبان عربی در «کویت» برگزار می‌شود!

گفتی تو مغروری هنوز، با فتح این همه شکست

• چرا اومدی دیدنم؟
•• خسته شدم از بس بهت فکر کردم. تصمیم گرفتم یه کار دیگه کنم.
• حالا انتظار داری چی بشنوی؟
•• تو که واردی، پشیمونم کن که برم پشت سرم رو هم نگاه نکنم.

حسنی تک و تنها شد

مشترک ماه‌نامه‌ی «گل آقا» بودم و «منوچهر احترامی» را می‌شناختم. پیرمردی که اشعار صفحه‌ی «شیخ ما گفت» را می‌سرود. زودتر از خیلی‌ها که هنگام مرگش فهمیدند، می‌دانستم که شاعر شعر معروف «حسنی نگو، بلا بگو» هم‌این پیرمرد سپیدموی سبیل آویزان است که هنوز ازدواج نکرده و با مادر پیرتر از خودش زندگی می‌کند.
پیرمرد، واقعاً شاعر بود و قافیه‌ها مثل موم در دستانش نرم بودند. مثنوی‌های «شیخنا»یش که به شیوه عارف‌نامه‌های قدیمی سروده شده بودند، مؤدبانه، خنده آدم را درمی‌آوردند. به رغم همه‌ی اشعار محکم و زیبایی که گفته، هنوز او را با
«توی ده شلم‌رود
حسنی تک و تنها بود»
می‌شناسند. وقتی هم که مُرد، توی تشییع جنازه‌اش، پوستری گرفته بودند دست‌شان که رویش نوشته بود:
«حسنی تک و تنها شد»
پیرمرد، بچّه نداشت و حسنی، جورهایی فرزندش حساب می‌شد.
از جلوی کتاب‌فروشی‌ها که رد می‌شوم و کتاب های حسنی را می‌بینم با نقاشی‌های جوراوجور که در همه‌شان حسنی با «موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه»ست، یاد پیرمرد می‌افتم و غصه‌ام می گیرد. نمی‌دانم این چه حسّی است که با دیدن هر مخلوقی، یاد خالقش می‌افتم. دنیای شاد و رنگارنگ حسنی در ده شلم‌رود‌، غم نبود «منوچهر احترامی» را به یادم می‌اندازد. کتاب‌ها و نوارها و کارتون‌های حسنی، باقیات الصالحات پیرمرد شده‌اند.
این روزها، مادر زهرا کوچولو، به زور این کلیپ، او را به حمّام می‌برد:

حسنی نگو یه دسته گل

خیلی دور خیلی نزدیک

فکر کردی نقطه پرگار عالمی که همه دور تو بگردند،
تو هیچی نیستی
هیچی.
تو صفر دستگاه مختصاتی که هر چی از تو دورتر باشه، ارزشش بیش‌تره.

گویند که لحظه‌ای است

بی‌صبرانه منتظر آن لحظه‌ام که «شما» را «تو» کنم.