آهای شمایی که با گوگل کردن «راه رفتنت واویلا از داریوش رفیعی» به وبلاگ من رسیدی!
چی فکر کردی عمو؟ داریوش رفیعی و راه رفتنت واویلا؟
گرفتی ما رو؟!
پیامک یک:
رها نمی کنمت گر به چنگم افتی، حیف
رها نمی کند ایام در کنار مَنَت
...
پیامک دو:
عمر بگذشت و دگرگون نشد این رسم قدیم
که نیازیست مرا چند و تو را نازی چند
...
• بیعاطفه! این همه احساس خرج کردم، یه اهمی، چیزی..!
• • چی بگم؟
• بگو دلت گرفته بود از چی؟
• • از تو!
• دلتنگ یا دلگیر؟
• • هر دو.
• دلیل اولی، دوری است و درمان دومی هم دوری!
• خوب، اون جا چه خبر بود؟
•• واسهت مهمّه بدونی؟
• نه، مهم نیست. مهم اینه که تو واسهم حرف بزنی.
برای یکی از پیرمردهای فامیل، طلب زن رفتیم شهرکرد. گوش تا گوش اتاق، پیر و جوان و زن و مرد نشسته بودند. دخترخانم آمد و به اشتباه من را دید و پسندید!
گفتم: «خواستگار، من نیستم. ایشونه.»
گفت: «نمیخوام!»
پرسیدیم: «چرا؟»
جواب داد: «پیره!»
به پیرمرد برخورد. «من پیرم؟»
فیالمجلس بلند شد و جلوی چشمهای گردشدهی جمعیت، دو پشتک و وارو زد.
فاتحانه برگشت سمت دختر و گفت: «حالا چی میگی؟»
«حالا دیگه اصلاً نمیخوام!»
«آخه چرا؟»
دختر جواب داد: «هم پیری، هم دیوونهای!»
"محمود سخایی؛ رییس شهربانی کرمان از افسران وفادار به دولت محمد مصدق به شمار میرفت. وی پیش از این در کادر تیم محافظان نخستوزیر به سر میبرد و یکبار نیز با حایل کردن خود مانع از اصابت چاقو بر پیکر نخستوزیر شده بود.
در بعد از ظهر روز کودتا، اعوان و انصار «مظفر بقایی» به ساختمان شهربانی کرمان یورش بردند. کودتاچیها تنها راه نجات سرگرد را اعلام انزجار از مصدق و وفاداری به شاه اعلام کردند. سخایی اما به آنان گفت: «... من زندانی شما هستم و در دادگاه صحبت میکنم.»
این سخنان سبب شد که یاران «مظفر بقایی» در یک چشمبههمزدن وی را کاردآجین کنند، سپس پیکر سرگرد را که در اثر ضربات پیاپی چاقو، نیمهجان بود از طبقه دوم ساختمان به پایین پرت کردند و سایر مهاجمین در خیابان با چوب و سنگ به جان وی افتادند.
سپس او را برهنه کرده و ریسمانی به گردنش انداخته روی زمین کشیدند و در میدان مرکزی شهر –مشتاق- پس از آن که چوبی به پشتش فرو کردند، از یک تیر چراغبرق حلقآویز کردند.
گروهی هم به ابتکار خودشان شروع به کندن بخشهایی از بدن او میکنند. به گفته شاهدان عینی، یکی از مهاجمین با چاقو، آلت تناسلی جسد را میبُرد و در دهان ]جسد[ میگذارد و خندهکنان کنار میرود.
فردی دیگر هم از راه میرسد و بیضههای جسد را بر تکهپارچهای بند کرده و به عنوان درجه روی شانههای جسد میگذارد..."