با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

چه دندان‌های سپیدی

تنها خوبی قهر بودن ما اینه که دیگه با هم دعوا نمی‌کنیم.

واویلا

آهای شمایی که با گوگل کردن «راه رفتنت واویلا از داریوش رفیعی» به وبلاگ من رسیدی!

چی فکر کردی عمو؟ داریوش رفیعی و راه رفتنت واویلا؟

گرفتی ما رو؟!

امان از درد دوری

پیامک یک:

رها نمی کنمت گر به چنگم افتی، حیف

رها نمی کند ایام در کنار مَنَت

...

پیامک دو:

عمر بگذشت و دگرگون نشد این رسم قدیم

که نیازی‌ست مرا چند و تو را نازی چند

...

•  بی‌عاطفه! این همه احساس خرج کردم، یه اهمی، چیزی..!

• •  چی بگم؟

•  بگو دلت گرفته بود از چی؟

• •  از تو!

•  دل‌تنگ یا دل‌گیر؟

• •  هر دو.

•  دلیل اولی، دوری است و درمان دومی هم دوری!

تو خاله‌زنکی‌هات هم قشنگه

• خوب، اون جا چه خبر بود؟

•• واسه‌ت مهمّه بدونی؟

• نه، مهم نیست. مهم اینه که تو واسه‌م حرف بزنی.

خجالت نمی‌کشه مرتیکه

از تفریحاتم توی داروخانه، نگاه کردن به قفسه‌ی کاندوم‌هاست!

که از غرب آمد

«... زنان صاحب‌جمال در نهایت بلندی و حُسن نشسته‌ و اصلاً زیب و آرایش ندارند اما چنان خوش‌شکلند که در میان رومیان آن نوع شکل کم می‌باشد...»

تذکره‌ی شاه تهماسب؛
شرح وقایع و احوالات شاه تهماسب صفوی به قلم خودش


پی‌نوشت: از هم‌آن زمان قدیم هم زنان غربی را زیباتر می‌دانستند. کار امروز و خودباختگی شرق در برابر غرب مدرن نیست.

ببین دنیا پر از رنگه

جاده‌ی بوشهر به خوزستان؛ بعد از پل «کُلُل» از نخلستان‌های «آب‌پخش» می‌گذرد. نخلستان‌هایی با نخل‌هایی بلند که واقعاً سر به آسمان کشیده‌اند.
دو سمت جاده، دکه‌هایی هستند که به مسافران گذری، محصولات هم‌آن نخل‌ها را می‌فروشند. تابستان‌ها «خارَک» و «رطب»، پاییز «خرما» و «ارده» و «شیره» و زمستان... چند ماهی می‌شد که والده سفارش داده بود «پنیر نخل» بگیرم.
کنار کشیدم و از جوان فروشنده قیمت گرفتم. «بیست و پنج هزار تومن.»
کیفم را نگاه کردم. پول نقد همراه نداشتم. «کارت‌خون داری؟»
«نه، ببر بعداً با خودپرداز واسه‌م بفرست.»
متوجه منظورش نشدم. «چی کار کنم؟»
«شماره حساب می‌دم هر جا رسیدی برام کارت به کارت کن.»
ماتم برده بود. «مشکلی نیست الان پولش رو ندم؟»
«ای بابا، هفتاد هشتاد تومن ازم رفته این که چیزی نیست.»
هنوز گیج بودم. «چه جوری به من اعتماد می‌کنی؟»
«بچه کجایی؟»
«دیلم.»
«چه بهتر! مال منطقه خودمونی. بچه‌ی جنوبی دیگه.»
باورم نمی‌شد هنوز آدم‌های بی‌غل‌وغش این جوری پیدا بشوند آن هم بین مغازه‌دار جماعت.
شماره کارت بانکی و تلفنش را گرفتم. شماره تلفنم را هم دادم و بعد از تشکر، خداحافظی کردم. جوگیر معرفتش شده بودم. طوری که پنج دقیقه بعد به محض رسیدن به «آب‌پخش»، در اولین خودپرداز، پول را برایش حواله کردم.
تلفنی خبرش را به او دادم و دوباره تشکر کردم.
قشنگه، خیلی قشنگه به خدا! ممنون آقای «اسماعیل خزایی».
به ادامه‌ی دنیا امیدوار شدم.

دستت ببوسم

هیچ حرف و هیچ کار تو، من رو ناراحت نمی‌کنه،
تو راحت باش عزیزم.

ت مثل تو

دوستت دارم و دوست دارم به دوست داشتنت ادامه بدهم.

سفید و کمی چاق

1. در متنی متعلق به دوره صفوی به کلمه‌ای تازه‌دیده در وصف زنان برخوردم: «خوش‌شکل»
2. در سریال «شاهگوش» خانم مسنّی می‌گفت: «زن باید گوشت و گل داشته باشه.»
3. به ذوق من این دو ترکیب، نسبتی دارند با این کلمه: «خوشگل»
یک بار دیگر این سه تا را مرور کنید:
خوش‌شکل
خوشگل
گوشت و گل

شهلالوژی

قوی‌ترین عضو بدن «چشم»ـه.
زورشون از «دست» هم بیش‌تره،
خیلی بیش‌تره!

خدا درد عشق رو زیادش کنه

سال‌هاست که پای هیچ منبری نمی‌‌نشینم، روضه گوش نمی‌دهم و لاجرم با ذکر مصیبت‌ها هم گریه نمی‌کنم، برای ریا هم که شده زحمت ریختن چند قطره اشک را به خودم نمی‌دهم و با تعجب های‌های گریه‌ِی دو گروه مخلصین و مزورین را می‌بینم و از کار این ملت در حیرتم. و نمی‌دانم چرا این رقت قلب را درون خویش نمی‌یابم.
دو شب مانده به اربعین، در چندقدمی ضریح امام حسین، لابه‌لای فشار شدید جمعیت، خاموش سر جای خود ایستاده‌ام، قبلاً گفته بودند که این‌جا مثل مشهدالرضا نیست. هیچ نیازی به هل دادن و له کردن و شکافتن زوار برای رسیدن به ضریح نیست.
یک لایه مردمی که زیارت کرد خودکار کنار می‌رود و لایه‌ی بعدی جای آن را می‌گیرد.
و من زائراولی، با اعتماد به این گفته، سر جای خود ایستاده‌ام و بی‌هیچ تقلایی برای رسیدن، محو سقف گنبد حسینی‌ام که گفته‌اند تنها جایی‌ست که همه‌ی حاجات برآورده‌ست. تندتند، حاجت‌ها را مابین صلوات‌ها جا می‌دهم و می‌گویم تا چیزی از قلم نیفتد که ناگهان رخ‌به‌رخ ضریح می‌شوم. دستم که در میله‌ها قفل می‌شود...
چون‌آن گریه‌ام می‌گیرد که با دست دیگر فقط اشک‌ها را پاک می‌کنم.
نمی‌دانم این گریه از کجا آمده و اصلاً چرا دارم گریه می‌کنم و چرا من؟ من و گریه؟
تمام هم نمی‌شود. از آن گریه‌های بلند. که چشم‌ها را با بازو می‌پوشانند. با وجودی که دلم نمی‌آید ضریح را رها می‌کنم تا جایی این آتش را خاموش کنم. در اول و دوم و حیاط اول و دوم را که رد می‌کنم هنوز دارم مثل بچه‌ها گریه می‌کنم. پشت به باب‌القبله و مقابل ضریح می‌ایستم تا آرام شوم.
قبل‌تر ها گریه کرده‌ام، برای غمی، حسرتی، آرزویی. و همه این‌دنیایی.
ولی این یکی را بیش‌تر از همه دوست دارم، حس می‌کنم که با بقیه فرق دارد. این یکی هر چه بود برای حاجت و مصیبت نبود. برای این دنیا نبود. این یکی، آن‌دنیایی بود. هم‌این‌ست که دوستش داشتم و از آن لذت fبردم.

همه با قافیه‌ی عشق مصیبت دارند

اعراب شیعه‌ی عراق فوق‌العاده مهمان‌نوازند. مثل هر ملتی صفات خوب و بد دارند که می‌توان مفصل درباره‌شان صحبت کرد ولی تکیه‌ی من بر روی مهمان‌نوازی‌شان است.
آن‌ها کل سال را کار می‌کنند تا درآمدش را خرج زائر حسینی کنند. می‌خواهد عرب باشد یا عجم، سفید باشد یا سیاه، عراقی باشد یا خارجی، شهری باشد یا روستایی...
آن‌ها تقریباً زائر امام‌حسین را می‌پرستند. از بس که به چشم‌شان عزیز است و قابل احترام.
اصل پیاده‌روی اربعین، فاصله 80 کیلومتری نجف تا کربلاست. یک جاده‌ی بیابانی که سمت راستش را کیپ هم خیمه و حسینیه زده‌اند و به موکب معروفند. هم‌آن هیأت خودمان.
پذیرایی رایگان به راه است. چای که تقریباً هر چند قدم هست. آن استکان‌های تا نصفه شکر. که حتا بدون هم زدن هم شیرین بود. وقتی به جای شای می‌گفتی چایی می‌فهمیدند ایرانی هستی و چای «ایرانی» می‌خوری، کم‌شکر و کم‌رنگ.
قهوه‌های تلخ در آن فنجان‌های مخصوص. که زن و مرد خودشان به خلاف ما به راحتی از آن نمی‌‌گذشتند. کماج‌های کوچک کنار سینی‌های چای. مثل بچه‌ها و بی‌خجالتی در چای خیس می‌کردند و می‌خوردند. سینی‌های بزرگی که کف‌شان ارده پخش شده بود و خرماها را روی آن غلت داده بودند. بعضی‌ها همراه با پودر نارگیل یا کنجد.
به جای قوطی آب‌معدنی ما، کاسه‌های پلاستیکی پلمپ آب آشامیدنی.
جابه‌جا میوه و کیک و کلوچه. دم ظهر و غروب آفتاب تعارف می‌زنند برای نماز و ناهاری که حتماً ماست سون کاله کنارش بود البته آن‌جا اسمش «سِفِن» بود. شب مهمان هر موکبی که می‌شدی شام و صبحانه با خودشان بود.
گهواره‌های عربی که عروسکی را درونش قنداق‌پیچ کرده بودند کنار جاده می‌گذاشتند تا هر که وسعش می‌رسد دیناری یا ریالی در آن بیندازد. چه بسیار زنانی که با تکان‌دادن گهواره، حاجت‌شان را فاش می‌کردند.
بیش‌تر از این مهمان‌نوازی را در کربلا می‌دیدی، فقیر و غنی دنبال زائر راه می‌افتاد و «مبیت»گویان، سعی می‌کرد با ذکر امکانات خانه‌اش، زائر بیش‌تری را ترغیب به سکونت در خانه‌اش کند.
ولی زیباترین صحنه‌ی مهمان‌نوازی را نه در نجف و کربلا که جای دیگر دیدم.
برای برگشتن، سوار بر ون از نجف به بصره می‌رفتیم. راننده به جای اتوبان از جاده دیگری رفت که دوطرفه بود و از روستاها می‌گذشت.
مردم این روستاها، زوار کمی می‌بینند چون مسیر زوار پیاده از نجف به کربلاست.
آن‌ها موکب‌شان را کنار جاده چیده بودند و وقت غذا جلوی ماشین‌ها را می‌گرفتند و دعوت به ناهارشان می‌کردند.
ناهارمان را در ابتدای مسیر در یکی از موکب‌های شهری خوردیم.
در ادامه راه که از روستاها می‌گذشتیم، نرسیده به هر موکب روستایی، جوانان روستا تقریباً خودشان را جلوی ماشین پرت می‌کردند و با زبان عربی با التماس (اغراق نمی‌کنم، دقیقاً التماس می‌کردند) می‌خواستند که ناهار مهمان‌شان باشیم و ما هم شرمنده و حیران از این همه حجم محبت، عذرخواهی می‌کردیم. کنار هر موکبی چند سرباز هم مسئول حفظ امنیت و نظم دادن به عبور ومرور خودروها بودند. دم یکی از موکب‌ها، سربازشان همراه جوانان لب جاده آمده بود و ملتمسانه می‌خواست مهمان‌شان شویم. فقط مانده بود که در را باز کند و پیاده‌مان کند.
چه‌قدر خجالت کشیدیم که درخواست‌شان را رد و ناامیدش کردیم.
آن‌ها خدمت به زائر حسین را بهترین ثواب می‌دانند و در این راه هیچ فروگذار نمی‌کنند.
خوبی این سفر این بود که دانستم غیر از ما هم هستند مردمی که امام حسین و اهل بیت را بیش‌تر از ما دوست دارند و این عشق را عملی ثابت می‌کنند.

گدایان گوهری را می‌پرستند

همراه موج خروشان جمعیت که در تکاپوست که دستی به ضریح اسدالله الغالب، علی‌ابن‌ابی‌طالب برساند به این سو و آن سو کشیده می‌شوم. فریادهای آشنایی از جمعیت به گوش می‌رسد و بیش‌تر پارسی. هر کس امام را به اسمی که می‌شناسد صدا می‌زند.
یکی می‌گوید: یا علی
دیگری می‌گوید: حیدر
آن یکی می‌گوید: یا امیرالمومنین
یا مولا
از همه جالب‌تر، عربِ عراقیِ پشت سرم هست که به رسم خودشان با صدایی که از اشک می‌لرزد می‌گوید: یا ابالحسن...

آقازده

دیر نیست که بشنویم:

• به نظر تو...
•• به نظر خودت مردک! تا نظر آقا هست من غلط کنم نظر بدم!

پرتره

خسته، غمگین، مغرور

یوسف به کنعان می‌رسد

آخر وقت اداری بود. بچه‌ها هر کدام جایی رفته بودند و من را تنها؛ توی دفتر گذاشته بودند که جواب تلفن و ارباب‌رجوع‌ها را بدهم.
دم غروبِ خلوتی بود. حوصله‌ام سر رفت و رفتم سراغ وارسی کمدها. توی یکی از قفسه‌ها کتاب «شنام»* را دیدم. هم‌این جوری برداشتم و صفحه‌ای باز کردم و سرسری خواندم که رسیدم به پانوشت‌های فصل اول...
آدم دل‌گنده‌ای هستم و از آن بغض‌پرتابل‌ها نیستم که اشکم دم مشکم باشد  و خوش‌حالم که خیر سرم، خوددارم. ولی در آن لحظات اذان مغرب، مثل مسخ‌شده‌ها زل زده بودم به راهروی خالی اداره و نهایت تلاشم را می‌کردم که قطرات اشک هم‌آن دور چشم حلقه بزند و پایین نریزد. بخوانید:
«علی‌اکبر گلزاری‌افخم» در تاریخ 1360/06/11 در ارتفاعات قراویز سرپل‌ذهاب به شهادت رسید. پیکرش یک‌سال بین نیروهای ایرانی و عراقی در قله‌ی قراویز باقی مانده بود. پدرش می‌گفت: «ده روز قبل از این‌که جنازه‌ی علی‌اکبر را به اسدآباد بیاورند، به خوابش آمده و گفته بود: بابا! خیلی خسته‌م، این پوتینا رو از پام در بیار.»
پدرش وقت خاک‌سپاری، پاهای علی‌اکبر را می‌بوسد و می‌گوید: «دیگه آروم بخواب پسرم، پوتینا رو از پات درآوردم.»


* «شنام»
خاطرات «کیانوش گلزار راغب»
نشر «سوره مهر»

راز بقا

راست بگو
و
فرار کن.

رسوایی

دوستی تعریف می‌کرد:

برای یکی از پیرمردهای فامیل، طلب زن رفتیم شهرکرد. گوش تا گوش اتاق، پیر و جوان و زن و مرد نشسته بودند. دخترخانم آمد و به اشتباه من را دید و پسندید!
گفتم: «خواستگار، من نیستم. ایشونه.»
گفت: «نمی‌خوام!»
پرسیدیم: «چرا؟»
جواب داد: «پیره!»
به پیرمرد برخورد. «من پیرم؟»
فی‌المجلس بلند شد و جلوی چشم‌های گردشده‌ی جمعیت، دو پشتک و وارو زد.
فاتحانه برگشت سمت دختر و گفت: «حالا چی می‌گی؟»
«حالا دیگه اصلاً نمی‌خوام!»
«آخه چرا؟»
دختر جواب داد: «هم پیری، هم دیوونه‌ای!»

تا به کی پریشان؟

در این تنها نشینی یار او کو؟

کجا شد نغمه‌اش؟ «گلنار» او کو؟


قافله

برگشتم،

تعریف دیده‌ها بماند برای فرصتی که حوصله باشد.

جدایم مکن از لشکر خوبان

دارم می‌رم کربلا،

حلال کنید.

برگزیده‌ی داستان همشهری 27 قسمت پنجم

صفحه‌ی 183
توافق
زهرا عبدالهی


همسایه‌ی واحد شش نباید زباله‌های تفکیک شده‌اش را گوشه‌ی پارکینگ نگه‌داری کند، هم‌چنین همسایه‌ی واحد پنج باید وسایلی را که در حدفاصل درِ آپارتمانش تا درِ پشت‌بام چیده، به محل مناسبی منتقل کند. همسایه‌ی واحد چهار باید در نظر داشته باشد که ساعت یکِ نیمه‌شب برای جاروبرقی کشیدن زمان درستی نیست، درضمن در اسرع وقت به یک مشاور خانواده مراجعه نماید، چراکه سایر ساکنان ساختمان تحمل مشاجرات خانوادگی ایشان را ندارند. همسایه‌ی واحدِ دو باید محل دقیق پارکینگ خود را بداند و با رها نمودن خودروی خود وسط پارکینگ موجب آزار دیگران نشود. همسایه‌ی واحدِ سه را خدا رحمت کند. در طول سه‌ماه اقامت ایشان به جز سروصدای شبِ عروسی ایشان که ناشی از بازدید مهمانان از منزل عروس بود، مورد دیگری مشاهده نشد، هرچند برگزاری مراسم پاتختی در پارکینگِ مجتمع به هیچ عنوان قابل توجیه نبود اما گذشته‌ها گذشته است…
این متنی است که هرشب در ذهنم آماده می‌کنم تا بنویسم که همسر گرامی در جلسه‌ی ساختمان برای حضار بخواند. متن نامه به فراخور رخدادهای روز تغییر می‌کند. یک روز خواهرزاده‌ی همسایه‌ی واحد دو مهمان خاله‌اش می‌شود. دخترخاله‌ها باهم سر سازگاری ندارند و تا شب که مادرِ دخترک به دنبالش بیاید، صدای دعوا و جیغ و فریادشان لحظه‌ای قطع نمی‌شود. یک روز همسایه‌ی واحدِ چهار فراموش می‌کند ماشینش را خلاص کند، به صدای زنگ هم برای جابه‌جایی ماشینش هیچ توجهی نمی‌کند. یک شب همسایه‌ی واحد پنج مهمان دارد و صدای رفت‌وآمد مداوم‌شان از راه‌پله تا پاسی پس از نیمه شب ادامه دارد. یک‌بار هم ما مهمان داریم و از آن‌جایی که واحدهای پنج و شش شارژ ماهانه را پرداخت نکرده‌اند، راه‌پله‌ها کثیف‌اند.
یک شب که خوابم نمی‌برد تصمیم می‌گیرم نامه‌ی ذهنی را مکتوب کنم. هم‌زمان با شروع نوشتن، موارد، یکی‌یکی اهمیت‌شان را از دست می‌دهند. خانم همسایه‌ی واحدِ دو دست‌فرمانش زیاد خوب نیست از ترس این‌که ماشینش به درودیوار یا به ماشین‌های دیگر نخورد، ماشین را وسط پارکینگ پارک می‌کند. دختر و خواهرزاده‌اش بچه‌اند دیگر، آدم‌بزرگ‌ها دعوا می‌کنند این‌ها نکنند؟ آقای همسایه‌ی واحد چهار شب‌کار است. روزها می‌خوابد. همسرش ناچار است شب‌ها که او نیست کارهایش را انجام دهد. بنده‌خدا هرشب تا صبح بیدار است همین است که اعصاب درست‌وحسابی ندارد و با زنش حرفش می‌شود. معلوم است که همسایه‌ی واحد پنج به تفکیک زباله اهمیت می‌دهد حتما توی تراس جا ندارد که زباله‌هایش را گوشه‌ی پارکینگ می‌گذارد. زباله‌ی خشک‌اند دیگر، آن گوشه هم از بیرون زیاد دید ندارد. تفکیک نکند خوب است؟ توی ذهنم روی قالیِ لوله‌شده و دوچرخه‌ی اسقاطیِ پسرش هم خط می‌کشم. همسایه‌ی واحد شش هم سه‌تا بچه دارد حتما در آپارتمان دوخوابه‌شان جا کم دارند که وسایلش را در راه‌پله چیده. مهمان هم که همه دارند، همیشگی هم نیست. شارژ را هم شاید یادشان رفته یا دست‌شان تنگ بوده. خدا را شکر طبقه‌ی اول هستیم و مسیر عبور مهمان کوتاه، می‌شود سریع جارویش کرد. آن تازه‌دامادِ بنده‌خدا هم که جوان‌مرگ شد، قبل از عروسی پیشاپیش از سر‌و‌صدایشان عذرخواهی کرد. شیرینی عروسی هم که قسمت‌مان نشد اما شامِ عزایش چرا…

سرم را بلند می‌کنم. هوا دارد روشن می‌شود و صدای آواز قناری‌های واحدِ روبه‌رو می‌آید و کاغذم سفید مانده است. یکی دو روز بعد همسرم می‌گوید نتوانسته‌اند با آقایانِ ساختمان بر سرِ یک زمان واحد به توافق برسند و جلسه‌ی ساختمان تشکیل نمی‌شود.

برگزیده‌ی داستان همشهری 27 قسمت چهارم

صیغه عقد نودونه‌ساله
گزیده‌ی روزنامه‌ی خاطرات عین‌السلطنه از جشن عروسی

صفحه‌ی 154
متصل مشغول تجربه هستیم


آقای عمادالسلطنه مرقوم داشته بودند که اگر این مرتبه امر دایر شد عیال بگیری، باید به حکم استخاره با قرعه با انتخاب جمعی دیگر بدون شرکت و رضایت شما باشد، لیکن من این کارها را به‌علاوه‌ی بعضی کارهای دیگر در گرفتن مهر ماه خانم جزئاً به‌عمل آوردم و نتیجه باز حاصل نگردید. مثلا من برای زن‌های دیگر خودم انگشتر داده بودم برای این گوشواره دادم، آن‌ها را علنی عقد کردند این را مخفی. همه را شب آوردند این را گفتم روز آوردند. گذشته از استخاره تا نماز حاجت دعای خواستگاری و غیره و غیره که طابق‌النعل از روی جامع عباسی به‌جای آوردم، بلکه از احادیث و اخبار کتب مجلسی علیه‌الرحمه هم خیلی اضافه کردم و آن‌چه هم خاله‌جان، آقابی‌بی‌، شاه‌زینب، کلثوم ننه گفته بود و زن‌های عهد ما تلقین کردند، به‌عمل آوردم می‌بینم ثمر نکرد، فایده ننمود. پس اقبال نیست، بخت نیست. شاید این یکی هم از آن‌ها بدتر شود و قوز بالای قوزی به‌مراتب سخت‌تر. با همه‌ی این ناامیدی، دیگر برایم طاقت نمانده. از بس شب‌ها تنها هستم و احدی پیشم نیست راضی به یک موش و هم‌دمی شده‌ام ولو دَدِه بزم‌آرا باشد. هرچه می‌شود بشود. ما که غرق شدیم آب از سرمان گذشته چه یکی نی، چه صد نی! زن‌های مملکت ما می‌گویند و ضرب‌المثل است «یکی کم، دوتا غم، سه‌تا خاطرجمع». شاید انشا‌ءالله اسباب فرجی بشود و ضرب‌المثل خانم‌ها صدق باشد! هرکاری را باید تجربه کرد. ما هم از عمر خود متصل مشغول تجربه هستیم و تعجب این است درباره‌ی من همه‌ی تجربیات بی‌اثر است و بی‌نتیجه. یک مزاجی هم دارم که متنبه نمی‌شوم.

روبه‌صفتان زشت‌خو را نکُشند

ماهنامه‌ی نسیم بیداری (شماره 41، آبان 92) پرونده‌ای برای مظفر بقایی سیاست‌مدار عصر ملی شدن صنعت نفت کار کرده که در آن مطلبی خواندم که به شدت منقلبم کرد. پیشاپیش از شناعتی که با آن روبه‌رو خواهید شد معذرت می‌خواهم:

"محمود سخایی؛ رییس شهربانی کرمان از افسران وفادار به دولت محمد مصدق به شمار می‌رفت. وی پیش از این در کادر تیم محافظان نخست‌وزیر به سر می‌برد و یک‌بار نیز با حایل کردن خود مانع از اصابت چاقو بر پیکر نخست‌وزیر شده بود.
در بعد از ظهر روز کودتا، اعوان و انصار «مظفر بقایی» به ساختمان شهربانی کرمان یورش بردند. کودتاچی‌ها تنها راه نجات سرگرد را اعلام انزجار از مصدق و وفاداری به شاه اعلام کردند. سخایی اما به آنان گفت: «... من زندانی شما هستم و در دادگاه صحبت می‌کنم.»
این سخنان سبب شد که یاران «مظفر بقایی» در یک چشم‌به‌هم‌زدن وی را کاردآجین کنند، سپس پیکر سرگرد را که در اثر ضربات پیاپی چاقو، نیمه‌جان بود از طبقه دوم ساختمان به پایین پرت کردند و سایر مهاجمین در خیابان با چوب و سنگ به جان وی افتادند.
سپس او را برهنه کرده و ریسمانی به گردنش انداخته روی زمین کشیدند و در میدان مرکزی شهر –مشتاق- پس از آن که چوبی به پشتش فرو کردند، از یک تیر چراغ‌برق حلق‌آویز کردند.
گروهی هم به ابتکار خودشان شروع به کندن بخش‌هایی از بدن او می‌کنند. به گفته شاهدان عینی، یکی از مهاجمین با چاقو، آلت تناسلی جسد را می‌بُرد و در دهان ]جسد[ می‌گذارد و خنده‌کنان کنار می‌رود.
فردی دیگر هم از راه می‌رسد و بیضه‌های جسد را بر تکه‌پارچه‌ای بند کرده و به عنوان درجه روی شانه‌های جسد می‌گذارد..."

سطر به سطر که جلوتر می‌رفتم حالم خراب و خراب‌تر می‌شد. آخر هر جمله توقف می‌کردم و با خودم می‌گفتم «دیگر بدتر از این امکان‌ ندارد» ولی با تأثر می‌دیدم که جنایت به کریه‌ترین شکلش ادامه دارد. تصور این حجم خشونت برایم ممکن نبود.
وحشتناک این که این همه وحشی‌گری، این همه دیوانگی، این همه پلشتی، این همه قساوت، این همه سبعیت، این همه رذالت و این همه دنائت نه در عصر حجر و قرون وسطا، نه در زمان آشور بنی‌پال و حجاج ثقفی، نه در ایام مغول و تیمور و نه در دوره‌ی آغامحمدخان، که هم‌این 50 سال پیش در یکی از شهرهای بزرگ ایران جلوی چشم همگان رخ داده است.
خدا عاقبت‌به‌خیری و مرگ خوب نصیب کند.


پی‌نوشت:
1. خیابان سرهنگ سخایی در تهران، برای زنده ماندن یادش، به نام اوست.
2. «منوچهر سخایی» خواننده‌ ترانه‌ی «کلاغا»، برادر اوست که ترانه‌ی «پرستو» را در غم وی خوانده است.

برگزیده‌ی داستان همشهری 27 قسمت سوم

صیغه عقد نودونه‌ساله
گزیده‌ی روزنامه‌ی خاطرات عین‌السلطنه از جشن عروسی

صفحه‌ی 154
خانم بله نگفت


یک‌ماه بود برای میرزامحمدخان پسر سیُم نصیر‌الدوله از همشیره‌ی آذرخانم گفت‌وگو بود، امروز به سلامتی عقدکنان شد. جماعتی دعوت داشتند. من و دائی‌جان با امام‌جمعه خوئی برای اجرای عقد، اندرون رفتیم. اصلا والیِ اعظم، نونُر خودخواه و حرف‌نشنوست.
امروز هم هزار بازی درآورد. بالاخره من رفتم و خیلی بد گفتم تا آمد. مثلا برای آن‌که بند کفشش کوتاه بود، یا گل‌سینه کوچک، دوساعت مباحثه داشت و می‌گفت با این نواقص من چطور آن اتاق بروم.
به‌حمدالله صیغه‌ی عقد جاری شد. اما چه‌ شکل، محرر امام در اول با شدّ و مَدّ زیاد خطبه را خواند، خانم بله نگفت. دفعه‌ی دوم کم کوتاه‌تر آورد باز خانم بله نگفت. دفعه‌ی سیُم، چهارم، پنجم که به این اختصار رسید که خانم حاجی امام‌‌جمعه وکیل است، یک صدایی مثل آن‌که از قعر چاه درآید جواب داد. محرر گفت من همچه دختری تا حال ندیده‌ام، از نفس افتادم. امام‌جمعه می‌گفت آدمِ مارزده از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد.

برگزیده‌ی داستان همشهری 27 قسمت دوم

صیغه عقد نودونه‌ساله
گزیده‌ی روزنامه‌ی خاطرات عین‌السلطنه از جشن عروسی


صفحه‌ی 152
مرسوم شده با اتومبیل ببرند


امشب برای دست به دست دادنِ فخرتاج، به اصرار دعوت کردند و من تا امروز عروس و داماد دست به دست نداده بودم...
این ایام مرسوم شده با اتومبیل ببرند و برای این عروس هم اتومبیل سپه‌دار اعظم را آورده بودند. ما هم در یک درشکه نشسته، دنبال عروس.

برگزیده‌ی داستان همشهری 27 قسمت اول

«نغمه غمگین»
«جی. دی. سلینجر»


داستان‌ها هرگز به پایان نمی‌رسند، این راوی‌ست که معمولاً صدایش را در نقطه‌ی جذاب و هنرمندانه‌ای قطع می‌کند.
کلاً همه‌اش هم‌این است.

شعور نداری که

هر کس یک فحشِ تحبیب خاص دارد که نثار عزیزش می‌کند. دشنامی از سر شوخی که ملایم و رقیق شده است برای وقت‌هایی که حرصت را در می‌آورد، فحشی که پسِ چهره‌ی نازیبایش، «دوستت دارم»ی در خود پنهان دارد.
از خودم شروع می‌کنم؛ فحشِ تحبیب من، این است:
«احمق جان!»
البته پیام کردنش، حلاوتی دوچندان دارد!

سلام لیلا خانوم

لیلا؛ نام دوم همه‌ی معشوقه‌هاست.