بعد از چند شب این شرجى سمج دست از سر ما برداشت و از غروب نسیم خنکى که از بهشت فرار کرده بود سمتمان آمد. آخر شب به هر که از دوستان زنگ زدم، جایى و به کارى مشغول بودند. به ناچار و بعد از مدتها به تنهایى، پیاده سمت ساحل راه افتادم. هر وقت به ساحل رفتم با دوستان بودم و مشغول صحبت و بىتوجه به کلیت ماجراهاى محیط اطراف. هواى بهارى، آرامش شب، جنب و جوش دریا، شرایط رویایى را رقم زده بودند. جابهجا چراغ کشتىها در سیاهى شب و دریا، از دور سوسو مىزدند. در خط افق، مشعل سکوى نفتى بهرگان به شکل یک نقطه قرمز دیده مىشد. کودکان مشغول جستوخیز و بازى بودند. چند نفرى قلاب انداخته بودند براى ماهیگیرى. یکىشان معلم دوره ابتدایىام بود. سلام و علیکى کردم و گذشتم. تلویزیون بزرگ ساحل، فیلم یکى از شبکهها را پخش مىکرد. بازار قایقهاى پدالى گرم و به راه بود. عدهاى روى میزهاى سنگى، شطرنج بازى مىکردند و عدهاى پینگپونگ. عشّاق جوان دست در دست هم فارغ از هیاهوی دنیاى اطراف قدم میزدند. ده دقیقهاى دستم را در جیبم کردم و در خلوت خودم در خیابان ساحلى راه رفتم تا به دریا رسیدم. یک پایم را روى تخته سنگى گذاشتم و با ژستى سینمایى، ایستادم به تماشا. مد بود و به همراه نسیم شبانه، موجهاى کوچک به آرامى به ساحل مىخوردند و جایشان را به موج بعدى مىدادند. علاوه بر مردم بومى که برای شبنشینى آمده بودند، مسافرانى از شهرهاى مجاور نیز به قصد تفریح، بساط چادر و شام و چاى و خنده را برپا کرده بودند. با خودم فکر کردم خلیج فارس با این ساحل و شبهاى زیبا که از راههاى دور و دراز براى دیدنش مىآیند، چرا فراموش میکنیم که در چندقدمى ماست؟
دریا برای مردم محلّی جزیی پذیرفته شده از طبیعت است. مانند دیوار خانه که آن قدر دیده شده که از خاطر میرود که هست. دریا، اینجا قبل از این که مایه تفریح باشد وسیله امرار معاش و تجارت و زندگی است. حتا راه مواصلاتی است برای رفتن به آن سوی مرز. ولی همین دریایی که جزو چیدمان در و دیوار این شهر پذیرفته شده در چشم مسافران و غریبهها به مثابه یک اتفاق هیجانانگیز در رخوت روزمرگی است.
حادثه جالب و کمتکرارشدهای که ارزش فیلمبرداری را دارد. به ویژه خلیجفارسی که چند سالی است به میدانی برای به رخ کشیدن غرور ملی ایرانیان تبدیل شده است. یادم نمیرود دوست جوان مرودشتی را، وقتی که کفشهایش را کند و پا به ساحل گذاشت، سریع با موبایل مادرش تماس گرفت و ذوقزده گفت: «مامان! من الان پاهام توی آب خلیج فارسه!» و قیافههای هاج و واج ما که مانند یک مریخی نگاهش میکردیم.
روى همان تخته سنگ نشستم. آسایش درون و آرامش بیرون دست به دست هم دادند و از خوشى سرشارم کردند. مگر باید همیشه منتظر یک اتفاق خاص و بزرگ بود. خوشبختى مجموع همین خوشىهاى کوچک و نامریى است.
بعدنوشت: این متن را کنار ساحل و روى همان تخته سنگ و با موبایل نوشتم. نیّتم وصفالعیش در دو سه خط بود و طبق معمول کلمات سرریز کردند و طولانى شد. مىتوانید حدس بزنید چه مصیبتى است با ده کلید گوشى این همه مطلب نوشتن. هنوز شستم درد مىکند.
شیرینتر از مدال طلای «خدیجه آزادپور» در گوانگژو، شیوهی شادی او بر روی سکوی قهرمانی بود. پریدن سرخوشانه به روی پلهی اول، خندههای از ته دل، مشت گره کرده در هوا، دست تکان دادنها و به دندان گرفتن مدال طلا، حلاوت خاصی داشت. این تأثیرگذارترین صحنهای بود که از ابتدای مسابقات دیدم. انعکاس و پخش مکررِ همراه با موسیقی حماسی از صداوسیما، جذابیتاش رو دوچندان کرد. باید بدانید که بلند خندیدن دختر در کوچه و خیابانِ شهر و روستاهای گوشه و کنار این دیار، هنوز از امور مذمومه است تا به اهمیت این صحنه پی ببرید. اضافه کنید پخش تصویر زنان چینی حامل سینی مدال با لباسهای بدون آستین و دست دادن مردان اهداکنندهی مدال با زنان قهرمان. خط قرمزها یکییکی در حال فرو ریختناند.
و خوشحال و ممنونم که اولین زن طلایی ما، دختری سرزنده بود که روی سکو و جلوی دوربینها، بدون هیچ ملاحظه و روتوشی، خودِ خودش بود. به همین دلیل است که این شادی، دلنشین بود.
چند روزی است که این مصرع، ورد زبانم شده است. با خود گفتم تا این احساس،
منقضی نشده با دیگری در میان بگذارم. بالا تا پایین دفترچه تلفن گوشی را که
گشتم، از میان 270 اسم، تنها یکی را پیدا کردم که شوق و ذوق شاعری داشت.
برایش پیامک که کردم، جواب داد که: آره، مخصوصاً تو یقهی بازِ ... و ...
زیرش اسم چند تا هنرپیشه خانم را نوشته بود.
تمامی شرایط وجوب ناسزا بر من ثابت شد. برداشتم چند لیچار نثار روح و فکر
خرابش کردم و برایش فرستادم. این جاست که فحش دادن، روحِ آدمی را جلا
میدهد.
چنان آدم خیالاتی است که بدون معشوق هم عاشق میشود.
این هم از تیزر صوتی عنوان وبلاگ.
آنهایی که صدای خواننده را زنگ گوشی میکنند، میتوانند به عنوان Ringtone استفاده کنند.
قصد
دارم از این پس، تکههای موسیقی زیبایی (البته به سلیقه خودم) را که از دل
ترانهها و تصانیف بیرون کشیدهام و از نظر زمانی مناسب زنگ گوشی موبایل
هستند، به مرور در این جا منتشر کنم.
دانلود «با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش»
به همراه پول و ملک و زمین و قد و خون و چهره و صفات ژنتیک که به آدمی ارث میرسند، «ناسزا» نیز هست.
با همهی تلاشی که میکنم مانند اَبَوی نباشم، دریافتهام که در شرایط واجبالفحش، همآن دشنامی را میدهم که همواره او میدهد.
مادران، «شاهد»انند. شاهد خاطرات کودکی ما. خاطراتی با حضور ما ولی بدون ثبت در حافظهای که هنوز فعال نشده بود.
خواهرزاده کوچکم، به پشت که میخوابد دستها را اطراف سرش به حالت تسلیم بالا گرفته و انگشتانش را مشت میکند. مادر میگوید: «شبیه بچگیهای توست. بچه که بودی، این جوری میخوابیدی.»
به این حالتِ خوابیدن، میگویند: ستارهی دریایی.
- چه پاستوریزهای پسرجان!
- دریدگی که هنر نیست.
- خاطراتت رو خوندم. هیچ اتفاق مهمی تو زندگیت نیفتاده؟
- چه اتفاقی مهمتر از خود زندگی.
چرا در کاری دخالت کنم که سرانجامش شنیدن «به تو چه؟» است؟
- ؟؟؟
- نمیدونم.
- پس تو چی میدونی؟
- فقط این رو میدونم که نمیدونمهای من از نمیدونمهای تو کمتره!
قطع یک رابطه مانند سقوط هواپیماست.
بایست منتظر بازشدن جعبه سیاهِ «اسرار» بود.
«چى بگم والا»؛ بدترین جواب ممکن است.
- نمىدونى مؤدب بودن مقابل شما، حسرت چهقدر فحش که رو دلم نگذاشته.
جایی که خورشید دیکتاتوری میکند؛ زدن عینک آفتابی، واجب عینی است.
دیشب مادر زنگ زد. بعد از ده روزی که با خانه تماس نگرفته بودم، تلفن زده بود که ببیند چه مرگم است. حالم را پرسید و این که کِی برمیگردم.
از بچهگی به من میگفت که «خیلی بی قید و صفتی. جایی میروی مسافرت، انگار نه انگار که مادری داری چشم به راه و نگران که منتظر خبر سلامتی توست. یک تلفن ساده که میتوانی بزنی.»
تا کاسهی صبرش لبریز میشود و گوشی را برمیدارد و با آن سواد نهضتیاش، عددها را یکییکی از توی دفتر تلفن میخواند و شماره میگیرد.
دیشب هم میپرسید که چی شده؟ چرا تماس نمیگیری؟
با صراحتی که میدانم چهقدر برایش دردناک است جواب همیشگی را دادم: «کاری نداشتم.» میتوانم فکرش را بخوانم که با خود میگوید: «از بس که دلگُندهای پسر!»
با برگزاری مراسم همیشگی حال و احوال و تعارفات همیشگی به علاوه این که هوا چهطوره و کی خونهست و غذا چی خوردید، باز مکالمهمان زیر 2 دقیقه تمام شد. خداحافظی که کردیم، زل زدم به تاریکی اتاق.
روزی پشیمان خواهم شد. روزی به شدّت تنبیه خواهم شد. آن روز که درب را باز کنم و خانه را پر از جای خالیاش ببینم. آن روز که هرچه تلفن کنم جز یک بوق ممتد کسی جوابم را ندهد. روزی که آرشیو کامپیوتر را دربهدر دنبال صدا و تصویری از او در دورافتاده و پرتترین فیلمهای خانوادگی بگردم و غیر از یک سایهی محو که آرام و بیصدا از یک گوشه به گوشهی دیگر تصویر میرود، چیزی نیابم. روزی که غصهخوردن و جبران کردن، بیهودهترین کار دنیاست.
چرا؟ چرا بدون هیچگونه عامل مُسری، مظلومیت و غریبی از مادری به مادر دیگر و بیوفایی از پسری به پسر دیگر منتقل میشود؟
- من در مورد تو، یک جور دیگر فکر میکردم.
- اشتباه فکر میکردی عزیزم! وظیفه ندارم طوری که من را به تو معرفی کردهاند، باشم.
دوستت دارم، رمز ورود به ... زنان است.
از کار برمیگردم. در اتاق را میبندم. چراغ را خاموش میکنم. روی تخت دراز میکشم. پخش موسیقی همراهم را راه میاندازم. چشمانم را میبندم تا ساعتی استراحت کنند. هنوز کار دارم باهاشان.
کتابهای نخوانده و فیلمهای ندیده بسیاری مانده که باید ببینم و مهمتر از همه، روی ماه کسانی که هرچه ببینی، باز کم دیدهای.
در تمام عمر، از میان هزاران هزار ترانهای که گوش کردهام؛ خیلیها را پسندیدهام، ستایش کردهام، زمزمه کردهام، به دیگران توصیه کردهام، به طبع شاعر و ذوق آهنگساز و صدای خوانندهاش آفرین گفتهام، همراهشان شاد و غمگین و احساساتی شدهام... ولی تنها با دو ترانه گریه کردهام:
اولی؛ در حدود سیزده سال پیش، شاید سال 1376، وقتی که نوجوانی 17 ساله بودم با تصنیف «یارا، یارا»ی «علیرضا افتخاری». هنگامی که در اواسط ترانه «ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی» را به آواز میخواند، بیاختیار اشکم سرازیر میشد.
دومی؛ همین سال پیش (1388)، با تصنیف «باد بهاری» از «داریوش رفیعی» که اتفاقی کشفش کرده بودم و هیجان برخورد با این ترانه را طی مطلبی در همین وبلاگ با شما در میان گذاشتم.
شاید اگر سر تا پای این تصانیف را واکاوید به نکته غمانگیز و اشکآوری برنخورید. خودم هم نمیدانم. دوست هم ندارم که بدانم و دنبال دلیلی برای این تأثر نیز نیستم که اگر بگردم و بیابم، چشمهی اشکم را کور خواهد کرد و مرا از چشیدن لذّت این غم شیرین محروم خواهد نمود.
اجتماع امروز ایران ما که جامعهی فوتبال زیرمجموعهای از آن است، خطّ قرمزهای فراوانی دارد مشتمل بر اخلاقی، سیاسی، قومی، شرعی و از همه بیشتر و قویتر، عُرفی. خطّ قرمزهای بیشماری که حرکت در مسیر مستقیم را کُند و دشوار میکند. به نحوی که برای پانگذاشتن بر روی این خطوط قرمز میبایست مدام در خود مچاله شد، حرکت نکرد، ندوید، حرفی نزد، کاری نکرد و در آخر مثل یک فنر در گوشهای جمع شد تا با کوچکترین تلنگر از جا در رفت.
امّا در این بین به دلایلی که یکی از آنها، تشخیص حکومت مبنی بر کمخطر بودن حوزهی فوتبال و سرگرمکننده (به معنای غافل کننده از امور دیگر) بودن آن، در این عرصه خطوط قرمز کمتر و دامنهی عمل فراختر است. به شکلی که خیلی از حرفهای مگو و کارهای مکن به راحتی زده و انجام میشود. خطوط قرمزی چنان وسیع در مقایسه با دیگر حوزهها که باعث سنگینی در یک کفه شده و جامعه را از تعادل خارج میکند.
سوپاپهای دیگ بخار جامعهی ما اندکند. جوش و خروش و عصبیت (زاییدهی تمدن ماشینی و زندگی مکانیکی این زمانه) که باید در سینماها، جشنوارهها، نمایشگاهها، کنسرتهای موسیقی (و در غرب در دانسینگها، بارها، عشرتکدهها و...) تخلیه شود، به دلیل نبود و کمبودشان به ورزشگاههای فوتبال سوق داده میشود. تنها جایی از کشور اخلاقمدار و اخلاقزدهی ما که میتوان صدهزار نفره فحش ناموسی داد، سنگ پرتاب کرد، صندلی شکاند و آتش زد و هیچ بازخواستی نشد.
به مصداق این مثل که آب خود مسیرش را پیدا میکند، تحریک و تحرّک و کنش و واکنش و فعل و انفعال و گفتوگوهایی که در دیگر جزیرههای جامعه فرصت بروز نمییابند ناخواسته به این سمت رانده میشوند و منتشر که نه، منفجر میشوند.
نتیجه میشود همین آشفتگی و نابهسامانی که در فوتبال امروز ما دیده میشود. فوتبالی که با مرور یک روز تیتر روزنامههای ورزشیاش (که تعداد زیاد و تیراژ کم آنان یکی از نشانههای بالانس نبودن جامعه است)، شهری بیکلانتر در غرب وحشی را به اذهان متبادر میسازد.
فوتبالی که نه از لحاظ فنّی و نه ساختاری کشش این همه رسانه ورزشی را ندارد، هنگامی که «متن»، نه قدرت نه جذابیت و نه عمقی دارد لاجرم برای تأمین خوراک مخاطبان و پر کردن صفحات، به حاشیهسازی و حاشیهپراکنی متوسل میشود.
نظری است که میگوید همین محرّم و صفر و عزاداری و سینه و زنجیرزنیها، گریزگاهی برای تخلیه روانی جامعه است. قولی است درست ولی نباید فراموش شود که حسینیه و مساجد و تکایا، سویه غمگین روح آدمی را ارضاء می کنند و برای شادی و نشاط، این گمشده و تعریفنشدهی امروز وطن ما، امری که گاه مکروه است و گاه حرام، گاه از شدّت عصاقورتدادگی و افتادن از آن ور بام، تصور میکنیم از متانت و وقار آدمی میکاهد، باید فکری اساسی کرد. برای مردمی که نه شادی را میشناسند و نه روی شاد بودن را دارند. خاصّه در دیاری که مراسم عزاداری در زنجان با شرکت هزاران نفر، هرولهکن و بر سینه و سرزن، چنان منظم برگزار میشود که نه پایی لگد میشود نه کسی تنهای میخورد. در حالی که در شادی پس از برد تیم ملّی فوتبال ایران مقابل ژاپن، هشت نفر زیر دست و پا کشته میشوند.
قبل از انتخابات 1388 فرصتی شد که مردم ایران، حیرتزده، شاهد این باشند که نامزدهای ریاست جمهوری در یک حرکت بیسابقه در صداوسیما، روبهروی هم بنشینند، جروبحث کنند، تهمت بزنند، دعوا کنند، افشاء کنند، رسوا کنند، دروغ بگویند و همدیگر را دروغگو بخوانند. فعلی که حتا در رسانههای کاغذی تمرین نشده بود به یکباره در صفحه تلویزیون، جلوی چشمان گردشده میلیونها ایرانی به نمایش گذاشته شد. نتیجه را همه به یاد داریم:
مملکت علناً به آشوب کشیده شد. ملّت دو دسته شدند و مقابل هم به توهین و اعتراض ایستادند جوری که پس از گذشت یک سال، مینهای باقیمانده از آن نبرد، هنوز هم تلفات میگیرد.
این ثمرهی زیستن در خانهای با سقفهای کوتاه است. که وقتی به یک سالن بزرگ میرسیم، ار فرط خوشحالی شروع میکنیم به شلنگ تخته انداختن.
همهی این حرفها نوشته نشد که با سیاهنمایی جلوی همین آب باریکهی آزادی گرفته شود. بلکه هشداری بود به این که آزادی باید تدریجی، مناسب و متعادل توزیع شود.
بعدنوشت: در سالهای پس از تبعید رضاشاه که ایران را به یک پادگان بزرگ تبدیل کرده بود و در فاصلهی تنفسی که محمدرضای جوان مبدل به اعلیحضرت شاهنشاه آریامهر نشده بود و مملکت توسط متفقین اداره که نه، بلکه چپاول میشد، چنان فضای آزادی بیسابقهای به وجود آمد که شهربانی آن زمان اطلاعیهای خطاب به گرمابهداران تهران صادر کرد که اکیداً از پذیرفتن همزمان مرد و زن در حمام های نمره خودداری کنند. (فعلی که در غرب پیشتاز بیپروایی و بیپردگی هم سابقه ندارد!)
در زادگاهم به لهجه محلی حرف میزنم و در محل کارم به فارسی سره صحبت میکنم. بس که سالهای دور از خانه طولانی شده؛ دیشب در کمال ناباوری متوجه شدم به زبان فارسی، فکر هم میکنم.
زیستن بدون اهمیت دادن به قضاوت دیگران درباره خود، زندگی را به نحو دلپذیری، رضایتبخش میکند.
«برای من زندگی اینه، پُر وسوسه، پُر غم
یا مث نفس کشیدن، پُر لذّت دمادم»
ابتدای دههی هفتاد، قایقهای فایبرگلاس ماهیگیری به بازار آمدند و
لنجهای صیّادی را از رونق انداختند. جاشوهای سابق با سرمایهای اندک قایقی
خریدند و به جاروب کردن کف دریا مشغول شدند. آن اوایل، درآمد حسابی هم
داشتند. هر قایقی باید اسمی میداشت که روی بدنهاش نوشته میشد. حالا نوبت
تابلونویسها بود که از این نمد برای خود کلاهی بدوزند. این کار به
سادهترین شکل ممکن انجام میشد. اسم را روی یک عکس رادیولوژی قدیمی
مینوشتند و میبریدند و میچسباندند به سینه قایق و با یک اسپری فشاری،
رنگ میکردند. باید به اندازه اسپری میکردی تا رنگ از آن پایین شرّه نکند و
سرازیر نشود. ورق سیاه رادیولوژی را که برمیداشتی، نام انتخابی، درشت و
خوشرنگ، خودنمایی میکرد. انتخاب اسامی هم داستانی داشت:
عدهای اسم خودشان را روی قایقشان میگذاشتند: محمد، علیرضا، جواد، عباس و...
تعدادی هم اسامی مذهبی را: حیدر کرّار، ضامن آهو، صاحبالزمان، سیدالشهداء و...
یک عده هم هیجانزده شدند: کوسه جنوب، نهنگ دریا، شاهین صحرا و...
اما در این میان، دایی من که عشق داریوش (اقبالی) بود نام متفاوتی انتخاب کرد: پرندهی مهاجر.
همان ترانه که با صدای پرندگان در طبیعت شروع میشود و با
«ای پرندهی مهاجر! ای پر از شهوت رفتن
فاصله قدّ یه دنیاست، بین دنیای تو و من»
ادامه پیدا میکند. دایی، سفارش داد با فونت(ی که الان میدانم تیتر بولد
است) بر روی یک عکس رادیولوژی قدیمی (که مال دایی دومی بود)، پرندهی مهاجر
را بنویسند و محض امتحان، توی حیاط روی دیوار یکی از اتاقها اسپریاش
کرد. من، کودک آن روزها، شاهد خاموش این مراسم بودم.
پس از گذشت سالها، خانهی پدربزرگ تغییر بسیاری کرده است. اتاقهای شلوغ و
سرزنده، سوتوکور و ویرانه شدهاند، درخت کُنار حیاط جای خود را به نخلی
داده است، آدمها و خاطرههای زیادی آمده و رفتهاند ولی «پرنده مهاجر»،
هر چند رنگپریده و مات، وفادارانه حضور دارد.
این اسم نه فقط روی دیوار خانه که در ناخودآگاه ذهنم نیز حک شده است. همیشه و هر جا که صدای داریوش را میشنوم که می خواند:
«کوچه پسکوچهی خاکی، در و دیوار شکسته
آدمای روستایی، با پاهای پینه بسته
پیش تو یه عکس تازه است، واسه آلبوم قدیمی
یا شنیدن یه قصه است، از یه عاشق قدیمی»
یاد آن کوچهی بنبست میافتم، یاد درب بزرگ چوبی با کوبهاش (که شکل یک
مشت زنانه بود به همراه انگشترش)، یاد حیاط درندشت و درخت کُنار بزرگش و
یاد پرندهی مهاجری که سیاه و بزرگ روی دیوار نشسته است و شوق پریدن دارد.
ترانه پرندهی مهاجر، به خودی خود ترانه غمانگیزی است و گذر ایّام و
نوستالژیای که همراهش پیرتر و دورتر میشود بر غمناکیاش میافزاید.
«من دارم تو آدمکها میمیرم، تو برام از پریا قصه میگی
من توی پیلهی وحشت میپوسم، برام از خنده چرا قصه میگی؟»
دانلود ترانه «پرنده مهاجر» با صدای «داریوش اقبالی»
- تو هم گریه میکنی!؟
- گول این قیافه مغرور و سنگی رو نخور. قلبم، قدّ قلب یه گنجشکه.