«برای من زندگی اینه، پُر وسوسه، پُر غم
یا مث نفس کشیدن، پُر لذّت دمادم»
ابتدای دههی هفتاد، قایقهای فایبرگلاس ماهیگیری به بازار آمدند و
لنجهای صیّادی را از رونق انداختند. جاشوهای سابق با سرمایهای اندک قایقی
خریدند و به جاروب کردن کف دریا مشغول شدند. آن اوایل، درآمد حسابی هم
داشتند. هر قایقی باید اسمی میداشت که روی بدنهاش نوشته میشد. حالا نوبت
تابلونویسها بود که از این نمد برای خود کلاهی بدوزند. این کار به
سادهترین شکل ممکن انجام میشد. اسم را روی یک عکس رادیولوژی قدیمی
مینوشتند و میبریدند و میچسباندند به سینه قایق و با یک اسپری فشاری،
رنگ میکردند. باید به اندازه اسپری میکردی تا رنگ از آن پایین شرّه نکند و
سرازیر نشود. ورق سیاه رادیولوژی را که برمیداشتی، نام انتخابی، درشت و
خوشرنگ، خودنمایی میکرد. انتخاب اسامی هم داستانی داشت:
عدهای اسم خودشان را روی قایقشان میگذاشتند: محمد، علیرضا، جواد، عباس و...
تعدادی هم اسامی مذهبی را: حیدر کرّار، ضامن آهو، صاحبالزمان، سیدالشهداء و...
یک عده هم هیجانزده شدند: کوسه جنوب، نهنگ دریا، شاهین صحرا و...
اما در این میان، دایی من که عشق داریوش (اقبالی) بود نام متفاوتی انتخاب کرد: پرندهی مهاجر.
همان ترانه که با صدای پرندگان در طبیعت شروع میشود و با
«ای پرندهی مهاجر! ای پر از شهوت رفتن
فاصله قدّ یه دنیاست، بین دنیای تو و من»
ادامه پیدا میکند. دایی، سفارش داد با فونت(ی که الان میدانم تیتر بولد
است) بر روی یک عکس رادیولوژی قدیمی (که مال دایی دومی بود)، پرندهی مهاجر
را بنویسند و محض امتحان، توی حیاط روی دیوار یکی از اتاقها اسپریاش
کرد. من، کودک آن روزها، شاهد خاموش این مراسم بودم.
پس از گذشت سالها، خانهی پدربزرگ تغییر بسیاری کرده است. اتاقهای شلوغ و
سرزنده، سوتوکور و ویرانه شدهاند، درخت کُنار حیاط جای خود را به نخلی
داده است، آدمها و خاطرههای زیادی آمده و رفتهاند ولی «پرنده مهاجر»،
هر چند رنگپریده و مات، وفادارانه حضور دارد.
این اسم نه فقط روی دیوار خانه که در ناخودآگاه ذهنم نیز حک شده است. همیشه و هر جا که صدای داریوش را میشنوم که می خواند:
«کوچه پسکوچهی خاکی، در و دیوار شکسته
آدمای روستایی، با پاهای پینه بسته
پیش تو یه عکس تازه است، واسه آلبوم قدیمی
یا شنیدن یه قصه است، از یه عاشق قدیمی»
یاد آن کوچهی بنبست میافتم، یاد درب بزرگ چوبی با کوبهاش (که شکل یک
مشت زنانه بود به همراه انگشترش)، یاد حیاط درندشت و درخت کُنار بزرگش و
یاد پرندهی مهاجری که سیاه و بزرگ روی دیوار نشسته است و شوق پریدن دارد.
ترانه پرندهی مهاجر، به خودی خود ترانه غمانگیزی است و گذر ایّام و
نوستالژیای که همراهش پیرتر و دورتر میشود بر غمناکیاش میافزاید.
«من دارم تو آدمکها میمیرم، تو برام از پریا قصه میگی
من توی پیلهی وحشت میپوسم، برام از خنده چرا قصه میگی؟»
دانلود ترانه «پرنده مهاجر» با صدای «داریوش اقبالی»
- تو هم گریه میکنی!؟
- گول این قیافه مغرور و سنگی رو نخور. قلبم، قدّ قلب یه گنجشکه.
از «خیلیِ» حرف تا «خیلیِ» عمل، خیلی فاصله است.
نزدیک چهل سالگی، هنگامی که دیگر دیر شده، با خودت فکر میکنی و میبینی که دستکم میتوانستی چه فاسق خوبی شوی!
برای آدم نوستالژیک و خاطرهبازی مثل من، عجیب است که دوست ندارم برای یک لحظه هم که شده به گذشته برگردم. فرقی ندارد که کودکی باشد یا نوجوانی و جوانی و حتا یک ماه پیش. حتا شادترین و خوشترین لحظات.
اگر به زور هم مرا به دوران گذشته برگردانند همان مسیر سپری شده را میروم به همراه انجام یک کار دیگر:
گناهانی که دوست داشتم و نکردم.
این وبلاگ؛ نیمهی پنهان من است. همآن نیمهای که در خیابان از ترس هنجارها و قضاوتها، مخفیاش میکنم.
رازگوها، راستگوترین افراد هستند.
- چهقدر بداخلاقی!
- نمیپسندی؟
- معلومه که نه.
- پسند تو چه اهمیتی داره. مهم خودمم که راحتم!
وقتی از بازیگر فیلمی خوشم آمد یا دقیقتر و صریحتر بگویم: وقتی از بازیگر زن فیلمی خوشم آمد، دنبال عکسها و کاغذ دیواریهایش در اینترنت میگردم. معمولاً هم پیِ چهرههای تازه و کمشناختهشده هستم. دو سال پیش فیلمی دیدم به نام «مِه» از «فرانک دارابونت». دختر فروشندهی زیبایی در فیلم بود که وقتی در میان نظامیان مشتری، چهرهی یک عاشق قدیمی را دید، نگاه و لبخندهای آشنایی ردوبدل کردند. نقش کوتاهی داشت و به طرز دردناکی هم کشته شد. پس از جستوجو در دنیای وب دستگیرم شد که بازیگر تازهکاری است که همین فیلم مطرحترین کارش تا حالا بوده است. گذشت و گذشت و فیلمهای جدید و بازیگرهای جدید و تصاویر جدید و خلاصه فراموشم شد تا چند وقت پیش که فیلم «برخورد تایتانها» را دیدم. کلاً فیلم مزخرفی بود که تنها قسمت قابل تحمل آن، دختر زیبای پادشاه بود که با وجود نقش کوتاهش، به خاطر گل روی او تا آخر فیلم دوام آوردم. چهرهاش آشنا به نظر میآمد و هر چهقدر به مغزم فشار آوردم یادم نیامد قبلاً در کدام فیلم او را دیدهام. در سایت فکسون دانستم که بله! همان بازیگر فیلم «مِه» است که در این دو سال به غیر از چهرهاش (که زیبایی خود را حفظ کرده) در کارش پیشرفتی نکرده است و هنوز در فیلمهای درجه دو، نقشهای دست چندم بازی میکند. به رغم ناراحتی برای ضعیف شدن حافظهام در طی این سالها، خوشحال شدم که هنوز معیارهای زیباییشناسیام تغییری نکرده است.
زیبایى؛ ترازویى است که هر زن (خواه یا ناخواه) با آن سنجیده مىشود.
بسّه دیگه. تو رو خدا نصیحت نکن.
اگه مىخواى حرفت رو گوش کنم، نصیحت نکن.
برای گریه کردن، چه جایی بهتر از زیر باران؟
- چی داری با خودت میگی؟
- اگه شنیدنی بود، بلند میگفتم.
مسافران تاکسی بینشهری که تکمیل شدند، سوار شدیم. من، صندلی عقب میان دو مسافر دیگر نشستم. سمت راستیام قیافهاش شبیه اهل عمل بود. صورت نتراشیده و موی آشفته و لباسهای مندرسش میگفت که معتاد است. جمعوجور نشستم تا حتا لباسم کمتر به لباسش بخورد. گویا نشئه بود و مثل همه نشئهها، چانهاش گرم شده بود و با راننده و مسافران گرم صحبت بود. فقط من ساکت بودم و در عالم و صندلی خود فرو رفته بودم.
همسفر ما از راننده پرسید که آیا پردهای ندارد چون نور مستقیم آفتاب از پنجره سمت او داخل میشد و تابستان بود و در جادههای جنوب کشور هم میراندیم. راننده اما نه پردهای داشت و نه حتی روزنامهای و خواست که تحمل کند چون که دیگر داریم میرسیم. برای این که تعارفی کرده باشم و آقایی خود را به رخ کشیده باشم، رو کردم طرفش و گفتم:
میخواین جام رو باتون عوض کنم؟
سادهدلانه نگاهی کرد و گفت:
چه فرقی میکنه قربونت برم. اون وقت شما آفتاب میخوری و اذیت میشی. زحمت نکش عزیز. نشستم دیگه.
شرمسارانه رویم را برگرداندم و زل زدم به روبهرو و برای هزارمین بار خود را لعنت کردم که دیگر ندانسته و شتابزده درباره دیگران قضاوت نکنم.
اون عینکِ دودیات رو بردار.
وقتی چشمات رو نمیبینم انگار دارم با دیوار حرف میزنم.
آشنایی سرزنش میکرد که چرا در این نوشتهها، مانور سواد میدهی؟ دلیل استعمال این واژگان سخت جز برای داد زدن این است که روشنفکری؟
با خود گفتم: تکرار یک امر، غریزیاش میکند تا عمدی.
...
انسان، همان چیزی است که میخواند.
برای همین است که شناخت آدمهای امروزی مشکل است، همانهایی که کتابخانه ندارند.
این پرچم سهرنگ باید همیشه آن بالا باشد، چه شیر و خورشید وسطش باشد چه الله.
زمانی که آمران به معروف، بسیار و عاملان به آن، اندکند؛
چه جای فریاد وا اسلاما!
وقتى ملوک، عامل به معروفى که تو امرش مىکنى نیستند،
اگر خاموش بنشینى ثواب است.
امر به معروف و نهى از منکر، کارى است درست به شرطى که نوک پیکان آن از سمت مردم به سوى مسوولین باشد.
ایرادش رو نگیر.
این حرکات، اقتضاى سنّى است که فکر مىکنى دنیا مال توست.
حق اشتباه را براى دیگران محفوظ بدار.
از مرگ آخرین معصوم ظاهر، قرنها گذشته است.
صدای اُپرایی «دریا دادور» عجیب بر روی این ترانه خوش نشسته است. اسم
بامعنایی هم دارد:
لالایی برای بیداری
کلیپ ویدئوییاش را میتوانید از خود سایت «دریا
دادور» دریافت کنید.
دانلود ترانه «لالایی برای بیداری» با صدای «دریا دادور»
دانلود کلیپ «لالایی برای بیداری» برای موبایل
کاش آینه، جیوه نداشت.
آن اندازه که به شانه کردن موهایم راغب بود، خود نبودم.
از روى این نوشتهها مرا نشناس.
فکور و صبور و باحوصله مىنویسم، اما این گونه زندگی نمىکنم.