نکته تسلاناپذیر در مورد مرگ «کودکان» این است که گفتن و شنیدن «خدا بیامرزدش» آرامت نمیکند.
اگه صدتا نوشابه انرژیزا هم خورده باشم، نمیدونم چرا تا میبینمت، ضعف میکنم و سُست میشم؟
باورم نمىشود. دیشب در بخش خبرى 22 شبکه سه سیما، «منتظرت بودم» پخش
شد. بلاخره صداى «داریوش رفیعى» مجوز گرفت و از ممنوعیت درآمد. سال 88 هم
برای اولین بار صدایش از رادیو پخش شد. چه کیفى دارد که میلیونها نفر با
هم بشنوند:
«شب به گلستان، تنها، منتظرت بودم...»
آدمیزاد است دیگر!
یک اتفاق بد را که میبینی، خاطرات بد مرتبط، خودشان میآیند دیگر.
27 و 28 و 29 اسفند.
این سه روز را بیشتر از سیزده روز بعدش دوست دارم. برای من، شادیها در
این سه روز دورخیز میکنند برای صعود و در لحظهی تحویل سال به نقطهی اوج
میرسند و پس از آن سیر نزولیشان شروع میشود.
روزهایی که از مسابقهی ملّت برای خرید و خانهتکانی و اتمام کارها، کناره میگیرم و در آرامش خود غرق میشوم.
روزهایی که خورشید هم مهربانتر میتابد. روزهایی که بدون رخداد هیچ اتفاق
دلپذیر و مهیّجی، بیدلیل از تکتک دقایقشان لذّت میبرم.
پینوشت: این را میخواستم در همآن سه روز موصوف منتشر کنم که بیماری مانع شد. حالا هم دیر نشده. توی آن سیزده روز کذایی هستیم.
پارسال، همین موقعها، نوشتم «خوش به حال خوشگلا».
حالا هم که بندر، کیپ تا کیپ مسافر و مهمان نوروزی است، لب ساحل که قدم میزنم، دوباره با خودم میگویم: «خوش به حال خوشگلا»!
بهتر دیدم توضیحی دربارهی روال کار خودم در این وبلاگ بنویسم.
وقتی مطلبی به ذهنم میرسد با ذکر تاریخ در یک صفحهی word ذخیره میکنم. ممکن است در یک روز، پنج یادداشت بنویسم و امکان دارد در یک هفته، یبوست فکر بگیرم و یک کلمه هم ننویسم. این مطالب ذخیره شده را به نوبت منتشر میکنم و معمولاً بین ثبت و نشر آنها، دو ماهی فاصله میافتد. مگر موضوع داغی باشد که باید به روز منتشر شود و مانند + و + خارج از صف آپ شوند.
الان دارم مطالب آذر 1389 را منتشر میکنم.
عروسکها برگشتهاند و نیز لذّت دوباره شنیدن «اکشال نداره» و «مگه چیه».
نمیدانید چهقدر خوشحالم که «کلاهقرمزی و پسرخاله» برگشتهاند. عروسکهای خاطرهانگیزی که جزئی از کودکی و نوجوانی ما، دهه شصتیهاست. هنوز برنامهی «صندوق پست» و «آقای مجری» و «گلابی» و شاگرد کفّاشی که بعدها «کلاه قرمزی» شد یادم هست و هنوز دربهدر دنبال برنامهی عید 15 سال پیششان هستم که معرکهای بود برای خودش. پس از تعطیلات نوروزی در مدرسه، با یادآوری بامزهبازی آنها چه خندهها که نکردیم.
حالا هم میان این همه فیلم و سریال و جُنگ نوروزی، تنها برنامهای که سر ساعت و کامل نگاه میکنم این دوتا هستند. مثل یک بچه به همراه خاطرات نوستالژیک جلوی تلویزیون مینشینم و به شیرینکاریهایشان میخندم.
در این دو سالی که «کلاه قرمزی» پخش میشود متوجه نکتهای شدهام. ما؛ یعنی بچههای دیروز و آدمبزرگهای امروز، تنها ماییم که بیصبرانه منتظر قسمت بعدی هستیم، ماییم که در جمع خودمان ماجراهایشان را دوره میکنیم و تنها ماییم که با آنها حال میکنیم. انگاری بچههای امروز، خوششان نیامده است، نپسندیدهاند، شوخیها را نمیگیرند، ارتباط برقرار نکردهاند. پای تلویزیون به شیطنتهای «کلاه قرمزی» که میخندم، خواهر کوچیکه متعجب نگاهم میکند. شاید حق هم داشته باشند. بلاخره «کلاه قرمزی» مال زمانی است که این همه آدمفضایی توی کارتونهایش نبود. هرچه بود یک مشت جک و جانور بود که دور هم به خوشی زندگی میکردند و تنها همّ و غمشان پیدا کردن مادرشان بود و کسی هم اگر مزاحم میشد، روباه مکّار بود. ما هم که شادمانه نگاه میکنیم، مسلّح به کلّی خاطره و پسزمینهایم.
«طهماسب» و «جبلی» هم گویا مخاطب خود را شناختهاند و اصراری برای جذب نسل امروز ندارند.
چند قسمت قبل، «کلاه قرمزی»، لب یک جوب فرضی به «آقای مجری» گفت: «میخوام ببینم این درِ نوشابه است تو جوف! یا سکّه».
خواهر کوچیکه حق دارد هاجوواج، خندهی مرا نگاه کند. درِ فلزی مال شیشه نوشابههای زمان ما بود. این بچهها که نوشابهشان را در قوطیهای پلاستیکی میخورند. سکّه هم پول توجیبی ما بود که میشد کلّی خوراکی باهاش خرید. نسل حالا اسکناس را میشناسد نه سکّهای که اصلاً ندیده. کودکان دههی هشتاد، اگر به خواستن باشد، «گیگیلی» را دوست دارند که همیشهی خدا، پلیاستیشن توی دستش است.
بله آقای مجری! کلاهقرمزی مال ماست.
شکر خدا! خواهر بزرگتر ندارم ولی اگر تو بودی؛ خواهرِ بزرگِ خوبی میشدی.
... بر خلاف همهی این تحلیلهای روانشناسانه و بررسیهای روانکاوانه و نتیجهگیریهای علمی، باید بگویم که او، فقط و فقط، همدم میخواهد. همدل میخواهد. همآغوش میخواهد. (تصورات جنسی را داخل ماجرا نکن)!
او یک سینه ستبر مردانه میخواهد که سرش را رویش بگذارد و میان یک حجم محکم و مطمئن، مچاله شود. او دستی میخواهد که با زلفهاش بازی کند و برود توی موهاش و نازش کند. او دوست دارد در آن حالت بیوزنی، فشار دو لب رو پشت موهایش احساس کند و خودش را به خواب بزند و همه عمر سر از این مستی برندارد.
او، این شکلکهای قلب و likeها و کلمات عاشقانهی هرجایی را نمیخواهد...
پینوشت 1: شرمنده! هر توضیح بیشتر، گنگی ماجرا را بیشتر میکند.
پینوشت 2: البته که کلمات عاشقانه؛ هرجایی نیستند. اما دستمالی شدن، هر جنسی را دستِ دوّم میکند.
پینوشت 3: «او»، میتواند «تو» باشد.
بله؛ مردمی که بلندگو دارند محقترند.
خدا با خلقت دختربچهها میخواست نشانمان دهد که فرشتهها چه شکلی هستند.
مادر، دیابت دارد. چشمش تار میبیند. دکتر گفته قند خون به شبکیّه زده و باید عمل کند.
مادر، چربی خون دارد. چند وقت یک بار که چربیاش بالا میرود، گیج و بیحال یک گوشه میافتد.
مادر، اعصاب ضعیفی دارد. با کوچکترین ناراحتی (نمیدانم چرا) دستش فلج میشود و از کار میافتد.
مادر، اضافه وزن دارد. تحرّک و بالا و پایین رفتن از پلهها برایش عذابآور است.
مادر، پیر شده است.
مادر، شیراز است. چشمش را عمل کرده و منتظر جواب دکتر است تا مرخص شود. زنگ زدهام تا حالش را بپرسم.
از خودش میگوید. که این طورم و آن طورم.
میگویم: نه دیگه! تو واسه ما، مادر نمیشی!
صدای تلخند توی دلش را از راه دور میشنوم.
•
باز هم خدا را شکر.
خدا را شکر که مینویسم: «دارد».
فعل «دارد» هر چند که در خود «درد» دارد، خیلی بهتر از فعل «داشت» است.
هر روز بدتر از دیروز؛ مصداق «محسن
چاوشی» است. قبلاً وسط این سمپلها و ترنسها و زوزهی موزیک الکترونیک،
صدای سهتاری، سنتوری، کمانچهای، بهانهای برای لذت بردن به دستمان
میداد. لعنت به این نوآوری و بهروزبودن که خلسهی شنیدن «عشق دوحرفی» را
تکرارناپذیر کرده است.
از کلّ آلبوم «حریص»؛ کار تازهی «محسن چاوشی»، تنها همین 42 ثانیه را پسندیدم.
من با چمدونم
جای شکرش باقی است که هجوم تغییرات، در تنظیمکنندهها متوقف مانده و به
ترانهسراها نرسیده است. ادامه دادن «محسن چاوشی» با شاعران و دوستان
همیشگیاش: «امیر ارجینی» و «حسین صفا» تنها نکته امیدوارکننده است که محض
اشعار هم شده ترانهها را گوش کنی.
واقعاً، نمیشود لطفی کنید و در گذشته درجا بزنید؟
اگر روزی از دین خارج شدم بدانید فقط برای خلاصی از نماز صبح بوده است.
تیتراژ ابتدایی مجموعهی «ارمغان
تاریکی» با ملودی تعلیق و دلهرهآور شروع میشود. یک موسیقی خلوت که ابداً
فکرش را بکنی که در 35 ثانیه آخر، تکنوازی «کمانچه» این گونه جادوگری کند.
دانلود آهنگ «ارمغان تاریکی»
پینوشت 1: تبلیغ این سریال را که در ایّام دهه فجر دیدم، با خود گفتم یک کار سفارشی و کسالتآور و کمبیننده دیگر. ولی حالا...
کاش حوصله و قلمش را داشتم تا در مورد قصهی غافلگیرکننده، تدوین مناسب،
طراحی صحنه عالی، فیلمبرداری بدون حشو و اضافات، معصومیّت در سکوت «سارا»، رنج عشق «مجید» و کارگردانی خوب این اثر بنویسم.
پینوشت 2: عکس «لیلا زارع» را که دید، پرسید: این، همون بازیگر «ارمغان بهزیستی» نیست؟!
از حالت صمیمانهاش دریافتم که اکنون، امکان راستگوییش بالاست.
پرسیدم: منتظر چی هستی؟ مگه بهش فکر نمیکردی؟
پس از مدتی سکوت، جواب داد: توی بازار پوشاک که میچرخی، خیلی از لباسهای
توی ویترین چشمت رو میگیره. میایستی و نگاه میکنی. واسه بعضیهاش میری
داخل مغازه و پرو میکنی. بیشترش یا تنگه یا گشاده یا نمیپسندی و بهت
نمیآد. از میون این همه فقط یکیاش رو انتخاب میکنی.
«اون» برای من یک ویترینی بود.
کاش، کودکی ما، برنامه «فیتیله» داشت.
دریافت آهنگ ابتدایی ترانه «کم میآرمت» با صدای «مهرنوش»
دانلود آهنگ «کم میآرمت»
اگر پا روی دلم بذارم پس چی جای دلم بکارم؟
چه سخت است کسی را بخواهی که میدانی به دردت نمیخورد.
آیا باید این عقل دوراندیش را دور انداخت؟
... دیدی گفتم!
طعنهاى که گفتنش، لذّتبخش و شنیدش، زجرآور است.