مگه دیوونهام؟!
پیش تو به هر نقطه قوّتت که اعتراف کنم انگار یه امتیاز بهت دادم!
پیشنوشت: با عرض معذرت از خانمهایى که اینجا رد مى شوند. خیلى با خودم کلنجار رفتم تا راضی به انتشار این مطلب شوم و در آخر به خاطر لبخندى که یادآوری این خاطره بر لبم مىآورد، مجاب شدم. وقاحتم را در میانهی متن ببخشید.
افزون بر اینکه «پررویی» را از رموز موفقیت میدانم از به گمان انداختن دیگران نیز لذت میبرم.
دوستی، پیامک زد که: «میتونی برام کاندوم بخری!؟»
پرسیدم: «چرا خودت نمیگیری؟»
دلیل آورد: «دکترِ داروخانه آشناست، روم نمیشه.»
جواب دادم: «فعلاً خونهم. هر وقت رفتم بیرون، باشه. عجله نداری که؟»
سر شب با جمعی از دوستان (منهای رفیق کذایی)، تصمیم گرفتیم به عیادت بیماری برویم. در خانهی طرف نشسته و مشغول احوالپرسی با میوه و چایی و شیرینیها بودیم که پیام آمد: «چیکار کردی؟»
ساعت را نگاه کردم. ای داد! ده و نیم شبه! با دستپاچگی خداحافظی کردم و بیرون زدم. داروخانه، نزدیک بود و ترجیح دادم پیاده بروم. با قدمهای بلند و سریع پیادهروی میکردم. دیدم نه! دارد دیر میشود و داروخانه میبندد. شروع کردم به دویدن. از کودکی که مدرسهام دیر میشد دیگر در خیابان ندویده بودم!
وارد داروخانه که شدم، نفسنفس میزدم. آقای دکتر با خانمی آن ور پیشخوان نشسته بودند. سراغ قفسه «اسمشو نبر»ها رفتم و مثل کشتیگیرهایی که بعد مسابقه، مصاحبه میکنند، گفتم: «یک بسته... از اینها... لطفاً...»
شکر خدا، حواس خانم پرتِ جای دیگری بود. دکتر، سر تا پایم را برانداز کرد و در حالی که کنتاکتلیست مغزش را مرور میکرد که مگر مرا بشناسد، گفت: «از کدومها؟»
با دست و سر و چشم دوباره اشاره کردم و با میمیک صورت گفتم: «جان مادرت بیخیال اسمش شو!»
دستبردار نبود. پرسید: «کدوم مدلی؟» و با صدای بلند شروع کرد به تشریح انواع و اقسامشان که شتابزده حرفش را بریدم: «ساده. همون ساده خوبه». هنوز نفسم سر جایش برنگشته بود.
متعجب و مشکوک، یک بسته روی میز گذاشت. به راحتی میشد فکرش را خواند: «جوانک مزلف! وسط عملیات یهو یادش اومده شقایق نداره. دختره رو لخت و پتی و لنگ در هوا گذاشته و جنگی لباس پوشیده، اومده مهمات بخره تا به بقیه عملیات فتحالمبین برسه!»
از این تصور، خودم هم خندهام گرفت. به زور جلوی خودم را گرفتم تا وضعیت از اینی که هست بغرنجتر نشود.
جایی توی خیابان ایستادم و زنگ زدم و نشانی دادم که «بیا بگیر.»
دو دقیقه بعد (انگار خیلی عجله داشت. مثل میگمیگ خودش را رساند!)، از روبهرو پیدایش شد و سرزنشکنان گفت: «خاک بر سر! میذاشتی تو جیبت، تو که پاک آبرومونو بردی!»
پینوشت یک: لطفاً خیال بد نکنید! دوست من، متأهل است.
پینوشت دو: شما چهقدر بدبینید! به خدا واسهی دوستم میخواستم!
هیچ رواندازی به خوبی چادرنماز مادر نیست.
پینوشت: و ایضاً هیچ هولهای!
راننده گفت: «دو مسافر دارم. شما، سومی هستی. یکی دیگه بیاد، حرکت میکنیم.»
از شدت گرما، بدنم تب کرده بود. عرق از تمام منافذ بدنم بیرون میزد. تخته سنگی پیدا کردم و سُراندم توی باریکهسایهای که کنار دیوار بود. گذاشتم خنک شود تا رویش بنشینم. تکیه ندادم تا پیراهنم کثیف نشود. سر جایم که مستقر شدم و نفسم که جا آمد، فرصتی فراهم شد که اطراف را براندازی کنم.
کجا هستم؟ توی یک شهر غریب که که از آن رد میشدم. این از خورشید که زورش به ما مردمِ گرفتار در این جغرافیا رسیده و یکهتازی میکند. گویی شهر را توی کوره گذاشتهاند. این از خیابانها که در آن هیچ جنبندهای تکان نمیخورد. این از مغازهها که سر ظهری کرکرهها را پایین کشیدهاند. این از ایستگاه تاکسیهای بینشهری. این هم دو مسافر پیش از من؛ یک زوج جوان.
دختر جوان روی سکوی مغازهای توی سایه نشسته است. چهرهاش نشان میدهد که گرمازده و خسته است. من با یک تا پیراهن غرق عرقم، او با این چادر چاقچور که جای خود دارد. گونههایش از حرارت، سرخ شده است. زلفهایش خیس عرق شده و به پیشانیاش چسبیده است. ساکت نشسته است و به هیچ جا نگاه نمیکند. به هیچ جا.
چند قدم آن ورتر، کنار درختچهی لب خیابان، پسر جوان این پا و آن پا میکند. معذب است. راحت نیست و هی میرود و میآید و دختر را نگاه میکند.
قصد فضولی نداشتم. سر جایم نشسته بودم ولی چه کار کنم که بغل گوشم بودند و صدایشان میرسید؟
ناگهان، پسر، سمت دختر آمد و خم شد و زانو به زانویش شد. دستانش را روی پاهای دخترک گذاشت و گفت: «شرمندهتم معصی!»
(ها! پس اسم دختر؛ معصومه است!)
دختر، حیران، چشم به چشمش دوخت. پسر ادامه داد: «بذار پولم تکمیل بشه، درجا یه ماشین میخرم. دیگه علاف و سرگردون نمیشیم. با ماشین خودمون این طرف و اون طرف میریم.»
با یک دستش موهای دختر را ناز کرد و برگرداند زیر روسری و نجواکنان (گوشهایم را تیز کردم!) گفت: «حق تو این نیست. جای تو این جا نیست که این جور خسته و عرقریزون بشینی. لیاقت تو بیشتر از این هاست خانمی!»
دختر، دستش را لغزاند روی دست پسر و لبخندی زد. لبخندی که در آن لحظه، بیش از هزار جملهی محبتآمیز برای شوهر جوانش ارزش داشت. پسر بلند شد و برگشت توی آفتاب در حالی که دختر با نگاه و لبخند، تعقیبش میکرد.
تکیه دادم به دیوار. چشم انداختم توی چشم خورشید زورگوی توی آسمان: «گور بابای تو، زنده باد عشق!»
گزیدهی کتاب «به وقت بهشت»
نوشتهی «نرگس جورابچیان»
نشر «آموت»
صفحهی 10
تا هفتسالگی خواب خدا را میدیدم. خدا همیشه یا صورتی بود یا یاسی رنگ. آن سالها جعبهی مدادرنگی دوازدهتایی من مداد یاسی نداشت و من هم نمیدانستم یاسی چه رنگی است. همیشه مداد بنفش را کمتر فشار میدادم تا رنگ خدا شود.
صفحهی 15
«چی شده؟ نکنه خیال خام کنی، اینم مثل همه پسراست. حرفت چیه؟ بازم میخوای ببینیش، میخوای بگی دلت میخواد باهاش حرف بزنی؟ که چی بشه؟ که بیشتر ازش خاطره جمع کنی؟»
صفحهی 23
همیشه فکر میکردم در سی سالگی سحری است.
در ذهن من سی سالگی اتفاق بزرگی بود. فکر میکردم آدمهای سی ساله با همه آدمها فرق دارند. آدمهایی که بهتر از بقیه میفهمند و بهتر هم تصمیم میگیرند. سیسالهها نه پیرند و نه جوان، نه خام بودند و نه ناتوان. سیسالهها آدمهای بخصوصی هستند که حرفهایشان عاقلانه و رفتارهایشان پخته است، با چند تار موی سپید و نشاط جوانی.
صفحهی 24
تازه وقتی رویا را در لباس عروسی دیدم، فهمیدم که از رفتنش ناراحتم، که دلم برای جیغها و غر زدنهایش تنگ میشود. آن شب ما واقعاً شبیه خواهرها بودیم و کلی گریه کردیم.
صفحهی 31-32
بزرگتر که شدم، آدمهای جدید، راههای نرفته، مکانهای ندیده، عصبیام میکرد. هر چیزی که روی آن مهر آکبند بودن خورده بود، مرا میترساند.
صفحهی 39-40
«درسته که مامانم اومد خواستگاریت، درسته که من و تو تا اون روز همدیگه رو ندیده بودیم، اما میدونی توی این بیست و هفت سال چهقدر دنبالت گشتم؟ میدونی از همون بچگی دنبال نگاهت، خندههات، فکرات بودم؟ میدونی چند بار خوابتو دیدم؟»
صفحهی 46
به آدمهایی که از روبهرو میآیند نگاه میکنم. با چشمهای خوابآلود و دستهایی که به نظر میرسد به جای کیفی کوچک بار سنگینی را حمل میکنند، از من میگذرند. لبهایشان بسته است و اغلب کسی را نگاه نمیکنند. چشمشان به انتهای خیابان است و این که یک قدم به آن نزدیک شدهاند.
صفحهی 61-62
شهاب میگفت: «همهی آدمها ذاتاً تنها هستند، این که فکر کنی کسی تنهاییات را پر کند فکر اشتباهی است. تنها ممکن است کسانی باشند که در کنار آنها بیشتر از همیشه تنهاییات را فراموش کنی.»
صفحهی 70
«به یکدیگر مهر بورزید، اما از مهر بند مسازید.»
صفحهی 74
«تفاهم... از این کلمه خوشم نمیآد. از هر کلمهای که آدما به لجن کشیده باشن خوشم نمیآد. تفاهم، آزادی، عشق.»
صفحهی 78
یکی از عادتهای شهاب بیخداحافظی رفتن بود. یا اگر هم خداحافظی میکرد، مهلت نگاه کردنش را به کسی نمیداد. در حالی که کفشهایش را میپوشید زیر لب خداحافظش را میگفت و میرفت.
صفحهی 79
- باران! به نظرت گذشته آدمها چهقدر مهمه؟
- همونقدر که برای اون آدم مهمه.
صفحهی 101
دلداری الکی بلد نیستم. تنها هنرم این است که غمهای آدمها با شنیدن صدایم بیرون میریزد.
صفحهی 113
همه دلشان میخواد که من قد بکشم. در تمام روزهای عمرم پاهایم را بلند کردهام روی نوک پا راه رفتهام تا بلندتر از خودم به نظر بیایم. خستهام.
صفحهی 188
همیشه هماین طور است. گاهی فکر میکنی کسی را دوست داشتهای، اما بعد از سالها میفهمی که قلبت با نبودنش نمیگیرد.
صفحهی 231-232
گاهی دلم میخواهد ظرفها را به هم بکوبم یا شیشهها را بشکنم. فرق دیوانهها و عاقلها در همین است. دیوانهها کاری که دوست دارند را انجام میدهند. خیلی از عاقلها عقدهای میشوند. برای این که نتوانستهاند خودشان باشند.
صفحهی 317
گاهی به او و آرامشش حسودیام میشود. سر کار میرود و در حین کار، من و زندگی و بچهاش کمرنگ میشویم. وقت برگشت کمی به ما فکر میکند و بعد هم میخوابد. مرد بودن راحتتر است. زن بودن یک سری روزمرگی خستهکننده است که همیشه باید فداکارانه از آن لذّت ببری.
صفحهی 337
«بذار مردم بهت محبت کنن. بذار فکر کنن دارن کار مهمی انجام میدن. بهشون اجازه بده احساس کنن که ارزشمندن.»