با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

ارتفاع پست

هشدار 18+ محتوای بزرگ‌سال

مخزن آب هوایی مرا یاد دو چیز یا بهتر بگویم دو نفر می‌اندازد. یکی صحنه‌ی تهدید به خودکشی ویرو برای وصال بسنتی در فیلم شعله و دومی:
در زمان خدمت سربازی، رفیقی داشتیم که به قول خودش مبتلا به شق‌درد بود. کثیرالشهوه و دایم‌الحشر بود. المنت لله که دگرجنس‌گرا بود و گر نه خدا در پادگان به دادمان می‌رسید.

خاطره‌ها می‌گفت از ماجراجویی‌های هوس‌آلود پیشاخدمتش برای مای آفتاب‌مهتاب ندیده. کف به دهان‌مان می‌‌آورد از برملا کردن گناهان شبانه. در اجباری هم ول‌کن طبیعتش نبود. مرخصی شهری که می‌رفتیم بی‌حیثیت‌مان می‌کرد از بس که هر دختری را می‌دید متلک می‌گفت و به هر زنی که می‌رسید شماره می‌داد. آن هم با چه؟ سر کچل و لباس آش‌خوری. آن هم به که؟ پریان لوند و طناز شیرازی.

پادگان وسط شیراز خوش‌ آب و هوا بود. گردان ما هم چسبیده بود به یکی از دیوارها. دیواری که یک کوچه هشت‌متری از خانه‌های چند طبقه‌ی همسایه جدایش می‌کرد. همسایه‌ها به پادگان ما اشراف داشتند ما هم به آن‌ها، و چه همسایه‌هایی. حورالعین بود که پرده برون انداخته از کنار پنجره و بالکن رد می‌شد و دل می‌سوزاند.

در خانه‌ی این وری سه‌ جواهر با قلّت لباس روی پشت‌بام می‌خوابیدند و خواب از چشم مراقبان می‌ربودند. دختر این یکی خانه مدام پشت پنجره به رقص و طرب مشغول بود. در بالکن آن یکی خانه پنج‌خواهران پنجه‌ی آفتاب پیوسته در حال تابیدن بودند. کوزت خانه‌ی آن وری همیشه‌ی خدا کنار سینک مشغول ظرف شستن بود. این مشاهدات ما از طبقات مرتفع بود. و اما همکف و ما ادراک ماالهمکف!

کنار دیوار برلین ما مخزن آب هوایی بود. جای جای محوطه گردان، نگهبان شبانه داشتیم. شب را دو قسمت کرده بودیم. سر شب تا نیمه‌شب، پاسبخش و معاون گروهبان نگهبان، نیمه‌شب تا صبح هم پاسبخش دوم و خود گروهبان نگهبان کشیک می‌دادند و بالای سر نگهبانان بودند. دوست ما که ذکر اوصاف جمیلش رفت چون به درجه و سابقه از ما بالاتر بود گروهبان نگهبان بود و نیمه‌ی دومی. ولی شب جمعه که می‌شد به اصرار از من می‌خواست که در لوحه نگهبانی به عنوان معاون نوشته شود. حتی زمانی که نوبت پست دادنش نبود. چرا؟ عرض می‌کنم خدمت‌تان.

این ملعون، شب جمعه‌ها نیمه‌ی اول را برمی‌داشت. به ساعات طلایی خواب که می‌رسید مخفیانه از نردبام مخزن آب بالا می‌رفت. روی یک ذره هره‌ی مخزن دراز می‌کشید و چون یک دیده‌بان عملیات‌های شب جمعه همسایگان را رصد می‌کرد. سرما و گرما نمی‌شناخت مگر این‌که باران مانع کارش می‌شد.

صبح جمعه‌ای گزارش ماموریت دیشبش را می‌داد. اواسط کار افسر نگهبان گردان آمده بود زیر مخزن و سیگاری دود کرده بود. اگر سری بالا می‌کرد این مارمولک را میان زمین و آسمان می‌دید که مثل بید بر سر ایمانش می‌لرزد. بخت یار شده بود و سر بلند نکرده و رفته بود. از قضا شب کساد و بی‌مشتری بوده که هم‌آن‌جا خوابش گرفته بوده که... ناگهان چراغ یکی از خانه‌ها روشن شده و مرد و زنی وارد شده و فوقع ما وقع.

پخش زنده‌ی مسابقه چون‌آن عرصه را بر این خبیث تنگ کرده و فشار آورده که به ناچار زیپ شلوار را باز کرده و هنوز دستی به سر و گوش آلت جرم نکشیده، آبش روان و از آسمان به زمین نازل شده بود. بله صحنه‌ی شنیعی بود و با آب و تاب تعریف کردنش، بر شناعتش می‌افزود.
گفتم دور شو ای منفور مطرود مغضوب مفلوک مغبون منشوری!

پی‌نوشت یک: کمی بعد از پایان خدمت، دیدمش، با خاطرات جدید از هوسرانی‌های گسترده‌تر که یکی‌شان نزدیک بوده سرش را به باد دهد. کلی نصیحتش کردم و ته دلش را خالی کردم که عاقل شو، زنای محصنه مجازاتش اعدام است. گوشت قرمز ارزش به باد دادن سر سبز را دارد آیا؟

پی‌نوشت دو: چند سال بعد دوباره دیدمش. زن گرفته بود و بچه داشت. از شور و شر افتاده بود. سرش گرم خانه و مغازه‌ش شده بود. رخت‌خواب‌های حرام را بوسیده و گذاشته بود کنار.