با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

دعوت

رابطه‌ی «وبلاگ» و «گودر» چون «اتاق خواب» است و «پذیرایی».

پی‌نوشت: آلودگان را اشارتی کافی‌ست...

به دریایی درافتادم

دیشب خواب دیدم یک قابلیت جدید به فیس‌بوک اضافه شده است. خواب مشترک با دوستان مشترک.
البته هم‌این حالا هم می‌شود خواب دوستان مشترک را دید ولی در آن‌جا، دوستان مشترک، یک خواب مشترک می‌بینند. یک خواب منحصربه‌فرد با حضور دوستانی که دعوت شده‌اند.
ایده‌ی جالبی است که با این پیش‌رفت حیرت‌انگیز فن‌‌آوری، دور از دست‌رس نیست. باید بیفتم دنبال حق کپی‌رایتش!


پی‌نوشت: خواب‌هایم هم ویروسی شده است...

مهتاب‌گردان

 او، ماه من است. مثل «ماه» به او نگاه می‌کنم. زیباست در آسمان اما نه توان رفتن به آن‌جا دارم نه علاقه‌اش را.
فقط نگاه می‌کنم.

بس است برای قبیله‌ای

داغ دل؛ همگانی است.
دیر یا زود، سهمیه‌مان را دریافت می‌کنیم.

اگه مثل منی، حالت خرابه

«فریدون زندی»، برای من، فوتبالیستی بود مانند بقیّه‌ی فوتبالیست‌ها. تا دیشب.
نیمه‌شب دیشب در گفت‌وگوی زنده‌اش با برنامه‌ی «نود»، وقتی دیدم که مانند من، با گونه‌های منقبض و چشمان ریزشده می‌خندد، از او خوشم آمد.


پی‌نوشت 1: سرزنشم نکنید! برای ابراز علاقه، بهانه‌های کوچک‌تر از این هم کفایت می‌کند.
پی‌نوشت 2: خواستم درباره‌ی گریه‌ی «مایلی‌کهن» بنویسم که دیدم «مجید» خیلی به‌تر نوشته است.

چشمان کاملاً باز

مرد جوان، آراسته با لباس‌های مد روز، کفش‌های واکس‌خورده، سر وصورت تمیز و مرتب، سینه را جلو داده بود و با قدم‌های سریع، در پیاده‌رو می‌رفت. از آن طرف خانمی سلانه سلانه می‌آمد. آب کولر یکی از مغازه‌ها، جمع شده بود توی پیاده‌رو و تنها یک باریکه راه را برای عبور، باز گذاشته بود. پسر جوان و زن، هم‌زمان به چاله‌ی آب رسیدند.
پسر، معطل نکرد و تیز و سریع پایش را میان آب‌ها گذاشت و گذشت و گذاشت تا زن از مسیر تمیز برود.
در شبانه‌روز، چند صحنه‌ی این گونه می‌بینیم؟ آیا اصلاً می‌بینیم؟ آیا خوب نگاه می‌کنیم تا ببینیم؟

خیلی بوی خوش می‌دهی، لب باد شهریار هم می‌ایستی؟

خاضعانه بگویم که از دنیای عطر و ادوکلن، سررشته‌ای ندارم و به این دلیل و دیگر این که چون بدبو نیستم، عطر نمی‌زنم و دقیق‌تر؛ خیلی کم استفاده می‌کنم و لاجرم کم‌تر به بازار عطرفروش‌ها سر می‌زنم. معدود دفعاتی هم که عطری خریده‌ام معیار انتخابم طراحی شیشه و جلد و بسته‌بندی بوده تا مارک و بو و اسانس و یا حتا مردانه-زنانه بودنش. کوتاه این که در این زمینه ادعایی ندارم.
بر حسب رابطه‌ی فامیلی و نه عاطفی و دوستانه، روز تولدش، عطری به او هدیه دادم. فی‌المجلس باز کرد و بویید و با صداقتی آزاردهنده گفت: «این چیست خریدی؟» دل‌چرکین پرسیدم: «چه طور مگر؟» درب عطر را بست و کناری گذاشت و خون‌سردانه پاسخ داد: «مارک خوبی نیست. به درد نمی‌خورد». دلم نیامد و پشیمانم که چرا دلم نیامد بگویم: «از سرت هم زیادی است».
یک سال بعد، دوستِ راهِ دوری سفارش کرد که فلان عطر را برایم بخر و بیاور که... خریدم و دیدم هم‌آن عطر کذایی و پسندنشده‌ی پارسالی است. به خانه بردم که سر فرصت به دست صاحبش برسانم. خواهرم دید و از روی کنجکاوی امتحانش کرد و گفت: «این بو برایم آشناست». شانه بالا انداختم: «نمی‌دانم. نه از این مدل داشتم نه جایی استفاده کرده‌ام». به فکر رفت و دقیقه‌ای بعد گفت: «یادم آمد. فلانی را هر وقت دیدم همین بو را می‌داد. بوی عطر اوست...»
جمله‌ی اضافه است اگر بنویسم که فلانی، هم‌آن «هدیه را وا کرد و پس انداخت» است.
...
هنوز هم پشیمانم. پشیمان از این که لذّت گفتن حرف درشت در زمان درست را از دست دادم.

این قدر حرف نزن

حالا از این کلمه بدم می‌آید:
«انحراف»

تسلیم

نه گفتن به تو، همین جوری‌اش سخته، چه برسه به حالا که چشات، پادرمیونی کرده!

جینگه و جینگه ساز

نگو «اردی‌بهشت»، ماه قشنگی است،
تا وقتی «اردی‌بهشتِ شیراز» را ندیده‌ای.

اثر پروانه‌ای

متوجه شده‌ای در خاطراتی که از من خوانده‌ای، هیچ اتفاق بزرگ و قابل ذکری- که ویژگی هر حادثه شنیدنی‌اند روی نمی‌دهد.
در حقیقت، اتفاق اصلی در ذهن من می‌افتد نه محیط بیرون.

اگه گریه نباشه دق می‌کنه

گاهی وقتا دل من پر می‌زنه، پر می‌زنه
می‌ره تهرون خونه‌مون سر می‌زنه، سر می‌زنه

می‌ره با خاطره‌هاش حال می‌کنه
برمی‌گرده دوباره در می‌زنه

می‌گه اون شهر شما خوب جایی بود
خونه‌تون هنوز پر از زیبایی بود

گلی که کاشتی تو باغچه‌ست هنوزم
عکس تو بر سر تاقچه‌ست هنوزم

اما مادر، دو تا چشماش به دره
که عزیزش هنوزم در سفره

شبا وقتی به چشاش خواب نمی‌ره
حافظ‌و برمی‌داره فال می‌گیره

تعدادی از ره‌گذران این وبلاگ با جست‌وجوی جمله «گاهی وقتا دل من پر می‌زنه» به این جا می‌رسند که به در بسته هم می‌خوردند. برای آن که اینان با دست خالی از این جا نروند و بیش‌تر برای دل خودم پیوند دریافت این ترانه را می‌گذارم.
شعر از «هادی خ‌رس‌ن‌دی» است و سه‌چهار نفری خوانده‌اندش ولی اصل ترانه با صدای «منوچهر سخایی» است.


دانلود ترانه «گاهی وقتا دل من پر می‌زنه»

گاهی وقتا که هوایی می‌شه دل
خسته از رنج جدایی می‌شه دل

باز سر درددل‌و باز می‌کنه
در پی عقده‌گشایی می‌شه دل

گریه رو سر می‌ده هق‌هق می‌کنه
اگه گریه نباشه دق می‌کنه

وقتی خوب چشمام‌و پرآب می‌کنه
لالائی می‌گه من‌و خواب می‌کنه

تو خوابم مادره چشماش به دره
که عزیزش هنوزم در سفره

چرا ترانه‌هایی را که از غم فراق خانه می‌نالند دوست دارم؟
شاید به دلیل این دوری دوازده ساله از خانه که همیشه در رفت و برگشتم و انگار حالا حالاها تمامی ندارد.

گاهی وقتا دل من پر می‌زنه

باید ده روزی از مرگ «منوچهر سخایی» گذشته باشد تا به طور اتفاقی بفهمم که ترانه «گاهی وقتا دل من پر می‌زنه»‌ای که «یدی تیمپو» در فیلم «دل‌شکسته» اجرا می‌کند و کلّ دنیای وب را به دنبال اصلش گشتم از اوست.
همیشه‌ی خدا، دیر می‌رسیدم.

دایورتش کن

چه‌قدر به در و دیوار دنیا فحش می‌دهی؟
ول کن بابا! بی‌خیال دنیا شو همان جور که دنیا بی‌خیالِ توست.

داروغه، دروغه

• این چند روزه خطّ و خبری نبود؟
•• نه. وقتی کارها رو دست من می‌سپری، تنها اتفاق مهم، طلوع و غروب خورشیده!

سولماز

• معنای اسمت رو می‌دونی؟
•• می‌دونم یه اسم ترک‌یه.
• پژمرده نشو!

...یه روز تلافی می‌کنم

انسان، به دلایل زیادی ادامه‌ی حیات می‌دهد.
یکی از آن‌ها، انتقام است.

پیران جاهل، شیخان گم‌راه

از لج این معلمان اخلاق، این رطب‌خورده منع رطب‌کرده‌ها، از مرحله‌ی نصیحت‌نشنوی به مرحله‌ی حرف‌نشنوی رسیده‌ام.

که می‌دانی که زیبایی

• چیزی هم بارِش هست؟
•• نه بابا! از اون دخترهاست که خیال می‌کنه؛ خوشگلی، جبران همه‌ی کمبودهاش رو می‌کنه.

ما «مبتذل» می‌خوایم یالا

لعنت به کسی که تخم لق «فاخر» را در دهان هنرمندان این مملکت کاشت.

بی‌من در یَمَن

قهر که بودیم، بیش‌تر از هم خبر داشتیم.

یادم تو را فراموش

با همه‌ی «یادش به خیر»ها، میلی ندارم که به آن دوران برگردم. گذشته‌ی شیرینی که وقتی حال بودند در خود تلخی‌ای مستتر داشتند. تنها دوست دارم چون یک ناظر بی‌طرف، مانند یک فیلم سینمایی، شاهد گل‌چین خاطرات دیدنی با دور تُند باشم. هم‌این و بس.

ای برادر! تو کجایی؟

پس از پایان سال‌های حالاشیرینِ 17 تا 19سالگی، من رفتم سربازی و او هم رفت تربیت‌معلم. دیدارهامان گاه‌به‌گاه شده بود حالا چه برسد به شب‌نشینی‌ها. ازدواج که کرد خونه‌خالی‌ها هم مالیده شد رفت پی کارش.
از بازی روزگار، ده سال بعد که با تأخیری طولانی به دانشگاه رفتم، استاد مهمان شده بود و یکی از درس‌هایم با او افتاد. از سابقه رفاقت، سوءاستفاده کردم و غیبت‌هایم را ردیف کردم ولی از من قول گرفت که وقتی در شهرم، کلاس‌ها را بیایم.
یک بار که خوابم برده بود (عمری را در خواب گذراندیم!)، زنگ زد: «کجایی پسر؟ کلاس نیم ساعته شروع شده!» یک مجله فکری-سیاسی را که دنبالش بود و قول داده بودم برایش ببرم، برداشتم و رفتم.
درس راحتی بود ولی برای آن که کسی اعتراض به رفیق‌بازی نکند، هجده داد.
این برادر دینی ما، حالا مدیر دبیرستانی است که دیپلم‌مان را آن‌جا گرفتیم. روزی رفتم مدرسه‌شان تا ببینمش. بچّه‌ها دورش را گرفته بودند. از سروکولش بالا می‌رفتند و فریاد «آقا! آقا!»شان، حیاط را برداشته بود. با تحسّر نگاهی کردم و گفتم: «آهای اخوی! چه زود جاها عوض می‌شه.»

گذر عمر بر لب جوی

یک خونه‌خالی دیگر هم دست ما داده بودند که کف اتاقش گود بود. وقتی می‌گویم گود یعنی واقعاً گود بود. اگر سر اتاق دراز می‌کشیدی بی‌اختیار قل می‌خوردی تا وسط اتاق. شب کنار دیوار می‌خوابیدی، صبح کف اتاق بیدار می‌شدی. مثل این ماشین‌ها که سنگ می‌گذارند زیر تایرش تا اگر خلاص شد راه نیفتد برود، گوشه‌ی دیوار می‌خوابیدیم و بالشی به عنوان ضامن کنارمان می‌گذاشتیم تا از توی دنده درنیاییم!
روی پشت‌بام هم منبع آبی بود که رضا، سرِ شب، شیرفلکه‌ی آب را باز می‌کرد تا پُر شود. سپرده بود به من که «هر وقت منبع سررفت، بپر شیراصلی رو ببند چون سرریز آب روی بام می‌ریزد. ناودون خرابه و سقف هم چکّه می‌کند». گفتم: «این بنده‌خداها چه جایی رو اجاره کردن. خونه، داغون‌تر از این نبود؟» خلاصه هر شب کار من این بود که با اولین شرشر آب، شیر را ببندم. 
شبی خیلی خسته بودیم و زود خواب‌مان برد. وسط‌های خواب احساس کردم پایم خیس شده است. خیال کردم خواب می‌بینم و اعتنایی نکردم. ولی مثل این که این خیسی واقعی بود. هم‌آن طور چشم‌بسته و درازکشیده، پایم را تکان‌تکان دادم که حس کردم پایم توی آب است. نیم‌خیز شدم. چشمانم را گشاد و اطراف را نگاه کردم. رضا آن گوشه خواب بود و وسط اتاق؟.. آن وسط یک چشمه‌ی آب بود! دقیقاً یک چشمه‌ی آب بود. انگار زمزم زیر پای اسماعیل جوشیده بود، البته بلانسبت اسماعیل!
بیدار شده بودم ولی مغزم هنوز خواب بود. شروع کردم به کشف این که این همه آب از کجا آمده؟ منِ کودنِ خوش‌خیال، ابلهانه حساب‌وکتاب می‌کردم: «الان که تابستونه و بارون نمی‌آد. سر شب هم که بارون نیومد و الان هم که صدای بارون نمی‌آد. اگه هم اومده باشه ما که توی حیاط نخوابیدیم، داخل اتاقیم. آب چه جوری اومده تو؟ (حماقت را اندازه بگیرید!)» که با اولین قطره‌ی آبی که از سقف به داخل برکه چکید، قضیه دست‌گیرم شد.
داد زدم: «آهای برادر! بیدار شو که سیل بردمون!» ترسیده از خواب پرید و با دیدن چاه آب، متحیّر پرسید: «این چیه دیگه؟» در حال فرار جواب دادم: «وقتی خواب بودیم منبع آب سراومده. نبستیمش، جمع شده رو پشت‌بوم و  چکه کرده پایین. پاشو درریم تا سقف آوار نشده سرمون.»
چه مصیبتی کشیدیم آن نیمه‌شب. قالیِ خیسِ سنگین را ببر بیرون و بشور و برو بالای پشت‌بام، آب‌ها را خالی کن و بیا کف اتاق را خشک کن و دم صبح مثل جنازه بیفت و بخواب.
و چه خنده‌ها کردیم در آن شب و چه خنده‌ها می‌کنیم به یاد آن شب.

خوابم یا بیدارم

چند شب بعد طبق معمول تا دیروقت بیدار بودیم و بعد از نماز صبح خوابیدیم. تازه چشم‌مان گرم شده بود که صدای باز شدن درب خانه را شنیدیم، خودمان را زدیم به آن راه که اشتباه شنیده‌ایم. صدای قدم‌های توی حیاط که آمد از جای‌مان تکان نخوردیم که حتماً از خانه‌ی هم‌سایه است. صدای درب اتاق که بلند شد با خود گفتیم شاید دست‌گیره‌‌‌ی در خلاصی دارد!
صاحب‌خانه (که از مسافرت برگشته بود) که آمد تو، مثل فنر از جا پریدیم: «سلامٌ علیکم. خیلی خوش اومدین. سفر خوش گذشت ایشالّا؟!» طرف هم آقایی کرد و توی روی‌مان نگفت که: «به‌به! خوش‌خواب‌ها رو ببین! ما رو بگو خونه رو دست چه بپّاهایی سپردیم!»

برادر! خاطرت هست؟

خاطراتی دارم از این خونه‌خالی‌های پاستوریزه!
اوّل صبح بود و تازه خواب‌مان برده بود. در زدند. خود را به نشنیدن زدیم. دوباره در زدند. محل نگذاشتیم. محکم‌تر زدند. نه، یارو سمج‌تر از این حرف‌ها بود! باز هم در زد. هر چه بی‌خیالی طِی کردیم خود را به خواب زدیم که راهش را بکشد و برود، نرفت. نمی‌دانم چه کار مهمی داشت که ول‌کن نبود.
رضا سلقمه‌ای زد: «برو در رو باز کن». من هم مشتی حواله کردم: «به من چه! صاحب‌خونه تویی. تو برو».
طرف، رسماً داشت در را از جا می‌کند. رضا، به ناچار و خواب‌آلود، بلند شد و رفت و دقیقه‌ای بعد برگشت. دراز کشید تا بخوابد. گفتم: «کی بود»؟ خمیازه‌ای کشید: «حلیم نذری آورده بودن». دوروبر را نگاهی انداختم: «پس حلیمِ کو»؟ سرش را کرد زیر پتو: «گذاشتم تو آشپزخونه». خودم را به خواب زدم تا خوابش برد. پریدم توی مطبخ و حلیم را تا ته‌ش خوردم. ظرف خالی را گذاشتم بیدار که شد، بشورد! آمدم و گرفتم تخت خوابیدم.
دم ِ ظهر با لگد بیدارم کرد: «بی‌انصاف! من پاشدم رفتم دم در، گرفتمش. لااقل دو قاشق واسه من هم می‌ذاشتی. حالا دو قاشق بخوره تو سَرِت، ظرفشو می‌شستی»!
ادامه دارد

قصّه از کجا شروع شد؟

آغاز جوانی بود و شرّی و شوری. در جست‌وجوی آرمان گرایی به هر سوراخی سرک می‌کشیدیم. جامعه‌ی آن دوره که نیمه‌ی دوّم دهه‌ی هفتاد بود به شدّت سیاست‌زده بود و ما تازه‌کشتی‌نشسته‌ها را، دریازده کرده بود. نشریات سیاسی را که پس از سال‌ها خشک‌سالی، با اولین باران، فراوان روییده بودند؛ می‌خریدیم و می‌خواندیم و بحث می‌کردیم. در انتخابات و ستاد‌ها، فعالانه شرکت می‌کردیم. پای سخن‌رانی‌ها و مناظره‌ها می‌نشستیم. داخل دعواهای سیاسی می‌شدیم و داد می‌زدیم و رگ گردن باد می‌کردیم و گلو، پاره می‌کردیم. نه مجاب می‌شدیم و نه قانع می‌کردیم.
در کنارش تلاش داشتیم به قول خودمان، کار فرهنگی بکنیم. باد توی کلّه‌مان افتاده بود. بچه‌ها را جمع کنیم و کانون فرهنگی بزنیم. کتاب‌خانه و نوارخانه راه بیندازیم. مجله پخش کنیم. کلاس برویم و کلاس بگذاریم. مسابقه راه بیندازیم و جایزه بدهیم. نیرو جمع کنیم.
در کنار همه‌ی این‌ها، «خونه خالی» هم داشتیم. پدرِ «رضا» با تعدادی از کارمندان غیربومی ادارات شهر، دوست بود. مسافرت که می‌رفتند، برای امنیّت و خاطرجمعی، خانه را می‌سپردند به پدرش و او هم می‌داد به پسرش.
«رضا» و من، مجلّات سیاسی را بغل می‌کردیم و می‌رفتیم خونه‌خالی و بساط چایی را برپا می‌کردیم و تا دیروقتِ شب، گفتمانِ! سیاسی می‌کردیم.
دوستی مسخره می‌کرد: «همه می‌رن خونه‌خالی با عَرَقی، ورقی، زرورقی، ژیلایی!.. اون وقت شما می‌رین با «سلام» و «کیهان» و «عصر ما» و «شلمچه» و «جامعه»، درباره‌ی «راستِ سنّتی» و «چپ مدرن» و «محافظه‌کاران» و «پیام دوّم خرداد»، ور می‌زنین!»
ادامه دارد