با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

گیاه وحشی کوهم، نه لاله‌ی گلدان

سنگ‌دل نیستم.
فقط، اختیارم دستِ دلم نیست.

خُرده بر حرفِ درشتِ من آزرده مگیر

دل‌خور نشو. دارم درددل می‌کنم.
اگر کار بدی می‌کنم بگو تا نکنم.

سندرم خستگی مزمن

هستم ولی خسته‌م.

پی‌نوشت: این جمله از من نیست ولی از بس به کار می‌برمش نسبت به آن، حسِّ مالکیت پیدا کرده‌ام.

پینوکیو کجایی؟

قسم خوردن، از نشانه‌های دروغ‌گویی است.

گر چه خارم گاه‌گاهی راه دارم در گل‌ستان

لابه لای دعاهایی که می‌کنید دعایی هم کنار بگذارید برای این که توفیق کار خوب نصیب‌تان شود. نه! همیشه دست ما نیست که هر وقت خواستیم عمل خیر انجام دهیم. باید موقعیتش جور شود، باید اسبابش فراهم شود، سعادت می‌خواهد.

سالن خروجی فرودگاه خلوت شده بود. هم‌راهم منتظر چمدانش بود و من هم مثل همیشه‌ام، الکی‌خوش، ولو شده بودم روی نیمکتی و در و دیوار را نگاه می‌کردم. در هم‌آن حال متوجه ته سالن شدم.
خانم جاافتاده‌ای به سختی تلاش می‌کرد که هم گاری پر از بار و هم صندلی چرخ‌دار پیرزنی را گویا مادرش بود با هم حرکت دهد. یک بار گاری را چند متر جلوتر  برد و برگشت ویلچر را آورد. خسته شد و سعی کرد ویلچر را بچسباند پشت گاری و این جوری هر دو را با هم، راه ببرد. نمی‌شد و نتوانست. لحظه‌ای منتظر شدم کسی پیش‌قدم شود. کسی نبود و اگر هم بود حواسش نبود.
سریع پا شدم. رفتم جلو. زن مردّد نگاهم کرد. قیافه‌ام را تا آن‌جا که جا داشت معصوم کردم تا رضایت داد. زن، علاوه بر گاری پر از بار منتظر چمدان دیگری هم بود. ویلچر پیرزن را من بردم. گذاشتم دم درب تا زن با بارها بیاید. هر دو تشکر کردند.
سرمست‌تر از قبل سر جایم برگشتم و با خودم فکر کردم مگر آخرین بار، کِی، کار خوبی کردم که لذت این حسّ، این قدر تازه هست؟

پی‌نوشت: می‌خواستم فاعل داستان را عوض کنم تا ریا نشود. اما دیدم در آن صورت یک شاهدِ بی‌تفاوت و بی‌احساس خواهم شد و مستحق سرزنش. در نتیجه به روایت اصلی برگشتم.
قصدم تعریف از خود نبود، دنبال ثواب هم نبودم، ولی شعف و نشاطم در پایان قصّه، غافل‌گیرم کرد.

مرئوس، رییس می‌سازد

از هر که بیش‌تر می‌ترسیم، او رییس‌ است.
این قاعده، کِی به هم می‌خورد؟

ما بیش‌تر

چه نسلی را دیده‌اید که اندازه‌ی ما؛ دهه شصتی‌ها، نسل ما! نسل ما! کند؟

و چه اندک‌اند قلم‌به‌دستان

مردم، شبیه آن‌چه فکر می‌کنند می‌نویسند، نه شبیه آن‌چه هستند.

خشم‌شکلی، صلح‌جانی، تلخ‌رویی، شکّری

فریب این اخم‌های درهم و سگرمه‌های توهَم را نخورید.
ما، دل‌مان را برای گل یا پوچ، توی مشت‌مان قایم کردیم و حالا یادمان رفته توی کدام دست‌مان هست!

در دلک لاله‌ای، پشت و پناهم بده

زمزمه‌ی دوستت دارم کنار لاله‌ی گوش، خوابم می‌کند.

اصل کاری‌شون منم

چه خوب است که زن شیرازى داشته باشی؛ بس که لهجه و با ناز حرف‌زدن‌شان، قشنگ است و دوست‌داشتنی است.
توى کتاب‌فروشى؛ دختر که روپوش و صورتش می‌گفت دبیرستانی است به خانم فروشنده که عاقله‌زنی بود گفت: «دیروز اومِیدم دو کتاب‌زبان خِریدم جلداشون فرق داشت ولی توشون نگا کِردَم یکی بودند.»
خانم فروشنده هم کتاب‌ها را باز کرد و گفت: «اى ووى، اینو که یکى‌ان!»
بقیه ماجرا را به جاى خواندن باید شنید. چشم ازشان برداشتم و گوش جان سپردم به جملات کِش‌دارشان.
پسر پشت صندوق هم از آن ور داد زد: «عوض کو سیش»

لاى کتاب‌هاى فانتزىِ جینگیل مستون با قطع اجق‌وجق که در قفسه‌ی هیچ کتابخانه‌اى، درست چیده نمى‌شوند کتابی بود به نام «واسونک‌هاى شیرازى» که مکتوب ترانه‌هاى زنانه‌‌خوانى است که شیرازى‌ها در شب عروسى مى‌خوانند. ترانه‌های زیر بازخوانى کمى از کلّى است:

دانلود «جینگ و جینگ ساز» با صدای «محمد نوری»
دانلود «واسونک» با صدای «شهلا سرشار»

به یادگار نوشتم

چنان توى حیاط شاه‌چراغ قدم مى‌زنم و به گوشه‌کنارهاش آشنایم که انگارى خانه‌ی پدرى است، بس که آمده‌ام و حتا یک شب تا صبح خوابیده‌ام.
بعد سال‌ها سری به موزه‌اش زدم. بین کتاب‌هاى خطى طبقه‌ی دوم به کتابى برخوردم که خط قشنگ و خوانایى داشت به خلاف بقیه. ایستادم و یک صفحه‌اش را خواندم. کاش فونت کامپیوتری‌اش را داشتم. توى ویترین، کاغذ راهنمایى نبود که بدانم نام چه کتابی است و مال چه قرنی است و مهم‌تر از همه، خطاطش کیست؟
راهنماهای موزه هم در طبقه هم‌کف، بالاسر تعمیرکار در ورودى ایستاده بودند و ارشاد و نظارت مى‌کردند!

ار غیر مرادم گردد

روزهای پیشِ رو، باید روزهای خوبی باشند:
این هفته‌ در شیراز خواهم بود، در یک فصل  و هوای مناسب هر چند به بهانه‌ی دوا و دکتر باشد،
و دو هفته‌ی بعد، به بوشهر خواهم رفت برای شرکت در جشن ازدواج یکی از دوستان.
باید روزهای خوبی باشند.

بگو به باد که زلف رهام را ببرد

آفت این است که همه چیز را با هم ذخیره می‌کنیم.

غم و شادی مانند کاه و گندم هم‌راه هم‌اند. کاه‌ها را پرت کن هوا، تا باد ببرد.

آن‌چه می‌ماند گند‌م‌ است که انبار می‌شود.

مهم، بادی است که باید بیاید.

شکلات تلخ

طعم تلخی ماندگارتر از شیرینی است.
به هم‌این دلیل است که غم‌ها دیرپایند.