لابه لای دعاهایی که میکنید دعایی هم کنار بگذارید برای این که توفیق کار خوب نصیبتان شود. نه! همیشه دست ما نیست که هر وقت خواستیم عمل خیر انجام دهیم. باید موقعیتش جور شود، باید اسبابش فراهم شود، سعادت میخواهد. • سالن خروجی فرودگاه خلوت شده بود. همراهم منتظر چمدانش بود و من هم مثل همیشهام، الکیخوش، ولو شده بودم روی نیمکتی و در و دیوار را نگاه میکردم. در همآن حال متوجه ته سالن شدم. خانم جاافتادهای به سختی تلاش میکرد که هم گاری پر از بار و هم صندلی چرخدار پیرزنی را گویا مادرش بود با هم حرکت دهد. یک بار گاری را چند متر جلوتر برد و برگشت ویلچر را آورد. خسته شد و سعی کرد ویلچر را بچسباند پشت گاری و این جوری هر دو را با هم، راه ببرد. نمیشد و نتوانست. لحظهای منتظر شدم کسی پیشقدم شود. کسی نبود و اگر هم بود حواسش نبود. سریع پا شدم. رفتم جلو. زن مردّد نگاهم کرد. قیافهام را تا آنجا که جا داشت معصوم کردم تا رضایت داد. زن، علاوه بر گاری پر از بار منتظر چمدان دیگری هم بود. ویلچر پیرزن را من بردم. گذاشتم دم درب تا زن با بارها بیاید. هر دو تشکر کردند. سرمستتر از قبل سر جایم برگشتم و با خودم فکر کردم مگر آخرین بار، کِی، کار خوبی کردم که لذت این حسّ، این قدر تازه هست؟
پینوشت: میخواستم فاعل داستان را عوض کنم تا ریا نشود. اما دیدم در آن صورت یک شاهدِ بیتفاوت و بیاحساس خواهم شد و مستحق سرزنش. در نتیجه به روایت اصلی برگشتم. قصدم تعریف از خود نبود، دنبال ثواب هم نبودم، ولی شعف و نشاطم در پایان قصّه، غافلگیرم کرد.
چه خوب است که زن شیرازى داشته باشی؛ بس که لهجه و با ناز حرفزدنشان، قشنگ است و دوستداشتنی است. توى کتابفروشى؛ دختر که روپوش و صورتش میگفت دبیرستانی است به خانم فروشنده که عاقلهزنی بود گفت: «دیروز اومِیدم دو کتابزبان خِریدم جلداشون فرق داشت ولی توشون نگا کِردَم یکی بودند.» خانم فروشنده هم کتابها را باز کرد و گفت: «اى ووى، اینو که یکىان!» بقیه ماجرا را به جاى خواندن باید شنید. چشم ازشان برداشتم و گوش جان سپردم به جملات کِشدارشان. پسر پشت صندوق هم از آن ور داد زد: «عوض کو سیش»
لاى کتابهاى فانتزىِ جینگیل مستون با قطع اجقوجق که در قفسهی هیچ کتابخانهاى، درست چیده نمىشوند کتابی بود به نام «واسونکهاى شیرازى» که مکتوب ترانههاى زنانهخوانى است که شیرازىها در شب عروسى مىخوانند. ترانههای زیر بازخوانى کمى از کلّى است:
چنان توى حیاط شاهچراغ قدم مىزنم و به گوشهکنارهاش آشنایم که انگارى خانهی پدرى است، بس که آمدهام و حتا یک شب تا صبح خوابیدهام. بعد سالها سری به موزهاش زدم. بین کتابهاى خطى طبقهی دوم به کتابى برخوردم که خط قشنگ و خوانایى داشت به خلاف بقیه. ایستادم و یک صفحهاش را خواندم. کاش فونت کامپیوتریاش را داشتم. توى ویترین، کاغذ راهنمایى نبود که بدانم نام چه کتابی است و مال چه قرنی است و مهمتر از همه، خطاطش کیست؟ راهنماهای موزه هم در طبقه همکف، بالاسر تعمیرکار در ورودى ایستاده بودند و ارشاد و نظارت مىکردند!
روزهای پیشِ رو، باید روزهای خوبی باشند: این هفته در شیراز خواهم بود، در یک فصل و هوای مناسب هر چند به بهانهی دوا و دکتر باشد، و دو هفتهی بعد، به بوشهر خواهم رفت برای شرکت در جشن ازدواج یکی از دوستان. باید روزهای خوبی باشند.