با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

در خاطرم شد زنده یاد فاطمیّون

در مطلب قبل، اسم «رضا» را آوردم و چهره‌ی رسانه‌ای که آشنای ما دو نفر بود و باعث شد پس از مدت‌ها با او تماس بگیرم و صدایش را بشنوم.
ما، رویاهای جمعی داریم، ما، خاطره‌هایی را با هم شریکیم، ما، نوستالژی‌هایمان را با هم ساختیم.
معمولاً با تعدادی از دوستان، در تعدادی از حادثه‌ها و آرزوها، ترانه‌ها و فیلم‌ها و کتاب‌ها، ماجراهای عاطفی، قهرمانان و مشاهیر و در «خوشم می‌آد» یا «بدم می‌آد»ها، شراکت داریم. که با دیدن یکی، یاد دیگر حلقه‌های زنجیر نیز زنده می‌شود.
مثلاً هرگاه در تلویزیون، «فرزاد حسنی» را ببینم به «ناصر» پیام می‌دهم، اگر «علی‌رضا قربانی» را ببینم به «مرتضی» خبر می‌دهم، زمانی که «فاضل نظری» را ببینم به «علی‌رضا» زنگ می‌زنم، اگر «سعید قاسمی» را ببینم به «علی» اطلاع می‌دهم و... وقتی «مهدی نصیری» را می‌بینم به «رضا» تلفن می‌کنم.
تلفن که قطع شد. به فکر فرورفتم. به فکر سال‌هایی دور که در لحظه، معمولی و روزمره بودند ولی پس از طی زمانی طولانی، چنان به‌یادماندنی‌اند که هم‌واره به آن دوره رجوع می‌کنم و  چراغ برمی‌دارم و تخیّل وام می‌گیرم.

ادامه دارد

دوچرخه

منتظرم بیایند دنبالم و از سر ناچاری نشسته‌ام پای تلویزیون. مانند تمام مردان ایرانی، کنترل به دست میان کانال‌ها می‌چرخم.
جام‌جم سریال «امیرکبیر» را پخش می‌کند.  «امیرکبیر» از خادم ایرانی سفارت روس که نامه‌ای را آورده است، پرسید:
«پیرمرد! در سفارت روس، کارت چیست؟»
«نوکری!»
«چند مواجب می‌گیری؟»
«سه تومان»
«5 تومان به تو می‌دهم، در هم‌آن سفارت روس بمان و خبرهای سفارت را برای ما بیاور»
پیرمرد تشکر کرد و از گرو بودن هشتش در نه نالید و گفت که از سر ناچاری به نوکری در دستگاه اجانب مشغول است.
امیرکبیر به دوردست‌ها نگاه کرد و گفت:
«سرت را بالا بگیر! تو دیگر نوکر روس نیستی، نوکر ایرانی!»
«سعید نیک‌پور» با چنان غروری این جمله را ادا کرد که لذّتش به منِ پای تلویزیون هم رسید.
در آخرای قسمت، «علی‌رضا افتخاری» که آن زمان جوان جویای نامی بود غزلِ «دوش در حلقه‌ی ما... » را با آواز حزینی می‌خواند. اگر اشتباه نکنم با هم‌این مجموعه بود که در سراسر ایران شناخته شد.
در شبکه‌ی 4، چهره‌ی مهمان برنامه‌ی «راز»، آشنا می‌زند ولی هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید که نمی‌آید. شبکه‌ی5، «بچه‌های دیروز» است با آن علامت دوست‌داشتنی 30+. جشن تقدیر از خاطره‌سازان دهه 60 با آقای حکایتی و بقیه رفقا. یک دور می‌زنم و برمی‌گردم کانال 4. آهان! حالا یادم آمد. «مهدی نصیری» است؛ سردبیر سابق «کیهان» و «صبح» در اوج دعواهای سیاسی راست و چپ در ابتدای دوره دوم خرداد و نویسنده‌ی کتاب «اسلام و تجدد».
جلدی زنگ می‌زنم به «رضا» و می‌پرسم: «شبکه چهار را داری؟» بو می‌برد خبری شده و جواب می‌دهد: «نه! چه‌طور مگه؟» می گویم: «مهدی نصیری اومده». می‌گوید: «اوه! اوه!» و دست‌پاچه و بدون خداحافظی قطع می‌کند. برنامه که تمام می‌شود یک دور دیگر می‌زنم و در شبکه 5 «محمد پنج‌علی» را می‌بینم؛ کاپیتان خوش‌اخلاق پرسپولیس و تیم ملّی. هم‌او که «علی پروین» در رخت‌کن از دستش می‌نالید که چرا حجب و حیا داری و سر دفاع داد نمی‌زنی؟ خاطرات جالبی از نیمکت نشینی در جام جهانی 1978 آرژانتین و کاپیتانی تیم ملّی در 1990 پکن و بازی خداحافظی‌اش با الجزایر تعریف می‌کند.
تلفن زنگ خورد که «بیا، پشت دریم!»
پاری اوقات از دست صداوسیما درمی‌رود و همه شبکه‌ها با هم آس رو می‌کنند. خلاصه شبِ خوبی بود.

دوایش آتش است

ما در پی درد، دور جهان می‌گردیم
از کثرت سود پیِ زیان می‌گردیم

داشتی می‌گفتی

زمانی که به صحبت کسی (ظاهراً) گوش می‌دهید، در واقع دارید به این فکر می‌کنید که پس از او چه بگویید.

یک‌چشم در شهر کورها

ترجیح می‌دهم دوستانم را از میان کسانی انتخاب کنم که در زمینه تخصصم ادعایی نداشته باشند، تا به دردی بخورم و محل رجوع باشم. این جوری پزی می‌دهم و منّتی می‌گذارم.


پی‌نوشت: شما؟ شما که دوست نیستید. شما تاج سرید!

بن‌بست

خانه‌‌ی مادری از آن خانه‌های بزرگ قدیمی بود که سالی یک مار تویش می‌کشتند. بچگی‌ها وقت خداحافظی، مادربزرگ مادری، راهی‌ام می‌کرد و می‌گفت: «از کنار دیوار کوچه‌ها نری‌ها! مار و عقرب هست، خطرناکه!»
و اما خانه‌ی پدری کنار دریا و چند کوچه و خیابان دورتر بود.
مادربزرگ پدری تا دم درب بدرقه‌ام می‌کرد و می‌گفت: «کنار دیوار رو بگیر و برو. یه وقت از وسط کوچه نری‌ها! موتور و ماشین رد می‌شه، می‌زنند بهت!»
و من صحیح و سالم بزرگ شدم.

منی که نام شراب از کتاب می‌شستم

در این وبلاگ، حالِ فرد کم‌رویی را دارم که برای رفع خجالتش، لخت و عور به خیابان آمده است.

گزیده‌ی کتاب تبانی

«تبانی The Fix»
نویسنده: دکلان هیل Declan Hill
ترجمه: علی آخوندان
خبر ورزشی 4013


من در انگلیس بزرگ شدم و بنابراین فوتیال ورزش محبوبم است. البته من جوری عاشق فوتبال هستم که برای علاقه‌مندان این ورزش قابل‌قبول نیست. اولین تجربه‌ی من یکی از لحظاتی بود که می‌تواند زندگی‌تان را تغییر دهد. دبستانی بودم که یکی از سردسته‌های بچه‌ها طرفم آمد و گفت: «آرسنال را بیش‌تر دوست داری یا لیورپول؟»
6 سالم بود و اسم هیچ‌کدام از این تیم‌ها به گوشم نخورده بود، ولی به نظرم آرسنال اسم مسخره‌ای داشت و گفتم آن‌ها باید تیم ضعیف‌تر و ذلیل‌تری باشند و به هم‌این دلیل انتخاب‌شان کردم. این تصمیم، اتفاقی بود که دیگر نمی‌شد تغییرش داد. یک بار نقل‌قولی از یک تماشاگر فوتبال خواندم: «می‌توانید پدری شپشو باشید! می‌توانید زن‌تان را طلاق دهید و به کشور دیگری مهاجرت کنید، ولی نمی‌توانید تیم فوتبال‌تان را تغییر دهید!»
این حرفی بود که به من ثابت شد. من در بیش‌تر سال‌های کودکی و بزرگ‌سالی از هر چیزی درباره‌ی آرسنال متنفر بودم. شیوه‌ی بازی آن‌ها به طرز غیرقابل توجهی زشت بود. آرسنالی‌ها از این که توپ را با مشت و لگد از حریف بگیرند، کِیف می‌کردند. نه تکنیکی داشتند، نه مهارتی و نه نظمی. از آن‌ها افتضاح‌تر سراغ نداشتم. بر خلاف یک تیم ذلیل، ثروتمند بودند و می‌توانستند خیلی آبرومندتر بازی کنند، ولی زیر نظر هر مربی‌ای مثل مشتی اراذل بازی می‌کردند!
من در آرسنال هیچ نکته مثبتی نمی‌دیدم. شبیه مردی شده بودم که عاشق زنی بی‌وفا شده و می‌داند نمی‌تواند تصمیم قلبش را تغییر دهد. سال‌ها گذشت تا این که آرسن ونگر به تیم آمد و روزهای خوش آرسنال از راه رسید.

چو بر خاکم آیی و من، مُرده باشم

نکته تسلاناپذیر در مورد مرگ «کودکان» این است که گفتن و شنیدن «خدا بیامرزدش» آرامت نمی‌کند.

عاقبت این عشق هلاکم کند

اگه صدتا نوشابه انرژی‌زا هم خورده باشم، نمی‌دونم چرا تا می‌بینمت، ضعف می‌کنم و سُست می‌شم؟

ما سال‌ها منتظر بودیم

باورم نمى‌شود. دیشب در بخش خبرى 22 شبکه سه سیما، «منتظرت بودم» پخش شد. بلاخره صداى «داریوش رفیعى» مجوز گرفت و از ممنوعیت درآمد. سال 88 هم برای اولین بار صدایش از رادیو پخش شد.  چه کیفى دارد که میلیون‌ها نفر با هم بشنوند:
«شب به گلستان، تنها، منتظرت بودم...»

خاطره‌های مرده

آدمی‌زاد است دیگر!
یک اتفاق بد را که می‌بینی، خاطرات بد مرتبط، خودشان می‌آیند دیگر.

بهار مست کرده دستِش خرده شیشه است

سیزده‌به‌در که تمام می‌شود، بهار هم تمام می‌شود. بقیه‌اش تابستان است.

این ترانه‌ی «شهره» را خیلی دوست دارم. به خاطر
یکی این که کلمات عجیب و کم‌کار و تجسم‌های نامأنوس ولی زیبایی دارد،
و دیگر این که بهار به جای «شمال» و «اصفهان» و «شیراز»، از سمت «خرم‌آباد» می‌آید،
و آخر، آهنگ ایرانی اوایل سبک لس‌آنجلس به هم‌راهی صدای گرم و زنگ‌دار «شهره».

آخرین روز بهار را با این ترانه به سر می‌برم:

دانلود «بهار ایران» با صدای «شهره»

و چه دورند و چه نزدیک به هم

27 و 28 و 29 اسفند.
این سه روز را بیش‌تر از سیزده روز بعدش دوست دارم. برای من، شادی‌ها در این سه روز دورخیز می‌کنند برای صعود و در لحظه‌ی تحویل سال به نقطه‌ی اوج می‌رسند و پس از آن سیر نزولی‌شان شروع می‌شود.
روزهایی که از مسابقه‌ی ملّت برای خرید و خانه‌تکانی و اتمام کارها، کناره می‌گیرم و در آرامش خود غرق می‌شوم.
روزهایی که خورشید هم مهربان‌تر می‌تابد. روزهایی که بدون رخ‌داد هیچ اتفاق دل‌پذیر و مهیّجی، بی‌دلیل از تک‌تک دقایق‌شان لذّت می‌برم.

24 اسفند 1389 – هتل پرشیا – ساعت 2 بامداد


پی‌نوشت: این را می‌خواستم در هم‌آن سه روز موصوف منتشر کنم که بیماری مانع شد. حالا هم دیر نشده. توی آن سیزده روز کذایی هستیم.

پخش مجدّد

پارسال، همین موقع‌ها، نوشتم «خوش به حال خوشگلا».
حالا هم که بندر، کیپ تا کیپ مسافر و مهمان نوروزی است، لب ساحل که قدم می‌زنم، دوباره با خودم می‌گویم: «خوش به حال خوشگلا»!

شما که غریبه نیستید

به‌تر دیدم توضیحی درباره‌ی روال کار خودم در این وبلاگ بنویسم.
وقتی مطلبی به ذهنم می‌رسد با ذکر تاریخ در یک صفحه‌ی word ذخیره می‌کنم. ممکن است در یک روز، پنج یادداشت بنویسم و امکان دارد در یک هفته، یبوست فکر بگیرم و یک کلمه هم ننویسم. این مطالب ذخیره شده را به نوبت منتشر می‌کنم و معمولاً بین ثبت و نشر آن‌ها، دو ماهی فاصله می‌افتد. مگر موضوع داغی باشد که باید به روز منتشر شود و مانند + و + خارج از صف آپ شوند.
الان دارم مطالب آذر 1389 را منتشر می‌کنم.

+۳۰

عروسک‌ها برگشته‌اند و نیز لذّت دوباره شنیدن «اکشال نداره» و «مگه چیه».
نمی‌دانید چه‌قدر خوش‌حالم که «کلاه‌قرمزی و پسرخاله» برگشته‌اند. عروسک‌های خاطره‌انگیزی که جزئی از کودکی و نوجوانی ما، دهه شصتی‌هاست. هنوز برنامه‌ی «صندوق پست» و «آقای مجری» و «گلابی» و شاگرد کفّاشی که بعدها «کلاه قرمزی» شد یادم هست و هنوز دربه‌در دنبال برنامه‌ی عید 15 سال پیش‌شان هستم که معرکه‌ای بود برای خودش. پس از تعطیلات نوروزی در مدرسه، با یادآوری بامزه‌بازی‌ آن‌ها چه خنده‌ها که نکردیم.
حالا هم میان این همه فیلم و سریال و جُنگ نوروزی، تنها برنامه‌ای که سر ساعت و کامل نگاه می‌کنم این دوتا هستند. مثل یک بچه به همراه خاطرات نوستالژیک جلوی تلویزیون می‌نشینم و به شیرین‌کاری‌هایشان می‌خندم.
در این دو سالی که «کلاه قرمزی» پخش می‌شود متوجه نکته‌ای شده‌ام. ما؛ یعنی بچه‌های دیروز و آدم‌بزرگ‌های امروز، تنها ماییم که بی‌صبرانه منتظر قسمت بعدی هستیم، ماییم که در جمع خودمان ماجراهایشان را دوره می‌کنیم و تنها ماییم که با آن‌ها حال می‌کنیم. انگاری بچه‌های امروز، خوش‌شان نیامده است، نپسندیده‌اند، شوخی‌ها را نمی‌گیرند،  ارتباط برقرار نکرده‌اند. پای تلویزیون به شیطنت‌های «کلاه قرمزی» که می‌خندم، خواهر کوچیکه متعجب نگاهم می‌کند. شاید حق هم داشته باشند. بلاخره «کلاه قرمزی» مال زمانی است که این همه آدم‌فضایی توی کارتون‌هایش نبود. هرچه بود یک مشت جک و جانور بود که دور هم به خوشی زندگی می‌کردند و تنها همّ و غم‌شان پیدا کردن مادرشان بود و کسی هم اگر مزاحم می‌شد، روباه مکّار بود. ما هم که شادمانه نگاه می‌کنیم، مسلّح به کلّی خاطره و پس‌زمینه‌ایم.
«طهماسب» و «جبلی» هم گویا مخاطب خود را شناخته‌اند و اصراری برای جذب نسل امروز ندارند.
چند قسمت قبل، «کلاه قرمزی»، لب یک جوب فرضی به «آقای مجری» گفت: «می‌خوام ببینم این درِ نوشابه است تو جوف! یا سکّه».
خواهر کوچیکه حق دارد هاج‌و‌واج، خنده‌ی مرا نگاه کند. درِ فلزی مال شیشه نوشابه‌های زمان ما بود. این بچه‌ها که نوشابه‌شان را در قوطی‌های پلاستیکی می‌خورند. سکّه هم پول توجیبی ما بود که می‌شد کلّی خوراکی باهاش خرید. نسل حالا اسکناس را می‌شناسد نه سکّه‌ای که اصلاً ندیده. کودکان دهه‌ی هشتاد، اگر به خواستن باشد، «گیگیلی» را دوست دارند که همیشه‌ی خدا، پلی‌استیشن توی دستش است.
بله آقای مجری! کلاه‌قرمزی مال ماست.

سیب روی سیبل

صدای «آخ»که شنیدی،
یعنی زدی به هدف!


پی‌نوشت: سیبِ عنوان، موجب سوءبرداشت نشود. وامی است از یک افسانه‌ی اروپایی. داستان پدرِ تیرانداز و سیب روی سر پسر.

بچه‌ها متشکریم

دیروز وبلاگ، رکورد بازیدکننده را شکست.

با تشکر از دوستان!


این صدای بوستانی پرپر است

در ویژه‌برنامه‌ی تحویل سال شبکه‌ی اول، پس از این که «بهنام صفوی» ترانه تیتراژ انتهایی فیلم اخراجی‌ها 3 را اجرا کرد، در جواب درخواست مجری برای معرفی شاعر ترانه، گفت: «یه آقایی به نام محمدحسین جعفریان...»
دلم سوخت. که چرا «محمدحسین جعفریان» باید این قدر گمنام باشد که بگویند «یه» آقایی به نام...
بهنام صفوی تقصیری ندارد. نه کسی جعفریان را به او معرفی کرده و نه مظلومیت ذاتی محمدحسین، اجازه‌‌ی هیاهو و منم منم را به او داده است.
اوایل دوره اصلاحات، سررسیدهای «یاد یاران»ی چاپ می‌شد که در هر صفحه‌اش، اشعار حسرت‌بار او بود:

طالب فرهادها جز کوه نیست
مرهم این زخم جز اندوه نیست
عقده‌ها رفتند و علت مانده است
در گلویم «حاج همت» مانده است
زخمی‌ام اما نمک حق من است
درد دارم نی‌‌لبک حق من است

بماند حجم عظیم برچسب‌ها و پوسترهای دفاع مقدس با تصاویر شهدا و مناطق جنگی به هم‌راه ابیات زخمی محمدحسین جعفریان بدون نشانی از او:

اینک اما عده‌ای آتش شدند
بعد کوچ کوه‌ها آرش شدند
بعضی از آن‌ها که خون نوشیده‌اند
ارث جنگ عشق را پوشیده‌اند
عده‌ای «ح‍ُسن القضا» را دیده‌اند
عده‌ای را بنزها بلعیده‌اند
بزدلانی کز یم خون، تر شدند
از بسیجی‌ها بسیجی‌تر شدند

فراموش نمی کنم شبی را که مثنوی کوبنده و انتقادی‌اش را در «سوره» آن زمان می‌خواندم و با بیت‌بیتش زیر و رو می‌شدم:

این صدای بوستانی پرپر است
این زبان سرخ نسلی بی‌سر است

او بعد از جنگ هم عمری را در افغانستان و کنار «احمدشاه مسعود» سپری کرد و هم‌آن جا از یک پا فلج شد. خاطراتش از افغانستان را تحت عنوان «چَکَر در ولایت جَنرال‌ها» در هفته‌نامه‌ی دوست‌داشتنی «مهر» منتشر می‌کرد. (یاد آقای میرفتاح به خیر!) حالا هم که مریض است و به سختی زندگی می‌کند. آخرین بار هم در برنامه‌ی راز «طالب‌زاده» پیدا شد و قسمتی از مثنوی‌اش را خواند. هم‌آن مثنوی که انگار برای امروز سروده شده است.
بر خلاف قیافه‌ی دردکشیده‌اش، روحیه‌ی طنّازی دارد و الان هم ستون ثابتش در کافه‌ی «هم‌شهری جوان» فرصتی است برای دیدار هفتگی با مردی از اهل جنگ که شخصیتی غیرمتعارف با آن‌چه از مردان جنگ در رسانه‌های رسمی دیده‌ایم، دارد.

سینه پر آهیم، اما آهنیم
نسل یوسف‌های بی‌پیراهنیم
ما از این بحریم، پاروها کجاست؟
این نشان! پس نوش‌داروها کجاست؟

اگر هنوز نشناخته‌ایدش، او هم‌‌آن کسی است که سال گذشته، در شب شعر بیت رهبری، با صورتی رنجور و تکیده، شعر نوی تلخ و گزنده‌ای برای جانبازان جنگ خواند.

زخمی‌ام، اما نمک... بی‌فایده است
درد دارم، نی‌لبک... بی‌فایده است
عاقبت آب از سر نوحم گذشت
لشکر چنگیز از روحم گذشت
جان من پوسید در شب‌غاره‌ها
آه ای خمپاره‌ها، خمپاره‌ها!

پی‌نوشت: اگر حوصله داشتید، مثنوی کامل را می‌توانید این‌جا بخوانید.

خانمی که شما باشید

شکر خدا! خواهر بزرگ‌تر ندارم ولی اگر تو بودی؛ خواهرِ بزرگِ خوبی می‌شدی.

چه بسیار خون در عدم خورده باشم

امروز، بعد از پانزده سال، سر خاکش گریه‌ام گرفت.
پس از یک ماه غیبت، اولین پنج‌شنبه‌ی سال جدید، رفتم زیارت اهل قبور که هم فاتحه‌ای بخوانم و هم سال نو را به‌شان تبریک بگویم. آفتاب دل‌چسبی توی سینه‌ی قبرستان پهن شده بود. سر مزارش که رسیدم، نشستم. یاد اوّلین عید سال بعد از مرگش افتادم. چشمانم گرم شد و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. صورتم را میان دستانم پنهان کردم. جلوی سیل را می‌توان گرفت ولی اشک را نه. هم‌آن جا روی سنگش نشستم و آرام و بی‌صدا، اشک ‌ریختم. گورستان، شلوغ بود. دو سه آشنا رد می‌شدند، حالم را که دیدند، از دور سلامی کردند و نزدیک نشدند. نتوانستم. نتوانستم یک دل سیر گریه کنم. خودم را جمع کردم و پا شدم.

دی ماه سال 1374، برای اولین و آخرین بار، به مدارس، تعطیلات زمستانی دادند. او هم که تازه رفته بود کلاس اوّل. داشتم می‌بردمش خانه‌ی دوستش. آن روزها، تبلیغ موزیکال «دل‌پذیر» گل کرده بود. دست هم را گرفته بودیم و شاد و سرخوش می‌خواندیم:
«می‌خوام سالاد درست کنم
سالاد چیه؟
الویه...»
می‌خواندیم و می‌خندیدیم.
دیگر ندیدمش تا... یک ماه بعد، خبرش را آوردند که توی تصادف کشته شده.

از خاک‌ستان که بیرون آمدم، هنوز گریه هم‌راهم بود.

پی‌نوشت: آن گریه را که سر دلم مانده بود، نصفِ شبی، پای رایانه، تمام کردم.

از اون آسمون آبی

... بر خلاف همه‌ی این تحلیل‌های روان‌شناسانه و بررسی‌های روان‌کاوانه و نتیجه‌گیری‌های علمی، باید بگویم که او، فقط و فقط، هم‌دم می‌خواهد. هم‌دل می‌خواهد. هم‌آغوش می‌خواهد. (تصورات جنسی را داخل ماجرا نکن)!
او یک سینه ستبر مردانه می‌خواهد که سرش را رویش بگذارد و میان یک حجم محکم و مطمئن، مچاله شود. او دستی می‌خواهد که با زلف‌هاش بازی کند و برود توی موهاش و نازش کند. او دوست دارد در آن حالت بی‌وزنی، فشار دو لب رو پشت موهایش احساس کند و خودش را به خواب بزند و همه عمر سر از این مستی برندارد.
او، این شکلک‌های قلب و likeها و کلمات عاشقانه‌ی هرجایی را نمی‌خواهد...


پی‌نوشت 1: شرمنده! هر توضیح بیش‌تر، گنگی ماجرا را بیش‌تر می‌کند.
پی‌نوشت 2: البته که کلمات عاشقانه؛ هرجایی نیستند. اما دست‌مالی شدن، هر جنسی را دستِ دوّم می‌کند.
پی‌نوشت 3: «او»، می‌تواند «تو» باشد.

دوباره زاغه‌نشینان به زاغه‌ برگشتند

بله؛ مردمی که بلندگو دارند محق‌ترند.

گزیده‌ی کتاب اگنس

گزیده‌ی کتاب «اگنس»
نوشته‌ی «پتر اشتام»
ترجمه‌‌‌ی «محمود حسینی‌زاد»
نشر «افق»


صفحه‌ی 14
نمی‌توانم بگویم درجا عاشقش شدم، اما از او خوشم آمده بود. متوجهش شده بودم. مدام سر بلند می‌کردم، چیزی نگذشت که این کار برای خودم هم ناخوش‌آیند شده بود، اما کار دیگری نمی‌توانستم بکنم. اگنس عکس‌العمل نشان نمی‌داد، اصلاً سر بلند نمی‌کرد، با وجود این مطمئن بودم که متوجه نگاه‌هایم شده است.

صفحه‌ی 15
دو سه باری عاشق قیافه‌ای شده بودم، اما یاد گرفته بودم که از کنار این جور احساسات، قبل از این که تهدیدی بشوند، بگذرم.

صفحه‌ی 19
از خیابان رد شدیم، اگنس اصرار داشت که از خط‌کشی عابرین برویم و پشت چراغ قرمز صبر کنیم تا چراغ برود روی walk.

صفحه‌ی 49
اگنس پرسید: «تا حالا از پله‌ها بالا رفتی؟»
گفتم: «نه. چرا باید برم؟»
- خب از کجا می‌خوای بدونی که واقعاً در طبقه‌ی بیست و هفتم زندگی می‌کنی؟


صفحه‌ی 58
به اگنس گفتم که امروز قیافه‌اش مثل همیشه نیست و او گفت چتری‌اش را چیده است. بعد نگهش داشتم تا روی آب دریاچه کوچک دولا شد و خودش را در آب دید.
پرسید: «خیلی بد شده؟»

صفحه‌ی 78
از نسل ما فقط آشغال و زباله به جا می‌مونه.

صفحه‌ی 107
ساکت بودیم. لوئیز به من نگاه کرد و لبخند زد. بوسیدمش.
با خنده گفت: «تو منو دوست نداری، من هم تو رو. این کار هم مفهومی نداره. مهم اینه که سرمون گرم می‌شه.»

صفحه‌ی 111
گر چه دوستش داشتم و کنارش خوش‌بخت بودم، اما بدون او احساس آزاد بودن می‌کردم. برای من همیشه آزادی مهم‌تر از خوش‌بختی بوده. شاید این هم‌آن چیزی بود که دوست‌دخترهایم اسمش را گذاشته بودند خودخواهی.

صفحه‌ی 114
گفتم: «از حرفی که اون روز زدم منظوری نداشتم. خیلی سعی کردم تا ببینمت.»
- مهم چیزی نبود که گفتی. این که تنهام گذاشتی. این که خیلی راحت رفتی.