تلاوتهای ذهنی یک خود نسل سوختهبین
تلاوتهای ذهنی یک خود نسل سوختهبین
در مطلب قبل، اسم «رضا» را آوردم و
چهرهی رسانهای که آشنای ما دو نفر بود و باعث شد پس از مدتها با او تماس
بگیرم و صدایش را بشنوم.
ما، رویاهای جمعی داریم، ما، خاطرههایی را با هم شریکیم، ما، نوستالژیهایمان را با هم ساختیم.
معمولاً با تعدادی از دوستان، در تعدادی از حادثهها و آرزوها، ترانهها و
فیلمها و کتابها، ماجراهای عاطفی، قهرمانان و مشاهیر و در «خوشم میآد»
یا «بدم میآد»ها، شراکت داریم. که با دیدن یکی، یاد دیگر حلقههای زنجیر
نیز زنده میشود.
مثلاً هرگاه در تلویزیون، «فرزاد حسنی» را ببینم به «ناصر» پیام میدهم،
اگر «علیرضا قربانی» را ببینم به «مرتضی» خبر میدهم، زمانی که «فاضل
نظری» را ببینم به «علیرضا» زنگ میزنم، اگر «سعید قاسمی» را ببینم به
«علی» اطلاع میدهم و... وقتی «مهدی نصیری» را میبینم به «رضا» تلفن
میکنم.
تلفن که قطع شد. به فکر فرورفتم. به فکر سالهایی دور که در لحظه، معمولی و
روزمره بودند ولی پس از طی زمانی طولانی، چنان بهیادماندنیاند که
همواره به آن دوره رجوع میکنم و چراغ برمیدارم و تخیّل وام میگیرم.
ادامه دارد
امروز خبر فوت یک خاطره ی مشترک رو بهم دادن، کلی فکر کردم تا یادم اومد طرف کی بود و جریان چی بود...
خوب یا بد، من خاطره باز نیستم، یعنی به سختی به یاد میارم که تو روزهای عادی زندگیم (حتی گاهی روزهای خاص) چه اتفاقی افتاد... از روزها فقط حسشون یادم میمونه، اونم نه واضح...
حالا اینایی که گفتم چه ربطی داشت به ناصر و مجتبی و رضا و فرزاد حسنی؟
شما که ریاضی خونده اید می دونید که گستره اشتراک هم مهمه.
چقدر اینجا خلوته و من چقدر این خلوتی و پست های بی ربط تو رو دوست دارم...
ادامه دارد...
الان جواب داده شده به نظر من ربط داشت؟
ما مجموعه های تهی نیستیم. بلاخره با خیلی ها برخورد داریم و اشتراک. میزان اشتراک و کم و زیادش است که چیزی را بیادماندنی یا فراموش شدنی میکند.
اولا که دقیقا همینطوره بعضی چیزا بعضی ها رو یاد آدم میارن
بعضی موارد لحظاتی رو از کسانی به یاد میارن
مثلا من همیشه اسم واحد وصایا رو که می شنوم یاد اوکراین می افتم، ربطش هم برای من اینه که کتاب وصایای یکی دست من موند و رفت اوکراین! من ماندم و عذاب وجدان!!!!!
در ضمن مرضیه یعنی تو منو رسماْ دق میدی
رسماْ
با نی که آب میوه پاکتی بخوری، به تهش که می رسی یه صدای غیژ غیژ می ده. این صدا من رو به یاد یه دوست می اندازه.
می گفت از این صدا متنفرم، چون یعنی آب میوه داره تموم می شه!
بدجور تلویزیون بازید شما...
به عشق فیتیله ی هر جمعه صبح تلویزیون می دیدم
که آن هم به باد دادند رفت!
فیتیله را که حروم کردند.
به سیب:
این خاصیت این وبلاگه، به من هووووووچ مربوطی نداره!!!!!!!! وگرنه من اگرم میخواستم کسی رو دق بدم بطور غیر رسمی این کار رو میکردم که دردسرش کمتر باشه...اگه تلفات زیاده میخواید من دیگه نیام؟ هان؟ بخدا راضی نیستم کسی دق کنه
رو به همه:
دقت کرده اید همین وبلاگ داره میشه برامون خاطره شخصیت های خاص
یعنی همین وبلاگ و بخش نظراتش داره خودش میشه کلی حکایت
مشابهش رو با نویسنده های ایسنا و مجله گل آقا تو یه وبلاگ قدیمی داشتم سال ۸۳
الان چقدر دلم برای اونا تنگ میشه
امیدوارم این جمع اونقدر فاصله نگیره که من مجبور شم خاطره هامو تکی برای خودم تعریف کنم
یعنی بشه که چند سال دیگه بگم وای مرضیه جون یادته فلان سال اینجوری
یا داداش یادته یه بار اینجورش شده بود و واااااااااااااااییییییییییییییییییییییییییییییی
خدایا این جمع را پریشان مکن