با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

گزیده‌ی کتاب به هادس خوش آمدید

«به هادس خوش آمدید»
نوشته‌ی«بلقیس سلیمانی»
نشر «چشمه»

صفحه‌ی 14
- دختر لطف‌علی‌خان، می‌دونی خیلی شبیه عمه‌زلیخات هستی؟
رودابه ایستاد. به یک‌باره ایستاد. احساس کرد حرفی را که نباید، شنیده است. خیلی‌ها این حرف را گفته بودند، اما فکر نمی‌کرد مهندس حالا و این‌جا این حرف را بزند.
ناگهان میل به شیطنت همه‌ی وجودش را گرفت.
- شنیدم خاطرخواش بودین.
- بودم و بود.

صفحه‌ی 18
مهندس ماهی‌تابه را روی میز گذاشت و گفت: «بشقاب بیارم، یا برای صرفه‌جویی تو شستن ظرف، تو ماهی‌تابه بخوریم؟»
رودابه به جای جواب، از داخل کابینت دو بشقاب ته‌گود برداشت. دوست نداشت دستش موقع لقمه برداشتن به دست کسی بخورد. یک‌بار با امینه، مشترک غذا گرفته بودند، گیج از نامشخص بودن مرزها و سهم‌ها، تقریباً چیزی نخورده بود و در تمام مدت مواظب بود مبادا دستش موقع  رفت‌وآمد به دست امینه بخورد.

صفحه‌ی 51
«تا وقتی مردی بتواند کاسه‌ی آبی را از زمین بردارد، قوه‌ی مردی دارد.»

صفحه‌ی 88
همه‌ی شگردهای ممکن را به کار بست تا رودابه را به حرف بکشد، اما قفل زبان رودابه با هیچ کلیدی باز نشد. بلاخره امینه شاه‌کلیدی را که برای روز مبادا کنار گذاشته بود، به کار برد و از این قاعده پیروی کرد که:
اگر می‌خواهی رازهای دیگری را بشنوی، رازهایت را بگو.

صفحه‌ی 89
دختر جوان گیوه پوشیده بود و شبیه زنان عرب جنوب ایران شال سیاه نخی‌یی دور سرش پیچیده بود.

صفحه‌ی 120
«بخور ننه، خون‌سازه، دختر باید چیزای خون‌ساز بخوره.»

صفحه‌ی 153-154
... رودابه برای اولین بار سوار هواپیما شد. از هم‌آن لحظه‌ی ورودش به فرودگاه احساس یک آدم متشخص را پیدا کرد. درست مثل دیگران آهسته حرف می‌زد، آرام و باتبختر راه می‌رفت. و دم به دقیقه به ساعت دیواری سالن انتظار و ساعت خودش نگاه می‌کرد و گاه با بلیت‌های آبی‌رنگ شرکت هواپیمایی، در آن هوای کم‌وبیش سرد خودش را باد می‌زد. وقتی از پله‌های هواپیما بالا می‌رفت به جای هر چیزی به کشیدگی ساق پاهایش فکر می‌کرد. داخل هواپیما نگران استفاده از وسایل بود، دلش نمی‌خواست دیگران متوجه مبتدی بودنش بشوند.

صفحه‌ی 154
«موی زن، عزیز من زینت زنه، قدیمیا برای این که زنی رو بی‌حیثیت کنند، موهاش رو می‌بریدن. زن بی‌مو یعنی زن بی‌آبرو، چه طور دلت اومد دختر؟!»

مفاتیح‌الحظّ

اگر پای تلویزیون باشم در مسابقه‌های پیامکی برنامه‌های کم‌بیننده شرکت می‌کنم. احتمال برنده شدن در مسابقاتی که در ساعات پرت روز یا نیمه‌شب پخش می‌شوند بیش‌تر است.
تعطیلات نوروز، سر کار بودم. صبح خیلی زود، تلویزیون روی شبکه‌ی قرآن روشن بود و سوال‌شان هم آسان بود و جواب فرستادم.
توی چند مسابقه‌ی متفرقه در شبکه‌های دیگر هم شرکت کردم و فراموشم شده بود تا امروز که تلفن زنگ خورد و گفت از شبکه‌ی قرآن تماس می‌گیریم و شما برنده شده‌اید و نشانی بدهید تا بسته‌ی فرهنگی برای‌تان بفرستیم.
اعتقاد دارم که آدمی در تمام عمرش بخت این را دارد که فقط در یک قرعه‌کشی برنده شود. توی یکی که بُردی، سهمیه‌ی شانست را مصرف کرده‌ای و دیگر هیچ‌وقت اقبال سراغت نمی‌آید.
ماشین‌خارجی‌ها و شاسی‌بلندها و چندصدمیلیون‌تومان‌ها که به ما نرسید، شانس یک‌بار در خانه‌ی ما را زد که بسته‌ی فرهنگی شبکه قرآن دستش بود! ان‌شاءالله تبرکی به زندگی ما بدهد که خسران از دست دادن جایزه‌های آینده‌ای که قرار نیست بگیریم را بکُند!

قطر

از وقتی تبلیغ اومد روی پیرهن بارسا،
برکت از این تیم رفت!

قیافه‌ی ایرانی

«سالینجر» در کتاب «فرانی و زویی»، از یک بازیگر قدیمی هالیوود به نام «Carole Lombard» یاد می‌کند و می‌گوید که قیافه‌ی ایرانی دارد.

گزیده‌ی کتاب بهار 63

«بهار 63»
نوشته‌ی «مجتبا پورمحسن»
نشر «چشمه»

صفحه‌ی 30
هیچ‌وقت خیانت را برای زن اعتراف نکن.
زن هر چه قدر هم فهمیده باشد تا از زبان خودت نشنود مطمئن نمی‌شود.

صفحه‌ی 53
سیگارِ خاموش روی لبم بود، «سما» با دست اشاره کرد به جیبم که فندک را در بیاورم و روشنش کنم.
گفت: «بکش به سلامتی دکتر بلانسبت.»
«میترا» اگر بود می‌گفت: «الهی قربونت برم، نکش، می‌میری‌ها!»
مشکل اما این است که آدم نمی‌داند در هر لحظه کدام واکنش را دوست دارد. همراهی «سما» یا تظاهر «میترا» به دلسوزی.
برای «رضا» که تعریف کردم گفتم: «فرقی نمی‌کند، هر کدامش که باشد آدم دلش هوای آن یکی را می‌کند.»

بنده‌ی طلعت آن باش که آنی دارد

خونه، رؤیایی نبود، ولی بود.

یک سالی اون‌جا، خونه داشتیم.

دوران خوش ساعت شنی

بهشت؛ جاییه که خودت بیدار می‌شی نه این‌که آلارم موبایل بیدارت کنه!

سلف سرویس

آشپزی کردن بد است،
غذا کشیدن برای خودت از اون بدتر!

مسافران نوروزی

خوش به حال «صاحب» خوشگلا!

چه دندان‌های سپیدی

تنها خوبی قهر بودن ما اینه که دیگه با هم دعوا نمی‌کنیم.

واویلا

آهای شمایی که با گوگل کردن «راه رفتنت واویلا از داریوش رفیعی» به وبلاگ من رسیدی!

چی فکر کردی عمو؟ داریوش رفیعی و راه رفتنت واویلا؟

گرفتی ما رو؟!

امان از درد دوری

پیامک یک:

رها نمی کنمت گر به چنگم افتی، حیف

رها نمی کند ایام در کنار مَنَت

...

پیامک دو:

عمر بگذشت و دگرگون نشد این رسم قدیم

که نیازی‌ست مرا چند و تو را نازی چند

...

•  بی‌عاطفه! این همه احساس خرج کردم، یه اهمی، چیزی..!

• •  چی بگم؟

•  بگو دلت گرفته بود از چی؟

• •  از تو!

•  دل‌تنگ یا دل‌گیر؟

• •  هر دو.

•  دلیل اولی، دوری است و درمان دومی هم دوری!