با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

شب بود، بیابان بود، زمستان بود...


نشسته بودند عقب ماشین و درِ گوش هم، پچ‌پچه‌های زنانه می‌کردند و ریز می‌خندیدند.
راننده هم غرق در ترانه‌های پخش ماشین،خیره به جاده بود. بقیه هم در خواب.
یک ساعتی گذشت. یکی از زن‌ها، در فاصله نفس گرفتن دو صحبت، متوجه او شد. به شوخی و با خنده گفت: این‌ها چیه گوش می‌دی؟ عوضش کن بابا! بیا آهنگ‌های ما رو بذار.
 راننده بی که برگردد، گفت: شما اون پشت با هم حرف می‌زنید، من هم با این حرف می‌زنم.
«مگه ترانه‌ها هم حرف می‌زنند؟»
معلومه که حرف می‌زنند، ترانه که فقط ترانه نیست، خاطره است، یه آدمه که از گذشته‌ها حرف می‌زنه.