آمد داخل مسجد، جورابهایش را درآورد و دوباره رفت. چند دقیقه بعد با دست و صورت خیس برگشت. با صدای بلند گفت:
«آهای صاحب صندل قهوهای که دم دره، من باهاش رفتم وضو گرفتم. راضی باش!»
خوابیدهام. پای چپم از زیر پتو بیرون مانده است.
چند انگشت کوچولو، خیلی کوچولو، را حس میکنم که کف پایم را قلقلک میدهند.
با چشمان بسته، میخندم.
نترس!
شهوت، شعلهی عشق را باد میزند.
تو رو به آتیش میکشم،
یه روز با چشمای ترم.
دخترها خیال میکنند که پسرها التماسشون میکنند،
نمیدونند که دارند مخشون رو میزنند!