با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

اخوی! التماس دعا

آمد داخل مسجد، جوراب‌هایش را درآورد و دوباره رفت. چند دقیقه بعد با دست و صورت خیس برگشت. با صدای بلند گفت:
«آهای صاحب صندل قهوه‌ای که دم دره، من باهاش رفتم وضو گرفتم. راضی باش!»

آمدم ای ماه! پناهم بده

این که به سنّی برسیم که دیگر مادر، در خیابان و انظار عموم، ما را را بغل نکند و نبوسد، را از نشانه‌های بزرگ شدن می‌دانستیم.
از هم‌آن بچگی‌ تا حالا که سنّ باباها هستم، کراهت و خجالت داشتم که والده چه در خلوت و چه جلوت، بغل و ماچم کند! مادران هم که ول‌کن نیستند، در همه حال ما بچه‌ایم و بوسیدنی.
این بی‌میلی به هم‌راه تفاوت قدّ ما که یک سر و گردن از او بلندترم سبب می‌شد که وقت روبوسی بعد هر مراجعت از سفر، فقط گردن و شانه به پیرزن برسد.
الهی العفو!

از مشهدالرضا که برگشتم، توی فرودگاه اهواز هم‌دیگر را دیدیم. جلو آمد که بغلم کند. حرکتی نکردم. این بار عذر پزشکی هم داشتم:
• مامان، من سرما خوردم!
•• اشکالی نداره، من همیشه گردنت رو می‌بوسم.


پی‌نوشت: این‌جا رسم است که معمولاً کهن‌سالان قدخمیده دست کوچک‌ترها را می‌بوسند و جوانان هم متقابلاً برای احترام، سر آن‌ها را.
ادبی که رعایت قدّ و قامت طرفین را می‌کند و هیچ‌کدام را به زحمت نمی‌اندازد.

نوازش بارون

خوابیده‌ام. پای چپم از زیر پتو بیرون مانده است.

چند انگشت کوچولو، خیلی کوچولو، را حس می‌کنم که کف پایم را قلقلک می‌دهند.

با چشمان بسته، می‌خندم.

مخاطب بی«خاصّ»یت

حقیقت این است که:
مخاطب خاصِّ خوب، مخاطب خاصِّ رفته است.

صد هست، نود هم هست

نترس!
شهوت، شعله‌ی عشق را باد می‌زند.

پاییز؛ بهاری است که عاشق شده است

بیابان‌های «سی‌یخ دارنگون» در اطراف شیراز. زمین‌های لخت و عور تی 55 هد. یک عصر پاییزی دل‌گیر و یک گروهان پیاده که خاکی و خسته از تمرین نظامی به اردوگاه برمی‌گردد. سربازها به هم‌راه سلاح سازمانی‌شان در یک خط ممتد، کنار جاده‌ای فرعی که دشت را دو قسمت می‌کند، حرکت می‌کنند.
دسته‌ی پیاده جلودار است. چند تفنگ‌دار پیاده که ژ-3 دارند. یکی که درشت‌اندام است تیربار ژ-3 را کول کرده است. یک سرباز لاغراندام که خمپاره 60 دارد. دسته‌ی ادوات هم با سلاح‌های سنگین‌شان کند و آهسته از پی می‌آیند. گروه، قطعات خمپاره 81 را سوا سوا دست گرفته‌اند و آخر از همه، پهلوان گروهان که دسته‌های سنگین‌وزن‌ترین سلاح را که تفنگ 106 باشد مثل یک فرغون گرفته و هن‌و‌هن‌کنان و عرق‌ریزان می‌آید. و من به لطف درجه‌ی روی بازویم، اجازه دارم خارج از صف، این جمع پژمرده و غمگین را با پشت‌زمینه غروب سرخ خورشید پشت کوه‌های دوردست ببینم.
همه ساکت‌اند. همه خسته‌اند. و غربت‌زده. توی صورت تک‌تک‌شان که نگاه کنی به هم‌راه حس‌هایی که گفتم و قاطی هر حسّی که حدس بزنی، غم غربت و دوری از خانواده را می‌بینی.
اردوی یک هفته‌ای در بیابان، زندگی صحرایی، تمرین‌های پرمشقت نظامی زیر آفتاب سوزان، سنگینی حمل زلم‌زیمبوهایی که یک سرباز باید به خود ببندد، نگهبانی‌های شبانه که خواب و استراحت آدم را ناقص می‌کند، همه را کلافه کرده است. عذاب‌آورتر از همه این‌که مرخصی‌ها لغو شده است.
زور آخر خورشید است و تا چادرها راهی نمانده، ارشد جمع که گروهبانی است پایور، رو می‌کند به سربازی و بی‌هوا می‌گوید: «بخون!»
و او هم بی‌ این‌که جا بخورد، بلادرنگ شروع به آواز خواندن می‌کند و الحق که چه انتخاب خوبی:

دریافت ترانه‌ی «غروب» با صدای «سیاوش قمیشی»

صورتت گُله ولی قلبت یه سنگه

تو رو به آتیش می‌کشم،
یه روز با چشمای ترم.

سرمایه‌گذاری

دخترها خیال می‌کنند که پسرها التماس‌شون می‌کنند،
نمی‌دونند که دارند مخ‌شون رو می‌زنند!