آمد داخل مسجد، جورابهایش را درآورد و دوباره رفت. چند دقیقه بعد با دست و صورت خیس برگشت. با صدای بلند گفت:«آهای صاحب صندل قهوهای که دم دره، من باهاش رفتم وضو گرفتم. راضی باش!»