کتاب هرس نوشته نسیم مرعشی را از سر ناچاری خریدم. برای خرج کردن تهمانده بن تخفیف نمایشگاه کتابی که شرکت برگزار کرده بود. کتاب ارزان، سبک و خوشدستی بود از نشر چشمه. از همین کاهیهایی که تازگیها مد شدند. با وجود ترسی که از نویسنده زن ایرانی داشتم و تجارب ناخوشایند قبلی، زیرعنوانِ «داستان ژانر و قصهگو» مجابم کرد که برش دارم.
عذاب الیمی است داستانهای معاصر زنانهنویس فارسی. داستان یکی پر از آب چشم مظلومههای ازلی ابدی تاریخ در محاصرهی مردان بیوفا، مسئولیتناپذیر و ضدقهرمان. (دوباره یاد بلقیس سلیمانی افتادم و اعصابم خرد شد!)
کتاب را در فاصله استراحت مطالعه دو رمان علمیتخیلی (یکی از دو ژانر محبوبم) برای تغییر ذائقه دست گرفتم. حالا که مینویسم هنوز کتاب را تمام نکردهام ولی چون آن تأثیری بر من گذاشته و داغم کرده که تا خود را این جا خالی نکنم رها نمیشوم.
خط کلی داستان را تعریف میکنم و باکی از اسپویل ندارم. ترجیح میدهم نخوانید تا نفرینم نکنید.
یک خانواده سه نفره، پدر (رسول) کارگر پالایشگاه، مادر (نوال) خانهدار و پسر (شرهان) مشغول بازی در یکی از کوچههای خرمشهر پیش از سقوط. اصابت موشک در کوچه، پدری که در خانه نیست، مادری که سرپتی پسرک بهتزدهاش را در کوچه بغل میکند و به حریم امن خانه میبرد و گرمی مایع سرخی روی دستهای مادر و پسرکی که در آغوشش جان میدهد.
پدر، جنازهی پسر را در هیاهوی جنگ، سرآسیمه بی آنکه نشانی قبرش را به خاطر بسپارد دفن میکند و مادر را بی آنکه فرصت عزاداری پیدا کند با خود از خرمشهر دور میکند. داستان ادامه پیدا میکند و مرگ کودک دیگری هم در راه است ولی مادر هنوز در گذشته مانده، هنوز در خرمشهر است، هنوز پسرکش بغلش است. هنوز مویه میکند.
قصه خانوادهای که بی حضور در خط مقدم جنگ، دچار شومی و نفرین جنگ میشود و ذره ذره در پیش چشم خواننده فرو میپاشد. میدانید، آدم؛ بومی جایی است که در قبرستانش مرده دارد. حتا اگر مهاجرت کرده باشی به کهکشانی دوردست باز هم دلت آن جاست. گریهای که سرِ دلت را سبک کند را فقط توی خاکستان آنجا میتوانی سر دهی.
خط سیر داستان سرراست است ولی با پرشهای زمانی بین حال و گذشته، مدرن شده است. از شروع داستان فهمیدم که وارد مرداب سیاهی شدهام ولی بیرون آمدن امکانپذیر نبود. سیاهی در سیاهی در سیاهی. داستان بسیار تلخ است. بسیار تلخ. اصلاً بگو زهر است. این تلخی در صفحه صفحه کتاب ممزوج است و اذیت میکند. واقعاً اذیت میکند. هیچ اتفاق خوبی نمیافتد. حتا خرده اتفاقهای به ظاهر خوب هم شیرین نیستند چون در پس آن تلخی و سیاهی را میبینی. ریویو کتاب در گودریدز را که بخوانید همه متفقالقول از این تلخی گفتهاند. نویسنده جوان اهل خوزستان و متولد زمان جنگ است. فضای جنوب را به خوبی در آورده و از آن بهتر حس و حال زن قصهاش را. توصیفات خوب و عالی دارد. نمیدانم رواست صفت عالی را برای شرح صحنه مرگ بچهها به کار ببرم یا نه؟
نویسنده جزییات مصیبت را با دقت و بیرحمی جلادانهای روایت میکند. منِ خواننده که بارها رنج کشیدم جای خود، خود نویسنده وقت خلق این بلایا چه زجری کشیده لابد؟ و این تزریق زهر در طول کتاب ادامه پیدا کرده است. عجیب اینکه به رغم تلخ بودن، زهر بودن، نمیتوانی داستان را رها کنی، با وجود اینکه میدانی از پایان خوش خبری نیست، از پایان بسته و قطعی خبری نیست. چون این داستانی نیست که خوب و روشن تمام شود، ولی چون مستمعی که پای شروهخوان نشسته، تا آخر مراسم میمانی و در گذشتهات دنبال غم مشترک میگردی و آرام آرام اشک میریزی.
کتاب؛ لاغر و کمصفحه بود و من تندخوان، ولی چنان خواندنش جانکاه بود که سه شب طول کشید و هر سه شب را پابهپای داغداران کتاب عزاداری کردم. هر جا که پدر و مادر مویه میکردند انگار که شروهای شنیده باشم اشک ریختم. مویه را عزاداری شخصی گفتهاند خلاف روضه که عزاداری جمعی است برای گریه گرفتن از جمع، مویه عزاداری انفرادی است برای تسکین دل خود. تصویر زنی که آرام در گوشهای نشسته و در سوگ عزیزی، زمزمهوار مویه میکند برایم بسیار آشناست. نوالی که برای پسرش شرهان مویه میکند، رسولی که برای دخترش تهانی گریه میکند را سالهاست میشناسم و البته که مویه آشنایان، دردناکتر است.یک داغ دل بس است برای قبیلهای ولی مؤلف
بیرحمانه داغ دیگری بر دل این خانواده میگذارد. تهانی دختر ناخواسته خانه
که طعم مادر را نچشیده، میمیرد. توصیف صحنه آخرین دیدار پدر و دخترک
نابودکننده است. جایی از داستان بعد از چند مدت خشکسالی باران میبارد. قورباغهها به حیاط خانه هجوم میآورند. دخترک (تهانی) ذوق دست گرفتن قورباغهها را دارد. ولی پدر مانعش میشود. دختر را پشت در میگذارد و با پسرکش (مهزیار) سراغ جمع کردن قورباغهها میروند.
«مهزیار دو قورباغه توی دو مشت گرفته بود و نشان تهانی میداد. رسول نگاه کرد به تهانی که چشمهایش بیحالت و منگ، میخ شده بود به چشمهای او. چشمهایش انگار از چشمهای قورباغهها چیزی داشت. همان قدر تسلیم و مطیع. رد سیم توری روی دماغ و گونههایش افتاده بود. آب چشمهایش با آب دماغش قاتی شده بود و با هر هقِ آرامی که میزد سرش کمی به عقب پرت میشد و برمیگشت و چشمهایش را از رسول برنمیداشت. رسول بعدها، بعد از هر بارانی که آمد و بعد از هر قورباغهای که دید، هزار بار خودش را لعنت کرد که چرا دو قورباغه دست او نداده. این آخرین بار بود که چشمهای دخترش را میدید.»
اینجاست که من اسیر شدم. شکنجه شدم، درد کشیدم و گریه کردم. روانکاوها چه میگویند مازوخسیم؟ خودآزاری؟ بله خودم را به دست خودم آزار دادم. دوباره میخواهم از کلمه اذیت استفاده کنم. ببخشید، ولی مرگ کودکان اذیتم میکند، رنجم میدهد. اخبار حوادث رسانهها را دنبال نمیکنم مبادا خبر مرگ «آتنا»ها و «بنیتا»ها را بشنوم. مرگ هر کودکی چون مرگ عزیزی، عزادارم میکند. به زخم کهنهی خوبنشدهام ناخن میکشد. کتاب را میخواندم مبهوت صحنهآراییهای قصه بودم. ترسیم فضا و شرح حال نگاهها، حس و حالها، افسوسها، عجیب ملموس بودند. آن قدر واقعی که انگار خودت بودی که طفل معصومت را از دست داده بودی بی آنکه سیر از لذت بغل کردن و دیدن بزرگ شدنش شوی. همان ضربهای که ناگهانی از دست دادن به تو میزند و تا آخر عمر گیجت میکند. اینجاست که درک میکنی دیدار به قیامت یعنی چه؟
و من گریه کردم. تنها بودم ولی از خجالت بیصدا گریه کردم. کمی برای پدر و دختر و بیشتر برای دل خودم.
دل پر حسرت و محنت نصیبم
تن بیمار و ناپیدا طبیبم
اعتراف میکنم فوبیای مرگ بچهها را دارم. نمیدانم اسم علمیاش چه میشود ولی همیشه، هر لحظه، هر ثانیه نگرانم که کودکی، که کودکم از دست نرود. که عمرش به دنیا باشد و سهمش از لذت این دنیا را بگیرد.
پدرم، خواهر هفت سالهاش را از دست داد و مادرم، خواهر نوزادش را. و من... حالا از خیلی چیزها میترسم: از غلت زدن توی خواب، لبه تیز تخت. از ماشینهای خیابان، از مریضی و سرماخوردگی، از کتری آب جوش، از کارد میوهخوری، از اسباببازی لبهدار، از راهپله، و حتا از تکه غذایی که توی گلو میپرد.
الان که دخترکی دارم ترسم میلیاردها بار بیشتر شده... با بندبند وجودم می خواهم که بماند، حتی اگر زمین و زمان کنفیکون شود ولی او بماند، زنده بماند و زندگی کند به جوانی و پیری برسد. روا نیست که آدم مرگ فرزند ببیند.
نوجوان بودم که دو سه خانواده با هم رفتیم مشهد. کوهستان پارک شادی بود یا پارک ملت، نمیدانم. اولین بار بود ماشین برقی شهر بازی را میدیدیم. از همانها که با سیم به سقف توری وصل میشوند و بچهها هی گاز می دهند، هی فرمان میپیچانند، هی با همدیگر تصادف می کنند و هی کیف میکنند و هی میخندند.
هفت سال به بالاها را راه میدادند. همه بچهها سوار شدیم الا او که پنج ساله بود. هر چه اصرار کردیم اجازه ندادند. ذوق بچگانه داشتیم، شاد بودیم و میخندیدیم و او با حسرت از پشت میلهها نگاهمان میکرد. بهش گفتم «غصه نخور، بزرگ که شدی میآی سوار می شی.» چه میدانستم که هیچ وقت بزرگ نمیشود. چه میدانستم... ندانستم که این دریا چه موج خونفشان دارد...
«امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شدهیم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچههاش مُردهن، خونهش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید، نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئیطور نبوده که بچهها برن، مادرا بمونن. که مردا برن، زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. بردهنمون تهِ ته سیاهیه نشونمون دادهن و آوردهنمون زمین. ما از جهنم برگشتهیم. نگاهمون کن؛ ما مُردهیم.»