خانهی مادری از آن خانههای بزرگ
قدیمی بود که سالی یک مار تویش میکشتند. بچگیها وقت خداحافظی، مادربزرگ
مادری، راهیام میکرد و میگفت: «از کنار دیوار کوچهها نریها! مار و عقرب
هست، خطرناکه!»
و اما خانهی پدری کنار دریا و چند کوچه و خیابان دورتر بود.
مادربزرگ پدری تا دم درب بدرقهام میکرد و میگفت: «کنار دیوار رو
بگیر و برو. یه وقت از وسط کوچه نریها! موتور و ماشین رد میشه، میزنند
بهت!»
و من صحیح و سالم بزرگ شدم.
والا کسی به ما از این چیزا نگفت بچه بودیم بازم صحیح و سالم بزرگ شدیم...
چه کج دار و مریزی داشتم من.
تو عزیز الان شما خودتو با این داداشمون مقایسه نکن
بیا پیش من خودم بهت میگم چرا