تلاوتهای ذهنی یک خود نسل سوختهبین
تلاوتهای ذهنی یک خود نسل سوختهبین
محمد افراسیابی، بخشدار شهر خورموج (در استان بوشهر، مرکز شهرستان دشتیِ امروز و زادگاه فایز) در حدود سالهای 49 و 50 خورشیدی بود. او الان در سوئد زندگی میکند و خاطرات قدیم را در وبلاگش مینویسد. حکایت ظلم خوانین به گوشم افسانه بود و داستان. باور این جور و بیداد در غیاب اقتدار یک حکومت مرکزی، سختم بود تا به این روایت رسیدم:
پشت میز کارم نشسته بودم، جیپی مقابل در بخشداری توقف کرد، مردِ میانِسالِ راننده، با فرزی پائین پرید و پیرمرد را در پیاده شدناش کمک کرد. پیرمرد با تکیه بر عصایش، وارد بخشداری شد. دو کارمند بومی بخشداری، صابری و رفیعینژاد به استقبالش رفتند. با هم وارد اتاق من شدند و پیرمرد را بنام «غلام رزمی» معرفی کردند. پیرمرد به جلو آمد و بر حسب سنت خویش قصد بوسیدن دستم را داشت که صورتش را بوسیدم و به نشستن تعارفاش کردم. پسرش نیز نشست.
از غلام رزمی و یاغیگریاش علیه شاه و دولت شاهنشاهیاش، داستانها شنیده بودم. شاه را دوست نداشتم و دولتاش را نیز. دشمنِ دشمن را، دوست میپنداشتم. حال غلام رزمی آمده بود به دیدارم برای خوشآمدگوئی به منطقهئی که زمانی زیر فرمان او بود. و با خود میاندیشیدم که چه سعادتی که با دشمنِ دشمنات دوست باشی!
چه صحبتهائی بین ما رد و بدل شد، یادم نیست. ولی او و پسرش صمیمانه مرا به قلعهی خویش دعوت کردند که من قول موافقی ندادم و به آینده موکولاش کردم.
بعد از رفتن آنان رفیعینژاد به اتاقم آمد و شرحی داد از خصوصیات او و تذکری که مبادا فریفتهی حرفهای او شَوَم که چون دیگر خانهای منطقه است و کُرنِش و کوچکنمائیاش، مقدمهئی است برای زیادهطلبیهای آیندهاش.
آن سال گندم کم بود و مردم منطقه در مضیقه. با نامهنگاریهای بسیار دولت مقداری گندم در اختیار بخشداریهای منطقه گذاشت تا با نرخی مقرر و نظارتی دقیق، گندم در اختیار نیازمندان گذاشته شود.
دیری از انتشار خبر نگذشته بود که سر و کلهی غلام رزمی و پسرش دوباره، پیدا شد، با همان اظهار اخلاص و فروتنی قبلی. سپس خواستهی واقعیاش را طرح کرد و گفت:
همانطور که استحضار دارید، ما نانخور بسیار داریم و در خانهی من به روی مردم باز است. به دلیل خشکسالی، گندمی برداشت نکردهام و شرمندهی میهمانانم که گندمی نیست تا حداقل به نانی دعوتشان کنم.
نهایت تقاضای نمایندهگی فروش گندم را کرد و خواست که توزیع گندم به او واگذار شود. من آنقدر خام نبودم تا دمبه را به گربه بسپارم. تقاضایش رد شد. توزیع گندم را به فردی سپردم که پس از پُرس و جوی بسیار، حدس زده بودم سالمتر از دیگران است. خوشبختانه نتیجه هم مثبت شد و بیشتر مردم از توزیع گندم بعدها اظهار رضایت میکردند. غلام رزمی، هم چون دیگران با شناسنامههائی که تحویل داد، سهمیهی قانونی خود را گرفت و رفت.
فرمانده ژاندارمری خورموج، سروان عزیزالله انصاری مرتب نق میزد که چرا سری به غلام رزمی نمیزنی که او پیر محل است و مورد محبت بخشداران پیش از تو بوده است. او گلهمند است که تو بازدید او را پس ندادهئی و همین مسئله سبب سرشکستی او شده است بین دیگران.
نهایت روزی بهاری به همراه سروان روانهی لاور رزمی شدیم.
قلعه غلام در سینهکشی کوهی بود و چشم انداز زیبائی داشت. روی بهارخواب نشستیم، نهار را همانجا خوردیم. کوهها را دید میزدیم و از همه جا صحبت بود و سروان از منطقه میگفت و سختی راههایش که غلام به حرف آمد و گفت:
جناب بخشدار! پدرم جائی که شما نشستهاید را خیلی دوست میداشت. او همیشه آنجا مینشست. او حتا در پیری دید خوبی داشت. روزی جمعی از دوستاناش گِردش نشسته بودند. پدر، پیر شده بود. سه نقطه آن دورها روی خطالرأس کوه در حرکت بودند. یکی گفت که بزهای کوهی هستند و دیگری چیزی دیگر گفت. ولی پدر اصرار داشت که هر سه آدمِ دوپا هستند. برای اثبات گفتهاش تفنگاش را طلب کرد. یکی از نوکرها برنوی او را آورد. پدر لولهی تفنگ را روی شانهی او که جلواش زانو زده بود، گذاشت و از مدعیاناش پرسید کدام یک را بزنم؟
قرعه به نام نفر وسط افتاد. پدر او را هدف قرار داد.
نوکرها را دنبال شکار خود فرستاد. جسد مردی را آوردند و معلوم شد که حق به جانب پدر بوده است.
پرسیدم یعنی پدر تو برای اثبات حرف خودش به همین راحتی انسانی را کشت؟
غلام رزمی با همان لهجهی بومیاش گفت:
یکی ازین فرمانبرها بود.
شرمنده از خودم که میهمان چنین فردی شدهام به سروان گفتم برویم که من کار مهمی در بخشداری دارم و از پلهها سرازیر شدم.
چه جنایت ها که نکردند