با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

تنبیه

مسافران تاکسی بین‌شهری که تکمیل شدند، سوار شدیم. من، صندلی عقب میان دو مسافر دیگر نشستم. سمت راستی‌ام قیافه‌اش شبیه اهل عمل بود. صورت نتراشیده و موی آشفته و لباس‌های مندرسش می‌گفت که معتاد است. جمع‌وجور نشستم تا حتا لباسم کم‌تر به لباسش بخورد. گویا نشئه بود و مثل همه نشئه‌ها، چانه‌اش گرم شده بود و با راننده و مسافران گرم صحبت بود. فقط من ساکت بودم و در عالم و صندلی خود فرو رفته بودم.
هم‌سفر ما از راننده پرسید که آیا پرده‌ای ندارد چون نور مستقیم آفتاب از پنجره سمت او داخل می‌شد و تابستان بود و در جاده‌های جنوب کشور هم می‌راندیم. راننده اما نه پرده‌ای داشت و نه حتی روزنامه‌ای و خواست که تحمل کند چون که دیگر داریم می‌رسیم. برای این که تعارفی کرده باشم و آقایی خود را به رخ کشیده باشم، رو کردم طرفش و گفتم:
می‌خواین جام رو باتون عوض کنم؟
ساده‌دلانه نگاهی کرد و گفت:
چه فرقی می‌کنه قربونت برم. اون وقت شما آفتاب می‌خوری و اذیت می‌شی. زحمت نکش عزیز. نشستم دیگه.
شرم‌سارانه رویم را برگرداندم و زل زدم به روبه‌رو و برای  هزارمین بار خود را لعنت کردم که دیگر ندانسته و شتاب‌زده درباره دیگران قضاوت نکنم.

نظرات 3 + ارسال نظر
هادی یکشنبه 28 شهریور 1389 ساعت 22:26 http://rahibeaseman.blogsky.com/

سلام
منتظر حضور گرمتون هستم

آمنه سه‌شنبه 30 شهریور 1389 ساعت 23:51 http://www.sehr.blogsky.com

سلام
آموزنده و تامل برانگیز
قالب جدید مبارک:)

ممنون دوست عزیز

تو یکشنبه 7 فروردین 1390 ساعت 00:09 http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

من قضاوت میکنم تازه اسمشم میزارم تحلیل...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد