در زندگی یاد گرفتهام که برای شاد بودن، منتظر یک اتفاق بزرگ و ویژه نباشم. اطراف ما پر از بهانههای کوچک برای احساس خوشبختی و شاد زیستن است.
از خانه که بیرون آمدم عصبی بودم، از اتفاقاتی که باید میافتادند و نیفتاده بودند. هزار تا کار هم داشتم. از این سر شهر تا آن سر شهر را باید با پای پیاده میرفتم. هر قدمی که برمیداشتم، عصبیتر میشدم. گرمای هوا و علافی در بانک، مضاعفش کرده بود.
کار ششمی را انجام دادم و برای کار هفتمی وارد کوچهای شدم. دوچرخهی شماره 28ی به دیوار خانهای تکیه داده بود. از آن دوچرخهها که عقبشان یک زین دیگر هم دارد. پسرکی نان به دست از خانه آمد بیرون و نانها را روی فرمان دوچرخه گذاشت. دخترکی هم دوان دوان از پیاش آمد و راه نیفتاده روی زین عقبی نشست. پسر، ریزجثّه و قدکوتاه بود. از پس وزن دوچرخه برنمیآمد و به زین دوچرخه هم نمیرسید. چشمش افتاد به من و از خداخواسته صدا زد: عامو* بیا هل بده. لبخندزنان جلو رفتم. زین را گرفتم تا پسر سوار شود. چند قدمی بردمشان که پسر شروع به رکاب زدن کرد. دختر، سرخوشانه جیغی کشید و گفت: مصطفی! نندازیم. چند متری را در کوچه زیگزاگ رفتند تا این که مسلّط شدند و در مسیر مستقیم، حرکت کردند.
میخندیدند و خوش بودند. از دوران بیغمی لذّت میبردند. دور میشدند ولی صدای قهقههشان در کوچه پیچیده بود. وسط کوچه ایستاده بودم و نگاهشان میکردم. انرژی و شادیشان در هوا منتشر شد و به من هم سرایت کرد. یکباره دنیا جور دیگر شد. هوا خنک شد. عصبیت و فکر و خیال، دود شد و هوا رفت و به جایشان شور و نشاط و لذّت نشست. رفتم دنبال کار هفتمی.
* «عامو» همان «عمو» است به لهجهی جنوبی. اینجا بزرگترها را به جای «آقا» صدا میزنند «عامو».
وقتی در اواسط جوانی، موها و حتّا محاسنت نیز سفید شده باشند، مگر اسم دیگری میماند که بچّهها به آن صدایت بزنند؟