در تمام عمر، از میان هزاران هزار ترانهای که گوش کردهام؛ خیلیها را پسندیدهام، ستایش کردهام، زمزمه کردهام، به دیگران توصیه کردهام، به طبع شاعر و ذوق آهنگساز و صدای خوانندهاش آفرین گفتهام، همراهشان شاد و غمگین و احساساتی شدهام... ولی تنها با دو ترانه گریه کردهام:
اولی؛ در حدود سیزده سال پیش، شاید سال 1376، وقتی که نوجوانی 17 ساله بودم با تصنیف «یارا، یارا»ی «علیرضا افتخاری». هنگامی که در اواسط ترانه «ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی» را به آواز میخواند، بیاختیار اشکم سرازیر میشد.
دومی؛ همین سال پیش (1388)، با تصنیف «باد بهاری» از «داریوش رفیعی» که اتفاقی کشفش کرده بودم و هیجان برخورد با این ترانه را طی مطلبی در همین وبلاگ با شما در میان گذاشتم.
شاید اگر سر تا پای این تصانیف را واکاوید به نکته غمانگیز و اشکآوری برنخورید. خودم هم نمیدانم. دوست هم ندارم که بدانم و دنبال دلیلی برای این تأثر نیز نیستم که اگر بگردم و بیابم، چشمهی اشکم را کور خواهد کرد و مرا از چشیدن لذّت این غم شیرین محروم خواهد نمود.