با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

خود را شکفته‌ دار به هر حالتی که هست

دیروقت جمعه شب بود که مریض‌مان را به بیمارستان بردیم. بر خلاف انتظار خیلی شلوغ بود. ملّت، بی‌توجه به سریال پرطرف‌دار شبکه یک که از تلویزیون راه‌رو پخش می‌شد به این سو و آن سو می‌رفتند. از خصوصیات زندگی در یک شهر کوچک و کم‌جمعیت، این است که همه هم‌دیگر را می‌شناسند. از بیمار و هم‌راه بیمار گرفته تا پرستار و دکتر و حتا نگهبان دم درب همه با هم آشنا هستند. دوست هم‌راهم، دستش را گذاشت روی میز بخش اورژانس و نگاهی به راه‌روی پر از بیمار و هم‌راه و سروصدا و رفت‌وآمد و میکروب و باکتری انداخت و از پرستار پرسید:
هر شب همین بساطه؟ این چه شغلیه شما دارید؟ چه جوری تحمل می‌کنید؟
پرستار بخش اورژانس، دختری جوان از دوستان خواهرم بود که آشنایی قدیمی داشتیم.
انتظار داشتم سر درددلش باز شود و بگوید: به خدا ما هم خسته شدیم، گفتیم شیفت شب بشیم یه خورده استراحت کنیم، ولی مگه اینا می‌ذارند؟ این همه بی‌خوابی و برو و بیا اون هم واسه چندرغاز حقوق. چند ساله که  قراردادی هستیم. می‌پرسیم کی رسمی می‌شیم مرتب امروز و فردا می‌کنند. نیرو هم کم داریم ولی استخدام نمی‌کنند. ‌دست تنها باید جواب این همه مریض رو بدیم. خسته شی و یه خورده کج‌خلقی هم کنی شاکی می‌شن و به زمین و زمان بد و بی‌راه می‌گن و...
ولی او به جای همه‌ی این حرف‌ها، لبخند خسته‌ای زد و معصومانه گفت:
«باز هم خدا رو شکر»
برای منِ مغرورِ خودعقلِ‌کُل‌دان، شنیدن این جمله از دهان کسی کوچک‌سال‌تر از خودم  و آن هم دختر، بسیار گران آمد. اعتراف می‌کنم که در آن لحظه درس زندگی آموختم. هیچ‌وقت این «خدا رو شکر» را فراموش نمی‌کنم. پس از آن شب، تلاش می‌کنم که در مقابل همه‌‌ی مصائب و شداید به جای گلایه و نفرین کردن، بگویم «خدا را شکر».
و این را از آن پرستار جوانی دارم که حتم دارم نمی‌دانست که پاسخ فی‌البداهه و ساده‌اش در آن شب شلوغ، تأثیری چنین بر کسی که روی صندلی روبه‌رویی نشسته است، دارد.

نظرات 4 + ارسال نظر
تو شنبه 20 آذر 1389 ساعت 04:05 http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

چقدر نرم بود...
چقدر دلم آروم شد...

خوبه
خیلی خوبه

سیب شنبه 20 آذر 1389 ساعت 07:30 http://sibeleila.persianblog.ir

بخاطر سرزدنهایتان تشکر می کنم
اگر همین چند تا دوست را نداشته باشم که گاهی در اوج شلوغی بیمارگونه ذهنم از زندگی و همسر و بچه و دانشگاه و کار، چشمم به سلامی ازشان بیفتد، فکر کنم در افسردگی فرو می رفتم
واقعا متشکرم

خواهش می کنم

ل.س شنبه 20 آذر 1389 ساعت 19:47 http://www.ghedim.blogfa.com

خیلی هم حرف عجیبی نزده. اصلا عجیب نبود. خیلی هم عادی بود. اگر غیر از این می گفت عجیب بود. انتظار شنیدن این را نداشتی؟ چرا؟ا

مگر یادتان رفته اینها فرشته اند؟مخصوصا که بانو باشند و کم سال. درآنصورت دیگر بی برو برگرد فرشته اند.

فرشته ها هم که غر نمی زنند.

در شرایط فرشته بودنشان که شکی ندارم
من زیادی به زمین چسبیده بودم

حسین جمعه 24 دی 1389 ساعت 08:34 http://zanboorestan.blogsky.com

ماه بود (عالی بود) مطلبی که تو این ند سطر منتقل کردی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد