با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

عقرب‌های کشتی بَمبَک

گزیده‌ی کتاب «عقرب‌های کشتی بَمبَک»
نوشته‌ی «فرهاد حسن‌زاده»
نشر «افق»


صفحه‌ی ۱۱

پایم درد می‌کرد. یعنی کفشم مال پارسالم بود و تنگ شده بود. هر چند کفش تنگ نمی‌شود و پا بزرگ می‌شود؛ ولی آدم چون خودش را نمی‌بیند، تقصیر را گردن چیزهای دیگر می‌اندازد.


صفحه‌ی ۲۸

شامش را که خورد، تریاکش را که کشید، یک‌کم دری‌وری از اوضاع لامروت و لاکردار و زمانه و سیاست و شاهنشاه آریامهر و کمونیست‌ها و جیمی کارتر و از همین‌ها گفت و به رادیوش که تمام دنیا را می‌گرفت و کم نمی‌آورد ور رفت.


صفحه‌ی ۳۲

فکر می‌کنم اگر خواب نبود، زندگی خیلی بد و کسل‌کننده می‌شد. چون نصف آرزوهای آدم تو خواب برآورده می‌شود.


صفحه‌ی ۳۴

سبیل‌های نازکی داشت که عین دم موش بود. صورت لاغری داشت و جلوی موهاش ریخته بود. همیشه‌ی خدا هم عینک دودی می‌زد که چشم‌های عین نخودش دیده نشود؛ ولی از هم‌چه آدم ناتویی یک دختر به دنیا آمده بود عین‌هو باقلوا. نه این که من آدم هیزی باشم. نه، به ارواح خاک ننه‌ام! یعنی به چشم خواهری، دخترش خیلی خانم و باشخصیت و خوش‌رو بود. همیشه چادر گل‌دار سرش می‌کرد که قربان سرنکردنش چون هی از روی سرش سُر می‌خورد و موهای سیاه و پف‌کرده‌اش دل و روده‌ی آدم را چنگ می‌زد.


صفحه‌ی ۹۳

من همه‌ی حواسم پیش دستگاهی بود که باهاش صحبت کرده بود. گفتم: «ئی چیه؟ بی‌سیمه؟»
گفت: «نه. آیفونه. تلفن داخلی مثلاً...»
گفتم: «آهان.» جوری گفتم آهان که انگار خودم اختراعش کرده بودم و یادم رفته بود.

نظرات 4 + ارسال نظر
تو یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 03:15 http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

حتما میخونمش....
مرسی که حوصله کردید و ایجوری برامون نوشتید...
عاشق اون چند تا جمله صفحه 11 شدم...

حتما بخوانید
درست است که رمان نوجوانان است ولی خیلی از اشاراتش را ما درک می کنیم.

سیب یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 07:24 http://sibeleila.persianblog.ir

من از صفحه 32 خوشم اومد . . .

ل.س دوشنبه 22 آذر 1389 ساعت 01:31 http://www.ghedim.blogfa.com

کفش تنگش را خدایی خیلی خوب آمد. از این جمله هایی که رسوب می شوند در ذهنو تکه کلام میشوند برای آدم.
می خوانمش.

باید بروم پورسانتی چیزی از آقای حسن زاده بگیرم.
خیلی مشتری واسه کتابش جمع کردم!

مرضیه شنبه 27 آذر 1389 ساعت 10:40

بند سوم دلم سوخوند، من چند وقته خواب نمیبینم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد