از حالت صمیمانهاش دریافتم که اکنون، امکان راستگوییش بالاست.
پرسیدم: منتظر چی هستی؟ مگه بهش فکر نمیکردی؟
پس از مدتی سکوت، جواب داد: توی بازار پوشاک که میچرخی، خیلی از لباسهای
توی ویترین چشمت رو میگیره. میایستی و نگاه میکنی. واسه بعضیهاش میری
داخل مغازه و پرو میکنی. بیشترش یا تنگه یا گشاده یا نمیپسندی و بهت
نمیآد. از میون این همه فقط یکیاش رو انتخاب میکنی.
«اون» برای من یک ویترینی بود.
احساس میکنم خیلی خصوصیه...
ای داد بی داد..
در مسلک خوبان روش داد نیامد