ساعت سه نصفشب که درسهام تموم شد
سروصدای شکمم بلند شد. لباس پوشیدم و به این امید زدم بیرون که «علیرضا»،
سر مغازهاش باشد. بسته بود، عوضش چراغ مغازهی «علی» روشن بود.
مثل خمپارهی شصت فرود اومدم اونجا.
• «دیوونه مگه خونه زندگی نداری تا الان سر کاری؟»
•• «دیوانه چو دیوانه ببیند، خوشش آید. تو، این وقت شب، اینجا چیکار میکنی؟»
• «گرسنهمه، اومدم چیزی بگیرم، بخورم.»
•• «التماس دعا! واسه منم بگیر.»
• «پاشو موتورت رو روشن کن یه سوپری پیدا کنیم باز باشه.»
تا سر شهر رفتیم، دریغ از یکی! تا اینکه چشمم افتاد به یه جیگرکی، به منقلش و آتیشش، به سیخهای جیگر...
اندازهی پول پفک و بیسکوییت تو جیبم گذاشته بودم.
• «علی، پول همراته؟»
•• «آره»
• «چهقدر؟»
•• «خیلی»
• «بریم؟»
لبخند شیطنتباری زد: «بریم!»
هوسهای نطلبیده و برنامهریزینشده، لذّت بیشتری دارند.
دفعهی بعد، هر وقت آمد، مقاومت نکنید تا ببینید راست میگم!
راست میگی من تجربه دارم...