والده، سواد ندارد. خودش میگوید در روزگاری که درس خواندن برای دختران عیب بود، من را گذاشتند بچهداری کنم و پخت و پز. رخت و لباس و ظرف و ظروف را بگذارم روی سرم و بروم لب دریا، بشورم و بگردم. حالا با کوره سواد نهضتی فقط میتواند اسم سریالهای تلویزیون را بخواند.
از وقتی که صورتم مو درآورد و صدایم کلفت شد با هم درگیر بودیم که چی درست است، چی نادرست. کدام کار، منطقی است، کدام کار، غیرعقلانی. چه حرفی بهجاست و چه حرفی نسنجیده. ژنها و دیانایها همآنند ولی گویی از دو جهان موازی هستیم. در برخورد با وقایع و تصمیمگیریها، «کِیل»مان یکی نیست. در این فاصله، تحصیلات را بیتقصیر نمیدانم.
برادرم از من اجتماعیتر است. معاشرتی و اهل بگو بخند و شوخی. گرم گرفتن و زبان ریختن و حرف زدن و باز حرف زدن.
توی آشپزخانه دستانش را روی شانهی مادرِ پیر و گیسسفید نهاد و سربه سرش گذاشت: «مامان، زشت شده. دیگه قشنگ نیست».
مادر؛ مادرِ پاراگراف اوّل، آرام و بیحسرت، انگار که بارها این حرف را تمرین کرده باشد، گفت: «قشنگیِ من، شمایید. من، قشنگی میخوام چی کار؟»
بالاتر از جملات حکیمانه و سخنان قصار عرفا و علما و حکما و شعرا، این جمله را در تکتک ذرات حافظهام ذخیره کردهام.
تا روزی...
مادررر
خیلی زیبا بود خیلی ملیح و مفهومی
یاعلی ادرکنی
بگو یامهدی
بسیار زیبا بود...
خدا این زیبای دل قشنگ رو برات نگه دار
زنده باشی عزیز!
مادر شما رو دوست دارم. شاید چون از دریچه ی نوشته های شما میبینمشون. توی اینستاگرام عکسا رو سرسری رد میکردم دنبال عکسشون که چهرشونو ببینم. اینجا هم پستهای مادر پسری یه حس دیگه دارن. خدا شما رو برای هم نگه داره. سلامت و خوب
زنده باشی، دعاگوی آرزوهای مشابه برای شما هستم.