پارهای اوقات، انگار ضربهای به مغز آدم خورده باشد؛ چیزهایی که آن تهتوهای پستوی ذهن مخفی شدهاند، تکانی میخورند و جابهجا شده و میآیند دم دست.
مدتی بیخود و بیجهت زمزمه میکردم: «از عزیز راه دورم چه خبر؟» (از این عادتها دارم، زیاد!)
هر چه انباری حافظهام را جستوجو کردم تنها به کد «ستّار» رسیدم. از دوستی که طرفدار سینهچاک و کلکسیونر ترانههایش است، پرسیدم:
«ستّار، ترانهای دارد که تویش بخواند از عزیز راه دورم چه خبر؟»
سریع جواب داد: «آره، همون که میگه:
بگو از سنگ صبورم چه خبر؟
از عزیز راه دورم چه خبر؟
گفتم از اون گل تنها چه خبر؟
نخل تمنّا چه خبر؟ اون قد و بالا چه خبر؟
واسه من مخمل شبها رو کشید
حسرت دیدارو کشید
شمع شب تارو کشید»
ترانهی لطیفی است با توصیفات زیبا.
اصلاً، عزیزی ندارم که حالا راه دور باشد یا نه. ولی دوست دارم این موقعیت را تجربه کنم. یار جداافتادهای که برایش پیام بفرستم:
«از عزیز راه دورم چه خبر؟»پینوشت: و او هم جواب بدهد: «با منی؟» و یک علامت سوال و صدتا تعجّب پشتش بگذارد. (چون از این عادتها ندارم، زیاد!)
با منی؟!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!
(بشمارِِ؛یه علامت سوال و 100 تا تعجب!)
این چی میگه این وسط؟
یکی منو بگیره مردم از خنده
یه کاری میکنی ملت متوهم بشن