با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

گزیده‌ی کتاب مجموعه‌ی نامرئی

«مجموعه‌ی نامرئی»
مجموعه‌‌ی 45 داستان کوتاه از 26 نویسنده‌ی آلمانی‌زبان
مترجم: «علی‌اصغر حدّاد»
نشر «ماهی»


«ستوان گوستل»
نوشته «آرتور شنیتسلر»

صفحه‌ی 39
راستی که تا به حال دختری به خوبی «آدل» به تورم نخورده... چه دختر کم‌توقع و سربه‌زیری بود... «آدل» مرا دوست داشت، در این شکی نیست. «آدل» با «اشتفی» خیلی فرق داشت... راستی چه شد که ولش کردم؟.. چه خریتی! تنها دلیلش این بود که قضیه برایم یک‌نواخت شده بود... از این که هر شب تنها با او بیرون بروم حوصله‌ام سر رفته بود... گذشته از این، وحشتم گرفته بود که نکند دیگر هرگز نتوانم خودم را از شر  غرولند و آه و ناله‌اش خلاص کنم. ولی «گوستل»، حقش بود صبر می‌‍‌‌‌کردی. آخر او تنها کسی بود که تو را دوست می‌داشت... الان چه می‌کند؟ معلوم است، می خواستی چه کند؟ حتماً یکی دیگر را گیر آورده است... البته رابطه‌ای که با «اشتفی» دارم خیلی راحت‌تر است. این طوری خیلی به‌تر است که توی مواقع دل‌خواهت با کسی سروکار داشته باشی و خوش بگذرانی، ولی دردسرهای روزمره را شخص دیگری به دوش بکشد...

صفحه‌ی 41
آن بالا یکی از پنجره‌ها باز شد. چه خانم خوشگلی. ولی اگر من جای او بودم، قبل از آمدن کنار پنجره یک شال می‌انداختم روی شانه‌هایم...

«مرده‌ها سکوت می‌کنند»
نوشته‌ی «آرتور شنیتسلر»
صفحه‌ی 54

زن پرسید: «راستی چرا دیروز تو را ندیدم؟»
«مگر می‌شد؟»
«فکر می‌کردم خواهرم تو را هم دعوت کرده.»
«که این طور.»
«چرا نیامدی؟»
«چون نمی‌خواهم در حضور دیگران با تو زیر یک سقف باشم. نه، هرگز.»

صفحه‌ی 57
«فرانتس» در پی سکوتی طولانی  ناگهان گفت: «برای آخرین بار است که...»
«اِما» با لحنی نگران پرسید: «که چی؟»
«که ما با هم هستیم. بمان پیش او. من با تو وداع می‌کنم.»
«جدی می‌گویی؟»
«کاملاً»
«قبول می‌کنی که همیشه این تویی که فرصت یکی‌دوساعته‌ی ما را ضایع می‌کنی نه من؟»
«فرانتس» گفت: «بله، البته. حق با توست. بیا، بیا برگردیم.»
زن با مهربانی گفت: «نه، به این زودی نمی‌خواهم برگردم. اجازه نمی‌دهم مرا این طور از سر باز کنی.»

صفحه‌ی 65
وقتی درشکه از خیابان «پراتر» می‌گذرد، بی‌میل نیست که کمی احساساتی شود، ولی در این کار ناموفق می‌ماند. حس می‌کند که فقط یک آرزو در دل دارد، و آن این‌که به خانه برسد و احساس امنیت کند. هر چیز دیگری برایش بی‌اهمیت است. در آن لحظه که تصمیم گرفت جسد بی‌جان «فرانتس» را در جاده به حال خود رها کند، حتماً هر احساسی را که باعث می‌شد برای او آه و ناله سر دهد، در خود کُشته است. این است که حالا جز حس نگرانی برای خود، احساس دیگری ندارد. البته «اِما» سنگ‌دل نیست... نه، سنگ‌دل نیست... «اِما» خوب می‌داند روزهایی خواهند آمد که از خود بی‌خود شود، چه بسا از غصه دق کند، ولی حالا در وجودش جز این آرزویی نیست که بتواند توی خانه با چشمان بی‌اشک، آسوده و بی‌خیال، کنار همسر و فرزند خود بنشیند...

«داستانی برای تاریکی»
نوشته‌ی «راینر ماریا ریلکه»
صفحه‌ی 80-79

دکتر گفت: «عجیب است.»
«چه چیزی؟»
«این‌که شما زندگی را به این خوبی درک می‌کنید. این‌که شما تا این اندازه بزرگ شده‌اید، تا این اندازه جوان. راستی روحیه‌ی بچگی‌تان چه شد؟ ما هر دو بچه‌های درمانده‌ای بودیم. چنین چیزی تغییردادنی و ازمیان‌بردنی نیست.»
«می‌خواهید بگویید چنین کودکی‌ای می‌بایست برای‌مان رنج و اندوه به بار می‌آورد؟»

«همه چیز»
نوشته‌ی «اینگه‌بورگ باخمن»
صفحه‌ی 134

اما از زمانی که بچه دیگر مانند هفته‌های نخستین بی‌دست و پا و بی‌زبان نبود، من در او معصومیتی نمی‌دیدم. تازه، آن زمان هم چندان معصوم نیود، بلکه فقط نمی‌توانست چیزی بگوید، آن زمان، او مشتی گوشت و پوست لطیف بود با نَفَسی نزار و سری بزرگ و منگ که، مانند برق‌گیر، تمامی پیام‌های جهان را خنثی می‌کرد.

«برادر دیوانه‌ی من»
نوشته‌ی «اشتفان هایم»
صفحه‌ی 334

می‌بایست این ماجرا برای من درس عبرتی می‌شد. اما اگر آدمی‌زاد طوری خلق شده بود که درس عبرت به گوشش فرو می‌رفت و می‌توانست خیر و صلاح خودش را تشخیص بدهد، همه‌ی ما هنوز لخت مادرزاد در بهشت می‌گشتیم.

«دانیل عادل»
نوشته‌ی «هاینریش بل»
صفحه‌ی 358

زیر آن نوشت: «ای کاش در زمین ادالت وجود داشت.» بله، «عدالت» را به جای آن‌که با «ع» بنویسد، با «ا» نوشت، زیرا به گونه‌ای مبهم به یاد آورده بود که هر واژه‌ای، ریشه‌ای دارد و گمان برده بود ریشه‌ی عدالت، انتقام است.

«کاری صورت خواهد گرفت»
نوشته‌ی «هاینریش بل»
صفحه‌ی 365

سرم داد کشید: «جواب بدهید! طبق دستورالعمل همگانی جواب بدهید!» و من مثل بچه‌ای که مجبورش کرده باشند بگوید «من بچه‌ی بدی هستم»، آهسته و با اکراه جواب دادم.

«جرم»
نوشته‌ی «ولف‌دیتریش اشنوره»
صفحه‌ی 376

پسری بود لاف‌زن، سلطه‌جو و بی‌عاطفه که نظیرش تا بخواهی فراوان پیدا می‌شود.

صفحه‌ی 378
پس بر من بود که بمیرم. مگر آن دیوسیرتی‌ای که از من سر زده بود، با چیزی جز مرگ جبران می‌شد؟ آن موقع هنوز نمی‌توانستم بدانم که مرگ اگر به دلیل پشیمانی باشد، با بزدلی تفاوتی ندارد، و پشیمانی واقعی را باید در این جهان تجربه کرد.

«طرح»
نوشته‌ی «ماکس فریش»
صفحه‌ی 455

«بیمبا» ... بی‌آن‌که تعمّدی در کارش باشد، نسبت به «شینس» بیش از معمول مهربان است، به گونه‌ای که انگار با آدم مریض‌احوالی سروکار دارد. «شینس» بیش از او به این نکته آگاه است: ... از آن‌جا که «شینس» خود را کاملاً سرحال می‌یابد، از این رفتار چندان دل‌گیر نمی‌شود، اما به هر حال آن را احساس می‌کند و امیدوار است همسرش هر چه زودتر این لطف و مهربانی بیش از اندازه را کنار بگذارد. چنین رفتاری، عادت همیشگی «بیمبا» نیست!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد