صدا زد: «بیا».
نشانم دادش و گفت: «اون، مریم نیست؟»
گفتم: «نمیدونم. دانشگاه نمیاومد که.»
بی این که چشم ازش بردارد، گفت: «نه! مطمئنم خودشه.»
قبلاًها رفته بود خواستگاریاش و جواب رد شنیده بود. دلخور آمد پیشم و نالید: «سگخور! دیگی که واسه من نجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه! حالا که قسمت من نشد آرزو دارم گیر یه آدم عوضی بیفته. چنان زجرش بده که روزی صد بار خودش رو لعنت کنه که چرا این رو خواستم و اون رو نخواستم.»
گذشت و گذشت و دوست ما زن گرفت. و دختره، شوهر کرد به کسی که هم خیلی بزرگتر از خودش بود و هم یک جورهایی، تیک! میزد.
گفت: «حقّش بود. نفرینم گرفت.»
خندیدم و در حالی که دور میشدم، گفتم: «از یه زاویه دیگه هم میشه نگاه کرد:
تو چه قدر داغون بودی که این پسره رو به تو ترجیح داده؟!»
بلاگ اسکای دیوانه شده برادر. وگرنه ما دوبار دوبار نظر نمی گذاریم معمولا
من که اینجا، تنها یکی دیدم.
ضمناً،
خیر مقدم!
خدایی و پیغمبری اش را هم بخواهی آن پسری که سنش زیاد بود و تیک! هم می زد همه جوره از این رفیق تو که آرزوی ویرانی دل دلدار را می کرد بهتر بود.
جرا مردا اینجورین آخه ؟ خیلی خودخواهن بعضیاشون ! دنیا رو از چه دیدخودخواهانه ای می بینن ! از کجا معلوم که این دو تا اگه ازدواج می کردن بدبخت نمی شدن ؟!