صبح علیالطلوع، به اولین کسی که دیدم، گفتم: «از سال 59 که چشم باز کردم تا 84 توی خونه قدیمیمون زندگی میکردیم. خونه که توی طرح افتاد، باقیمانده رو کوبیدیم و به زمین پشتیاش چسبوندیم و یک خونه جدید ساختیم. تا خونه تازه آماده بشه، کوچ کردیم به یه خونه دیگه. سال 90 به این طرف هم برگشتهایم به خونه جدید.»
گفت: «رودهدرازی نکن اول صبحی! خب؟»
گفتم: «توی این سی سال، هرچی خوابِ خونه میبینم توی خونه کلنگی هستم. هرچی اتفاق میافته توی خونه قدیمی میافته. رویا باشه، کابوس باشه توی خونه قدیمی هست.»
گفت: «آره. راست میگی. ما هم سال 70 خونهمون رو عوض کردیم. تا حالا هم که خواب میبینم خونه قدیمی توش هست. انگار اصلاً خونههای دیگه، نبودهاند.»
گفتم: «عجیب اینه که امروز اتفاقی بیفته و بهش فکر کنم، اگه شب خوابش رو ببینم باز هم جغرافیای خواب، همون خونه قدیمی قدیمیه هست. مثل این که کارخانه رویاسازی مغز ما، مواد خامش رو از دوران کودکی برمیداره.»
داشتم میخوندمت، رفتم پیج بعد دیدم قالب عوض کردی
مبارکه
خیلی وقته قالب هماینه.
che jaleb ! man ke khab mibinam aslan khone haye ashna nembinam