با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

من نمازم تو رو هر روز دیدنه

من، طبقه‌ی پایین می‌خوابم، تنها. خانواده هم طبقه‌ی بالا.
مادر؛ هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شود تا صبحانه درست کند، پیش از هر کاری، آرام و سلانه‌سلانه، نرده‌ها را می‌گیرد، پله‌ها را یکی‌یکی رد می‌کند و پایین می‌آید.
به چهارچوب دری که دیشب باز گذاشته‌ام تکیه می‌دهد و هیکل پیچیده در پتوی مرا برانداز می‌کند و گوش می‌دهد. صدای نفس‌کشیدنم را که شنید و خاطرش جمع شد که هستم و زنده‌ام! با خیال راحت و با هم‌آن آهستگی که آمده، راه رفته را برمی‌گردد. می‌رود بالا تا کارهای روزانه‌اش را شروع کند.


پی‌نوشت یک: این صحنه را هیچ‌گاه ندیده‌ام، چون همیشه خواب بوده‌ام.
پی‌نوشت دو: از کجا می‌دانم؟ خیال کرده‌اید فقط این؛ مادرها هستند که همه چیزِ بچه‌ها را می‌دانند؟

نظرات 3 + ارسال نظر
آرامش دوشنبه 6 آذر 1391 ساعت 12:34

سلام؛

یک قطره اشک مزد همه ی زجرهای او

ف دوشنبه 6 آذر 1391 ساعت 15:26

به بهشت نمی روم ....اگر مادرم....

مادرها همه‌شون بهشتی‌اند.

سارا چهارشنبه 8 آذر 1391 ساعت 01:50 http://www.gelayol.blogsky.com

مگه خدای نکرده قراره زنده نباشی اخه!!!
بیخوابی زده به سرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد