من، طبقهی پایین میخوابم، تنها. خانواده هم طبقهی بالا.
مادر؛ هر روز صبح که از خواب بیدار میشود تا صبحانه درست کند، پیش از هر کاری، آرام و سلانهسلانه، نردهها را میگیرد، پلهها را یکییکی رد میکند و پایین میآید.
به چهارچوب دری که دیشب باز گذاشتهام تکیه میدهد و هیکل پیچیده در پتوی مرا برانداز میکند و گوش میدهد. صدای نفسکشیدنم را که شنید و خاطرش جمع شد که هستم و زندهام! با خیال راحت و با همآن آهستگی که آمده، راه رفته را برمیگردد. میرود بالا تا کارهای روزانهاش را شروع کند.
پینوشت یک: این صحنه را هیچگاه ندیدهام، چون همیشه خواب بودهام.
پینوشت دو: از کجا میدانم؟ خیال کردهاید فقط این؛ مادرها هستند که همه چیزِ بچهها را میدانند؟
سلام؛
یک قطره اشک مزد همه ی زجرهای او
به بهشت نمی روم ....اگر مادرم....
مادرها همهشون بهشتیاند.
مگه خدای نکرده قراره زنده نباشی اخه!!!
بیخوابی زده به سرم