گزیدهی داستان همشهری 25چرا میترسی؟
سروش صحتصفحهی 47
از سگهایی که پارس میکنند و دنبال آدم میکنند میترسم، از مار و موش هم میترسم، از سوسکی که کشتهام ولی هنوز تکانتکان میخورد هم میترسم ولی وانمود میکنم که نمیترسم. از جنازهی سوسک هم... اصولا از جنازه میترسم حتی جنازهی عزیزان و نزدیکانم، همانهایی که تا وقتی زنده بودند عزیزترینهایم بودند وقتی میمیرند، جنازهشان برایم ترسناک میشود چون بدنِ بدون روحشان را نمیشناسم. تازه از روح هم میترسم؛ نه بدن بیروح، نه روح بیبدن. از کلاغی که خیره به آدم نگاه میکند و نمیپرد و از گربههای خیابانی که وقتی پخشان میکنی فرار نمیکنند، میترسم و از گربهای که وقتی پخاش میکنی نزدیکتر هم میآید، بیشتر میترسم و از گیرکردن در راهرویی دربسته با یک گربه، بیشتر از بیشتر میترسم. از جاهای خیلی تنگ، از جاهای خیلی بلند، از سیم برق لخت، از چاقوی خیلی تیز، از در قوطی کنسرو که خوب باز نشده و به تو میگویند: «میتونی این رو بازش کنی؟» از بریدهشدن انگشت با ورق کاغذ، از صدای زنگ تلفن در نیمهشب، از رد شدنِ سینی چای از بالای سرم، از گرفتنِ پا موقع شنا در جای عمیق دریا، از پریدن از بانجیجامپینگ، رد شدن از مقابل تفنگ سربازی که جلوی در کلانتری ایستاده وحواسش جای دیگری است. از رانندگی کسانی که توی اتوبان لایی میکشند، از رفتن توی محفظهی دستگاهِ اِم آر آی، از دندانپزشکی، از آمپولزدن، از هرچیزی که انتظار نداری حرکت کند ولی یکدفعه راه میافتد، از موجوداتی که خیلی کند حرکت میکنند، از رهگذری که آخرشب تنها پشتسرت راه میرود، از صدای تلقوتولوق نیمهشب وقتی هیچکس خانه نیست، از پشتسرِ یک وانت یا یک کامیون بودن، وقتی که دارد بار سنگینی را در وضعیتی نامتعادل حمل میکند، از نشستن و بلندشدن هواپیما، از دعواهای خیابانی، از نشستن توی پارکهایی که لابهلای بوتههایش پر از سرنگ است، از آدمهایی که عجیبوغریب و خیره نگاه میکنند، از فیلمهای ترسناک.
دم ش گرم. چقدر این ترس ها ملموس بودند برام. منتهی فکرشو نمی کردم که این همه ترس یه جا جمع بشه. همش هم واقعا هست ها.
تازه فهمیدم چقدر در طول زندگی مون می ترسیدیم و خودمون دقیقا خبر نداشتیم...