نشکن
انور اکاوینوید سالاروند
صفحات 58-59
شش سالم بود که مادرم از پدرم خواست یک سطل زباله برایش بگیرد. برایم سوال بود که سطل زباله چیست. مادرم گفت سطل زباله ظرفیست برای چیزهایی که هیچ مصرفی ندارند و باید دور ریخته شوند. این برایم تازگی داشت. پیش از آن هرگز مجبور نبودیم چیزی را دور بریزیم. مثلاً کیسههای کاغذی را مچاله، لوله و سپس در مستراح داخل حیاط استفاده میکردیم. سبوس باقیمانده از آرد گندمی را که برای پختن نان الک میکردیم، میدادیم به مرغها، پوست سیبزمینیها و دیگر سبزیها را هم همینطور. تهماندههای غذا مخصوص تولهسگمان بود و میوهها و سبزیهای گندیده را بازمیگرداندیم به زمین و تابستان بعد، زمین آنها را در رنگهای سرخ و زرد و سبز به ما پس میداد. هیچ چیز هدر نمیرفت. برای همین، ابتدا نمیفهمیدم مادرم سطل زباله را برای چه میخواهد. ولی روزها که گذشت دلیلش برایم روشنتر شد. چیزهای جدیدی در روستا داشتیم. چیزهایی که نمیشد به خورد سگها و مرغها و زمین داد. چیزهایی که حتی نمیسوختند.
صفحهی 61
تمام عمرم در دنیایی زندگی کرده بودم که در آن تقریباً همه چیز شکستنی بود. شانهها را از استخوان و چوب شکننده میساختند، کوزهها، بشقابها و دیگها بیشتر از جنس خاک رس پختهشده در کوره بودند. شکستهشدن هر کاسه یا فنجان، خسارتی هنگفت و دردسری بزرگ برای خانواده محسوب میشد. هنگامی که یک تُنگ آب میشکست، باید نصف روز تا «کیترمایا» پیاده میرفتی تا یک تُنگ دیگر از سفالگر آنجا بخری. به همین دلیل ما آدمهای دودستی بودیم؛ هر کس وقتی میخواست چیزی را به دست کسی بدهد و یا از دست او بگیرد، از هر دو دستش استفاده میکرد.
صفحهی 62
دعایم کوتاه بود، درست همان طور که مامان بزرگ یادم داده بود. مامان بزرگ میگفت: «ببین، پسر اولین پسرم، وقتی به درگاه خدا دعا میکنی، دعات رو کوتاه کن. چون خدا به دعاهایی که بیشتر از ده، یا نهایتاً دوازده کلمه باشه، گوش نمیده.»
مامان بزرگ علت حرفش را این گونه توضیح میداد که خدا خیلی پر مشغله و خیلی هم باهوش است، به همین دلیل، چندان وقتی برای توجه کردن ندارد. نباید با دعاهای طولانی و کشدار حوصلهاش را سر ببریم. حرفهای مامان بزرگ گیجم میکرد؛ به او میگفتم: «ولی مامان بزرگ، مزامیر داوود هم که شما هر روز صبح موقع طلوع خورشید رو به کوههای جون از حفظ میخونین طولانیان.»
مامان بزرگ غرغرکنان میگفت: «خب، حتی داوود هم خیلی حرف میزد. فقط کافی بود این رو بگه: خدایا من یک گناه کردم ولی تو شگفتآوری و من دوستت دارم. مرا ببخش و دشمنانم را نابود فرما.»
مامان بزرگ میگفت حتی هنگامی که عیسی مسیح به پیروانش دعای ربانی را آموزش میداد، نیازی به استفاده از آن همه کلمه نبود؛ یک عالمه احمق، مسیح را دوره کرده بودند و او برای این که منظورش را به آنها بفهماند، مجبور بود کلمههای بسیاری را به کار ببرد.