بنبست آینه
محمد صالحعلاءصفحهی 99من گفتم: «خودم میدونستم،..»
همسرم گفت: «میدونستی؟... پس چرا به من نگفتی؟ من حتی خوابهای خودم رو برات تعریف میکنم.»
ملکهی من
مریم منوچهریصفحهی 107همیشه آشپزخانه ساعت یازده صبح، زیبایی دلفریبی دارد. مانند بانوی موقری که اطراف چشمهای عسلیرنگش چینهای ریزی خودنمایی میکنند.
صفحهی 108دمدمای ظهر خانه مانند زن میانسالی میشد که بعد از چند شکم زاییدن، هنوز وقار طبیعی خود را حفظ کرده...
صفحهی 109به بابا گفتم از ازدواج میترسم اما نوید حواسش به همه چیز هست. میداند شیرینی دوست ندارم، روسری را به شال ترجیح میدهم، وقتی قرار میگذاریم نباید دیر کند، زیاد به مهمانی رفتن علاقه ندارم، دعوایمان که شد، نباید داد بزند و بهتر است برود داخل اتاق و تا وقتی حوصلهاش برنگشته، بیرون نیاید و اگر شبها هم مرا تنها نگذارد که دیگر همه چیز تکمیل خواهد شد.
صفحه 109 خوب بود.
ازون لبخندهای کشدار از سر رضایت میطلبید
اینکه حوا از عشق بترسد ولی آدم هم بلد باشد کمتر زخمی اش کند..
صفحه 109 خوب بود.
ازون لبخندهای کشدار از سر رضایت میطلبید
اینکه حوا از عشق بترسد ولی آدم هم بلد باشد کمتر زخمی اش کند..