با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

برگزیده‌ی داستان همشهری 26 قسمت دوم

بن‌بست آینه
محمد صالح‌علاء


صفحه‌ی 99
من گفتم: «خودم می‌دونستم،..»
همسرم گفت: «می‌دونستی؟... پس چرا به من نگفتی؟ من حتی خواب‌های خودم رو برات تعریف می‌کنم.»

ملکه‌ی من
مریم منوچهری


صفحه‌ی 107
همیشه آشپزخانه ساعت یازده صبح، زیبایی دل‌فریبی دارد. مانند بانوی موقری که اطراف چشم‌های عسلی‌رنگش چین‌های ریزی خودنمایی می‌کنند.

صفحه‌ی 108
دم‌دمای ظهر خانه مانند زن میان‌سالی می‌شد که بعد از چند شکم زاییدن، هنوز وقار طبیعی خود را حفظ کرده...

صفحه‌ی 109
به بابا گفتم از ازدواج می‌ترسم اما نوید حواسش به همه چیز هست. می‌داند شیرینی دوست ندارم، روسری را به شال ترجیح می‌دهم، وقتی قرار می‌گذاریم نباید دیر کند، زیاد به مهمانی رفتن علاقه ندارم، دعوایمان که شد، نباید داد بزند و بهتر است برود داخل اتاق و تا وقتی حوصله‌اش برنگشته، بیرون نیاید و اگر شب‌ها هم مرا تنها نگذارد که دیگر همه چیز تکمیل خواهد شد.

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 00:57

صفحه 109 خوب بود.
ازون لبخندهای کشدار از سر رضایت میطلبید
اینکه حوا از عشق بترسد ولی آدم هم بلد باشد کمتر زخمی اش کند..

خانم معلم این روزها یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 00:58 http:// adib68.blogsky.com

صفحه 109 خوب بود.
ازون لبخندهای کشدار از سر رضایت میطلبید
اینکه حوا از عشق بترسد ولی آدم هم بلد باشد کمتر زخمی اش کند..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد