خاطراتی از شاهرخ مسکوب
صفحات 173 و 174
روزی پنج تومان کرایه اتاق میدادیم و روزی چهار پنج تومان هم خورد و خوراکمان میشد و این کمرشکن بود. پس راه افتادیم در کوچههای اطراف دانشگاه به دنبال یک اتاق و پس از مدتی سرگردانی سرانجام در منزل یک مادام آشوری، به ماهی پنجاه تومان کرایه، رحل اقامت افکندیم.
رختخواب و مختصر اثاثیهای از اصفهان با خود برده بودیم، رختخوابها را کف اتاق گوش تا گوش پهن کردیم و در یک سال و چند ماهی که آنجا بودیم اینها همچنان کف اتاق گسترده بود! اتاق، میز و صندلی نداشت، روی دوشکها تکیه به دیوار مینشستیم و میخواندیم و احیاناً مینوشتیم.
مادام صاحبخانه خود در طبقهی بالا میزیست. در کنار اتاق ما خانوادهای ارمنی، مادر و پسر و دختری، به سر میبردند. این دو اتاق را، که گویا مهمانخانه و ناهارخوری خانه بود، دری سرتاسری با پنجرههای شیشهای و پردهِی توری از هم جدا میکرد.
دختر همسایه همسن و سال ما اما بیبهره از وجاهت بود، هر چند در چشم ما حوری بهشتی مینمود. گرامافونی داشت با سه تا صفحه: لکومپارسیتا، لمنتوگیتانو و نینا. نام دخترک همسایه از قضا، نینا بود. دختر وقت و بیوقت این سه صفحه را مینواخت.
به محض آنکه صدای نغمهی نینا برمیخاست شاهرخ مثل فنر از جا میجست، شقورق میایستاد، دو دستش را بالا میآورد، ژست«دانس» به خودش میگرفت و در طول و عرض اتاق شلنگ برمیداشت و ضمن ترقّص با وجناتی مضحک همنوای صفحهی گرامافون بلند بلند میخواند نینا!... نینا! و گاه هم مرا به زور بلند میکرد، دست در کمرم میانداخت و با قیافهی جدی به رقص میپرداخت.
سالها بعد در یک مجلس مهمانی خانم میانهسالی سراغ من آمد، سلام کرد و گفت مرا میشناسید؟ نمیشناختم. گفت من نینا هستم. معلوم شد در تمام آن روز و شبها، دختر گوشهی پردهی توری را کنار میزده و رقص و دلقکی شاهرخ را تماشا میکرده، گفت من عاشق دوستتان هستم، او حالا کجاست؟ گفتم خانم دیگر نجیب و سربهزیر شده، به درد نمیخورد.