با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

گزیده‌ی کتاب مترجمان، خائنان - ششم

خاطراتی از شاهرخ مسکوب
صفحه‌ی 180

شاهرخ پس از زندان با چند تن از دوستان اصفهانی شرکتی -شرکت‌ «گونیا»- تشکیل داده بودند. عصرها از اداره به دفتر آن‌ها می‌رفتم، گپ می‌زدیم‌ و چای و قهوه می‌خوردیم. شرکت رونقی نداشت، کسب و کار کساد بود. دستگاه‌های دولتی پول آن‌ها را نمی‌دادند، ندانم‌کاری شرکا هم مزید بر علت‌ شده بود. با این حال یکی از پیمان‌کاران رقیب که آن‌ها را موی دماغ خود می‌دید، شوخی جدی، یکی از دو سرکش‌ «گ‌» تابلو «گونیا» را تراشیده بود.
مدتی گذشت، یک روز به شاهرخ که مدیرعامل شرکت بود گفتم چرا تابلو را درست نمی‌کنید این مایه آبروریزی است. با حاضرجوابی همیشگی‌اش گفت‌ «چه مانع دارد، شاید به این وسیله کمی مشتری پیدا کنیم، و عدو شود سبب خیر...»
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد