با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

اشک‌هایی که نشمرده‌ایم

یک قیافه‌ی گریان،
میان بگومگو و جرّوبحث،
یک قیافه‌ی حق‌به‌جانب است.

کلاغ آسیا

لقب دروازه‌بان بوسنی «وزارت دفاع» است، ضمن اعلام این‌که خلاقیت ملّت بوسنی توی حلقم! یادآور می‌شود که سطح خلاقیت امّت همیشه در صحنه‌ی ما از زمان جوانی مرحوم حجازی تا حالا از «عقاب» بالاتر نرفته!

گذاشتم یخش باز شه

یک بستنی پریما کلاسیک خریدم. بازنکردم تا توی ماشین بخورم. می‌خواستم در ماشین را باز کنم که تلفنم زنگ خورد. بستنی را گذاشتم روی سقف. در حال جواب دادن، سوار شدم. روشن کردم و راه افتادم. دو چهارراه را رد کردم که یادم افتاد.
«پس بستنی‌ کو؟!»
کیپ تا کیپ خیابان جای پارک نبود. دعای «خدایا سر جاش باشه» بر لب، در حال حرکت، شیشه را کشیدم پایین و دستم را فرستادم بالا.
خنکای دل‌چسبش را حس کردم. جوانی آن سمت خیابان به ماشینش تکیه داده بود و هاج و واج نگاه می‌کرد.

اندازه‌ی زنانه

«تو زن نیستی، نمی‌فهمی.»
...
بعد از این جواب، غیر از سکوت، چه کار دیگری می‌شود کرد؟!

جیلینگ جیلینگ

النگو از نشانه‌های ویژه زنان منطقه‌ی ماست. شهری و روستایی هم ندارد. یک طراح لباس سینمایی برای خلق یک زن جنوبی حتماً باید النگو دستش کند تا شخصیتش واقعی و باورپذیر از کار درآید.
کلاً نسوان ما در کنار علاقه و استفاده‌ی افراطی از طلا، النگو را بیش‌تر از دست‌بند و تک‌پوش و زنجیر و امثالهم دوست دارند و دست می‌کنند. به هم‌این دلیل است که ویترین طلافروش‌ها لبالب از النگوهای جورواجور است. ضخیمِ قدیمی‌پسند و ظریفِ جوان‌پسند.
النگوها را به زور جوراب، دست می‌کنند و سخت‌تر از درآمدن جان از بدن، از دست خارج می‌کنند! هم‌این است که با لباس خانگی و مجلسی و اداری و بیرونی، سِت است. (باید سِت شود!)
لذا مثلاً اگر سر جلسه‌ی آزمون ارشد، مچ تا آرنج دختری مداد به دست را غرق طلا دیدید نباید تعجب کنید. آن خانم همراهش در بیرون ساختمان که جای خود دارد، چون این‌جا بندر ا‌ست!
اگر در یک شهر غریب، در خیابان، مرکز خرید یا رستوران، خانمی النگوبه‌دست را ببینم، مطمئن می‌شوم که به طور عام، جنوبی و به طور خاص، بندری‌ست. حتا اگر به مدرن‌ترین شکل ممکن، آرایش کرده و لباس پوشیده باشد.

پی‌نوشت یک. هر قاعده‌ای استثناء دارد. پس نیایید این زیر با من یکی‌به‌دو کنید که: «نه این‌طور نیست، نمونه‌اش خودم که...»
پی‌نوشت دو. حالا که این‌ها را برای شما می‌نویسم اطرافیانم را در نظر می‌آورم و می‌بینم که بلااستثناء همگی النگوپوشند: مادربزرگم، مادرم، خواهرم و دختر کوچکش، خواهر نوجوانم، خاله‌ها و عمه‌ها و... کوچک و بزرگ، فقیر و غنی، مجرد و متأهل.
این عکس در صفحه‌ی اینستاگرامم، شاهدی کوچک برای این ادّعا.
پی‌نوشت سه. جنوبی بود ولی بندری نبود. برای اولین بار شش حلقه النگو خریده بود. از شدت خوش‌حالی، خوش‌اخلاق‌تر شده بود. مرتب نشانم می‌دادشان و می‌پرسید: «قشنگ نیست؟!» و من ساعتی شصت بار تأیید می‌کردم: «آره، خیلی قشنگ‌اند!»
پی‌نوشت چهار. مادرم دوازده (دوجین؟) النگوی ۲۱ عیار کویتیِ قدیمی دارد. از آن‌ها که در خانواده هی از مادر به دختر، دست به دست به ارث می‌رسد. از وقتی هم در جوانی دستش کرده تا حالا درنیاورده.
وقت‌هایی که از کنارم رد می‌شود بدون این‌که ببینمش از صدای جیلینگ‌جیلینگ النگوهاش می‌فهمم که اوست.
پی‌نوشت پنج. گوش کنید به یاد قدیم‌ها:

سطح دغدغه

من که رقص بلد نیستم،
چه جوری باهاش برقصم؟!

حبّ

متأسفانه معمولاً محبوب‌ها با زور محبت نظرشان را به محب تحمیل می‌کنند.

گزیده‌ی کتاب شروع یک زن

گزیده‌ی کتاب «شروع یک زن»
نوشته‌ی «فریبا کلهر»
نشر «ققنوس»

صفحه‌ی 6
اس‌ام‌اس دومش به یادم آورد که با وجود همه‌ی حرف‌های راست و دروغش، با وجود تمام رفتارهای صادقانه و فریب‌کارانه‌اش دلم برایش تنگ شده است و دارم برایش پرپر می‌زنم.
در این مدت سعی کرده بودم به او فکر نکنم و این فکر نکردن قطعاً برای تنبیه خودم و دست‌کم برای اذیت نشدن خودم بود.
و گر نه او که اصلاً ککش هم نمی‌گزید. خوش‌گذران‌ترین آدمی بود که دیده بودم. بمب خوشه‌ای می‌انداختند به فکر انگورچینی بود.

صفحه‌ی 7
با اس‌ام‌اس دوم دلم برای موهایش که هوز سیاه بود تنگ شد. برای حرف زدن شل و وارفته‌اش که انگار توی دهانش پر از ماست است تنگ شد.

آی میس یو

میس‌کال‌ها را شکل چهره‌ی دل‌خور تماس‌گیرنده می‌بینم که جواب نگرفته است.

دختر خوبی باش

• خیلی دوسِت دارم.
•• کار خوبی می‌کنی!

• از حرفت خوشم نیومد.
•• کار بدی می‌کنی!

عامه‌پسند

طرفدار سیاستمداری هستم که در صحبت‌هایش هی نگوید «مردم باید...»

آرامش و رامش

تماس، ردِّ تماس و پیام:

• سر کلاسم.
•• ببخش مزاحم شدم.
• کاری داشتی پیامک کن.
•• دوسِت دارم.
• تکراری بود!

عام لا اله الا الله

از ادامه‌ی سال 93 می‌ترسم.
از اول سال تا امروز، سه نماز لیلة‌الدفن خوانده‌ام.

سعدیا! بیا این‌و شعرش کن

• می‌خوام باهات قطع رابطه کنم.
•• خوبه، بزرگ شدی. تنهایی از خونه می‌ری بیرون..!

شهر گل و ناز

توفیق اجباری همراهی یک بیمار عزیز، سبب شد که دوباره محضر اردی‌بهشت شیراز را درک کنم.
مروای همه ساله باد.

بعد از خواندن بسوزان

خطر لو رفتن پایان داستان «به هادس خوش آمدید»

یک. اگر می‌خواهید از دهه‌ی شصت متنفر شوید، کتاب‌های «بلقیس سلیمانی» را بخوانید.

دو. از مردهای آویزان و بلاتکلیف و غیرقابل اتکایی که عاشق قهرمان‌های داستان‌های «بلقیس سلیمانی» می‌شوند خوشم نمی‌آید. در واقع از نویسنده بدم می‌آید که آن‌ها را این‌جوری خلق کرده است! خالق دنیایی که تنها مردان خوبش، پدرهای پیر هستند.

سه. یک فصل مانده به انتهای داستان «به هادس خوش آمدید» بس که از دست قهرمان زن قصه حرص خوردم که لحظه‌ای نفرین کردم زیر عمل ترمیم پرده‌ی بکارت، بمیرد! تا از دست زنجموره‌هایش خلاص شوم که دیگر کار به آن‌جا نکشید و با خودکشی از روی پل، هم خودش هم من را راحت کرد.

چهار. خانم بلقیس سلیمانی! بدون که بنده به دختران جوان خوشگل کدبانوی متشخص حساسم. چرا آخر داستان‌هات اون‌ها رو می‌کشی؟ ها؟ چرا با احساسات پاک ما بازی می‌کنی؟ ها؟ چرا؟!

فرمون

شمایل «ناصر ملک‌مطیعی» در سینمای فیلم‌فارسی، مردانه‌ترین قیافه‌ای‌ست که دیدم در آن سبیل نیست!


دندونت رو کرم می‌خوره

روی سکوی آشپزخانه نشسته و با پاهای آویزانش بازی‌بازی می‌کند. جای نیش پشه روی صورتش پیداست.
مویش را دور گوشش حلقه می‌کنم و می‌گویم: «اگه پشه نیشت زد، نخارونش.»
لکه قرمزی را روی دستش نشانم می‌دهد و با معصومیت کودکانه‌اش می‌گوید: «این جا هم پشه نشسته، پاهاش کثیف بوده!»

پیامک

از صبح تا حالا، گوشی دستمه.

اگه نمی‌خوای جواب بدی، بگو بذارم تو جیبم!

سلیقه‌ی منی

ترانه‌ی «از بس که نازی» را به خاطر کاور مضحکش دانلود کردم. مشاهده بفرمایید:


لابه‌لای مانکن‌خواننده‌ها و موسیخی‌ها و یقه‌بازها و زنجیرچرخ‌گردن‌ها و ابروقشنگ‌ها با چون‌این قیافه‌ای، اعتمادبه‌نفس می‌خواهد خوانندگی. و البته صدا.
تجربه‌ی من می‌گوید آن‌ها که قیافه ندارند، صدا دارند. و ترکیبش با انتخاب شعر و آهنگ زیبا، ترانه‌ی دل‌چسبی می‌شود.
شما هم گوش کنید تا به سلیقه‌ی من ایمان بیاورید.


دریافت ترانه‌ی «از بس که نازی» با صدای «مجید رضا»

گزیده‌ی کتاب به هادس خوش آمدید

«به هادس خوش آمدید»
نوشته‌ی«بلقیس سلیمانی»
نشر «چشمه»

صفحه‌ی 14
- دختر لطف‌علی‌خان، می‌دونی خیلی شبیه عمه‌زلیخات هستی؟
رودابه ایستاد. به یک‌باره ایستاد. احساس کرد حرفی را که نباید، شنیده است. خیلی‌ها این حرف را گفته بودند، اما فکر نمی‌کرد مهندس حالا و این‌جا این حرف را بزند.
ناگهان میل به شیطنت همه‌ی وجودش را گرفت.
- شنیدم خاطرخواش بودین.
- بودم و بود.

صفحه‌ی 18
مهندس ماهی‌تابه را روی میز گذاشت و گفت: «بشقاب بیارم، یا برای صرفه‌جویی تو شستن ظرف، تو ماهی‌تابه بخوریم؟»
رودابه به جای جواب، از داخل کابینت دو بشقاب ته‌گود برداشت. دوست نداشت دستش موقع لقمه برداشتن به دست کسی بخورد. یک‌بار با امینه، مشترک غذا گرفته بودند، گیج از نامشخص بودن مرزها و سهم‌ها، تقریباً چیزی نخورده بود و در تمام مدت مواظب بود مبادا دستش موقع  رفت‌وآمد به دست امینه بخورد.

صفحه‌ی 51
«تا وقتی مردی بتواند کاسه‌ی آبی را از زمین بردارد، قوه‌ی مردی دارد.»

صفحه‌ی 88
همه‌ی شگردهای ممکن را به کار بست تا رودابه را به حرف بکشد، اما قفل زبان رودابه با هیچ کلیدی باز نشد. بلاخره امینه شاه‌کلیدی را که برای روز مبادا کنار گذاشته بود، به کار برد و از این قاعده پیروی کرد که:
اگر می‌خواهی رازهای دیگری را بشنوی، رازهایت را بگو.

صفحه‌ی 89
دختر جوان گیوه پوشیده بود و شبیه زنان عرب جنوب ایران شال سیاه نخی‌یی دور سرش پیچیده بود.

صفحه‌ی 120
«بخور ننه، خون‌سازه، دختر باید چیزای خون‌ساز بخوره.»

صفحه‌ی 153-154
... رودابه برای اولین بار سوار هواپیما شد. از هم‌آن لحظه‌ی ورودش به فرودگاه احساس یک آدم متشخص را پیدا کرد. درست مثل دیگران آهسته حرف می‌زد، آرام و باتبختر راه می‌رفت. و دم به دقیقه به ساعت دیواری سالن انتظار و ساعت خودش نگاه می‌کرد و گاه با بلیت‌های آبی‌رنگ شرکت هواپیمایی، در آن هوای کم‌وبیش سرد خودش را باد می‌زد. وقتی از پله‌های هواپیما بالا می‌رفت به جای هر چیزی به کشیدگی ساق پاهایش فکر می‌کرد. داخل هواپیما نگران استفاده از وسایل بود، دلش نمی‌خواست دیگران متوجه مبتدی بودنش بشوند.

صفحه‌ی 154
«موی زن، عزیز من زینت زنه، قدیمیا برای این که زنی رو بی‌حیثیت کنند، موهاش رو می‌بریدن. زن بی‌مو یعنی زن بی‌آبرو، چه طور دلت اومد دختر؟!»

مفاتیح‌الحظّ

اگر پای تلویزیون باشم در مسابقه‌های پیامکی برنامه‌های کم‌بیننده شرکت می‌کنم. احتمال برنده شدن در مسابقاتی که در ساعات پرت روز یا نیمه‌شب پخش می‌شوند بیش‌تر است.
تعطیلات نوروز، سر کار بودم. صبح خیلی زود، تلویزیون روی شبکه‌ی قرآن روشن بود و سوال‌شان هم آسان بود و جواب فرستادم.
توی چند مسابقه‌ی متفرقه در شبکه‌های دیگر هم شرکت کردم و فراموشم شده بود تا امروز که تلفن زنگ خورد و گفت از شبکه‌ی قرآن تماس می‌گیریم و شما برنده شده‌اید و نشانی بدهید تا بسته‌ی فرهنگی برای‌تان بفرستیم.
اعتقاد دارم که آدمی در تمام عمرش بخت این را دارد که فقط در یک قرعه‌کشی برنده شود. توی یکی که بُردی، سهمیه‌ی شانست را مصرف کرده‌ای و دیگر هیچ‌وقت اقبال سراغت نمی‌آید.
ماشین‌خارجی‌ها و شاسی‌بلندها و چندصدمیلیون‌تومان‌ها که به ما نرسید، شانس یک‌بار در خانه‌ی ما را زد که بسته‌ی فرهنگی شبکه قرآن دستش بود! ان‌شاءالله تبرکی به زندگی ما بدهد که خسران از دست دادن جایزه‌های آینده‌ای که قرار نیست بگیریم را بکُند!

قطر

از وقتی تبلیغ اومد روی پیرهن بارسا،
برکت از این تیم رفت!

قیافه‌ی ایرانی

«سالینجر» در کتاب «فرانی و زویی»، از یک بازیگر قدیمی هالیوود به نام «Carole Lombard» یاد می‌کند و می‌گوید که قیافه‌ی ایرانی دارد.

گزیده‌ی کتاب بهار 63

«بهار 63»
نوشته‌ی «مجتبا پورمحسن»
نشر «چشمه»

صفحه‌ی 30
هیچ‌وقت خیانت را برای زن اعتراف نکن.
زن هر چه قدر هم فهمیده باشد تا از زبان خودت نشنود مطمئن نمی‌شود.

صفحه‌ی 53
سیگارِ خاموش روی لبم بود، «سما» با دست اشاره کرد به جیبم که فندک را در بیاورم و روشنش کنم.
گفت: «بکش به سلامتی دکتر بلانسبت.»
«میترا» اگر بود می‌گفت: «الهی قربونت برم، نکش، می‌میری‌ها!»
مشکل اما این است که آدم نمی‌داند در هر لحظه کدام واکنش را دوست دارد. همراهی «سما» یا تظاهر «میترا» به دلسوزی.
برای «رضا» که تعریف کردم گفتم: «فرقی نمی‌کند، هر کدامش که باشد آدم دلش هوای آن یکی را می‌کند.»

بنده‌ی طلعت آن باش که آنی دارد

خونه، رؤیایی نبود، ولی بود.

یک سالی اون‌جا، خونه داشتیم.

دوران خوش ساعت شنی

بهشت؛ جاییه که خودت بیدار می‌شی نه این‌که آلارم موبایل بیدارت کنه!

سلف سرویس

آشپزی کردن بد است،
غذا کشیدن برای خودت از اون بدتر!

مسافران نوروزی

خوش به حال «صاحب» خوشگلا!

چه دندان‌های سپیدی

تنها خوبی قهر بودن ما اینه که دیگه با هم دعوا نمی‌کنیم.