با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

هان ای دختر

بارها گفته‌م جلوی مادرت گریه نکن.
اون هم مثل تو زنه و خام یک حقه‌ی زنانه نمی‌شه.
پیش پدرت گریه کن تا کارت پیش بره!

زندگی مال شماها

اولین جمله‌ی انگلیسی که یاد گرفتم این بود:
I am a Disco Dancer
خیلی سال پیش، توی بچگی، قبل این‌که مدرسه بروم و سواد فارسی یاد بگیرم.
جسارت است محضر شما زبان‌دانان! ولی معنایش می‌شود: «من رقاص دیسکو هستم»
آواز یک فیلم هندی بود. پسرک فقیری که برای رقص خوبش مشهور می‌شود. دشمنان حسودش توطئه می‌کنند و به گیتار برقی‌اش برق شهر وصل می‌کنند. لحظه‌ی آخر، مادرش می‌فهمد و پیش‌دستی می‌کند و روی سن، گیتار را از دست پسرش می‌قاپد و می‌میرد. «جیمی» افسرده می‌شود و موسیقی را رها می‌کند. دوست‌دخترش پاپیچ‌اش می‌شود و برش می‌گرداند به صحنه.
آن سکانس هنوز یادم است.
گیتاریست‌های گروه با گیتارشان ژست شلیک می‌گیرند. جیمی می‌پرد وسط استیج. زنی جیغ می‌کشد. پسرکی سوت می‌زند. دخترکی روی سر کچل جلوییش ضرب می‌گیرد. دختری وسط مردم می‌رقصد. خواننده تک‌تک حروف دیسکو را می‌گوید و تماشاگران تکرار می‌کنند.
The D
The I
The S
C
O
Disco, Disco, Disco
«نه برای سیاهه نه سفید
جهان مال کسیه که می‌تونه عشق بورزه
کسی که با لبخند زندگی می‌کنه و با لبخند می‌میره
نه طلا، نه نقره. ما عاشق خوندن هستیم
اگر می‌خواهی کاری انجام بدهی از اعماق قلبت عشق بورز
از صبح تا شب تو خیابون می‌خونیم
کاسبی ما خوندنه
زندگی کوتاهه. شاد زندگی کن
این مال منه اون مال توست رو فراموش کن.»



آن وقت‌ها که تلویزیون دو شبکه بیش‌تر نداشت (که تازه شبکه دویش را به زحمت می‌شد گرفت)، هم‌آن زمانِ آنتن‌های پرشاخه روی پشت‌بام‌ها، آخر هفته‌ها پای فیلم‌های هندی شبکه‌های عربی کشورهای همسایه می‌نشستیم. کافی بود سر آنتن رو کج کنی طرف‌شان تا مثل آینه بگیری‌شان. چهارشنبه شب‌ها کانال 55 بحرین فیلم هندی داشت، شب جمعه کانال قطر و جمعه‌شب هم کانال کویت و امارات.
ما؛ اطفال صغار، با چشم‌هایی که پلک نمی‌زد ولو می‌شدیم جلوی تلویزیون. پسربچه‌ها عاشق صحنه‌های زدوخورد بودند. هم‌آن جایی که قهرمان یک تنه بیست نفر را لت و پار می‌کرد. دختربچه‌ها هم منتظر رقص و آواز. فیلم هندی بود دیگه.
بازیگرها را نمی‌شناختیم و روی‌شان اسامی من‌درآوردی گذاشته بودیم. بعدها فهمیدیم که «ویجی» اسمش «آمیتا باچان» است. ولی برای من همیشه «جی» بود. مرد قدبلند و کم‌حرف فیلم شعله که سکه‌ش یک رو داشت. بگذریم.
حالا چرا دیسکو دنسر؟
توی خلوت یکی از شب‌کاری‌ها نشسته بودم که این جمله از اعماق حافظه‌ام به زبانم جاری شد، یک‌هو. خدا خیر بدهد اینترنت را. از آخوندها هم بیش‌تر می‌داند! با یک جست‌وجوی ساده، ترانه‌ را پیدا کردم. کلیبپش را هم. چه ذوقی کردم با نبش قبر خاطرات. فیلم مال سال 82 میلادی‌ست. خود فیلم و ترانه‌اش از هیت‌های بالیوود است. لینکش را پیدا کرده‌ام و دارم دانلودش می‌کنم. باز هم می‌گویم خدا خیر بدهد مخترع اینترنت را. به ما وقت ملاقات داده با نوستالژ‌ی‌ها.

دانلود ترانه
دانلود کلیپ

من از اول اینا رو می‌دونستم

در جایی یک شیء گم‌شده را پیدا می‌کنی که مردی را در آن‌جا گم کرده‌ای...

حالا حکایت ماست

شهر ما بیش‌ترین آمار طلاق را در سطح استان دارد، اغلب در مرحله‌ی نامزدی. چرایی‌اش حالا بماند...
دور هم تو خونه‌ی مادربزرگه نشسته بودیم و خبرهای جدید طلاق را به روز می‌کردیم:
کی طلاق گرفته... کی درخواست طلاق داده... کی مهرش رو اجرا گذاشته... کی می‌خواد جدا بشه... کی‌ها دعواشون شده... کی رفته قهر...  
وحشت کردیم از این همه جدایی.
مادربزرگ گفت: «بندرِ امروز شده مثل آبادان قدیم. -زمان شاه- توی آبادان، زن‌ها که به هم می‌رسیدند بعد از سلام و حال و احوال، می‌پرسیدند: هنوز با شوهر پارسالیت هستی؟»

هم‌این قدر دقیق

تلفن می‌کنم: «چی کار می‌کنی؟»
«به دیوار نگاه می‌کنم!»
«مسخره‌بازی در نیار.»
«جون تو، نشسته بودم زل زده بودم به دیوار روبه‌روم. سفید هم هست!»

انحراف

پس از 15 سال خواندن مطبوعات ورزشی به این نتیجه رسیده‌ام که این همه و حاشیه و جنجال و درگیری، نتیجه‌ی دو خصلت فوتبالی‌هاست:
1. جایی که نباید، حرف می‌زنند.
2. جایی که باید، زیاد حرف می‌زنند.

پی‌نوشت: سیاسیون از آن‌ها، بدتر!

زمان در بطری

بدون هیچ‌گونه خجالتی، از طرفداران جدی سری فیلم‌های x-men هستم. این که هر کس یک توانایی خارق‌العاده دارد مثل بچه‌ها ذوق‌زده‌ام می‌کند. با این که از قسمت سوم به بعد هی دارند کِشش می‌دهند و آب به قصه بسته‌اند باز هم مشتاقانه دنبالش می‌کنم.
جدیدترین قسمتش را دیشب دیدم. لوگان یا مرد گرگ‌نما به گذشته سفر کرد، سال 1975 میلادی. پایان جنگ ویتنام.
در این قسمت پسرکی بود که می‌توانست زمان را نگه دارد. در صحنه‌ای که مشغول هنرنمایی بود، اسلوموشن شد و ترانه‌ای قدیمی مال هم‌آن سال‌ها پخش شد.

«اگر می‌توانستم زمان را توی یک بطری نگه دارم
اولین کاری که دوست داشتم انجام دهم
این بود که تمام روزها را تا ابد نگه دارم
فقط برای این که آن‌ها را با تو بگذرانم.
اگر می‌توانستم کاری کنم که روزها تمام نشوند
اگر می‌شد با حرف زدن به آرزوها رسید
همه‌ی روزها را مثل یک گنج نگه می‌داشتم و بعد
باز هم آن‌ها را با تو سپری می‌کردم.
اما مثل این که زمان هرگز کافی نیست
تا کارهایی را که دوست داری انجام بدهی،
وقتی که پیداشان کردی.
آن قدر اطرافم را گشتم تا بدانم
که تو هم‌آنی هستی که می‌خواهم زمان را با او بگذرانم.»


دانلود ترانه‌ی «Time In A Bottle» با صدای «Jim Croce»

اسمع، افهم

آخرین چیزی که پدرها به پسرها یاد می‌دهند چه‌گونه مردن است.

حاج‌آقا شاکریان

شماره‌ی دوست‌دخترت رو به چه اسمی توی موبایلت ذخیره کردی؟

برگشت آن روزها

«حامد عبدالصمد»؛ روشنفکر عرب، در کتاب «وداع با آسمان» ماجرای مهاجراتش به آلمان در سال 1995 میلادی را شرح می‌دهد.
در پرواز قاهره – فرانکفورت، مسافری آلمانی از مصری جوان می‌پرسد:
«برنامه‌تان در آلمان چیست؟»
«می‌خواهم دانشگاه بروم.»
«چه رشته‌ای؟»
«علوم سیاسی.»
«سیاست؟ چه جالب! حالا چرا در آلمان؟»
«برای این که تیم ملی فوتبال آلمان همیشه قهرمان جهان می‌شود با این که بد بازی می‌کند!»
«گذشت آن روزها. امروز دیگر گلدان هم نمی‌برند!»

چه قدر هست

«دیگه از این بهتر نمی‌تونم بِشم» مودبانه‌ی «همینه که هست» هست!

خوبی، خوشی، عروسی

زمان نوجوانی ما، برنامه‌ای ترکیبی از تلویزیون پخش می‌شد که «محمد صالح‌علاء» مجری‌اش بود (اگر اشتباه نکنم.)
ترانه‌ِی تیتراژ قشنگی داشت که در کمبود امکانات آن زمان، با چسباندن ضبط صوت به بلندگوی تلویزیون، بر روی کاستی ضبطش کردم که حالا نمی‌دانم کجاست. ولی شعرش یادم مانده، بس که ساده بود.

آی کیهان، اطلاعات
ماهنامه و مجلات
آی شرح و عکس و تفسیر
از تهران و ولایات
اصل خبر همینِ
ایران، جان زمینِ
مقصود از امت گل
مردم این سرزمینه
آی دوستی دوستی دوستی
خوبی، خوشی، عروسی
به داد هم رسیدن
دست دادن و روبوسی

شیشه در بغل سنگ

یک آدم نامرتب و بی‌نظم در مواجهه با یک مجموعه‌ی منظم دچار کلافگی می‌شود.
و از این هم کلافه‌تر می‌شود وقتی که باید از آن همه نظم، مراقبت کند!

خوشگله

همیشه زبان اشعار عاشقانه، مردانه‌ است. یعنی این مرد است که سوز و فغان و داد و فریاد و ننه‌من‌غریبم بازی درمی‌آورد.
ولی استثنائاتی هم هست.
یک ترانه‌ی محلی‌ داریم که می‌گوید:
«عقربی تو جوممه، نیله بشینُم
یا بِیِن عقدم کنین یا بکشینُم»

خانم می‌فرماید: عقربی تو لباسمه که نمی‌ذاره بشینم. یا بیاید عقدم کنید یا بکشیدم!
پس از برخورد با این راوی زن، کنجکاو شدم که نگاهی دوباره به مکتوب این شنیده‌های قدیمی بیاندازم. و جالب این که به ظرایف و دقایق زیبایی رسیدم.
چندی از مفاهیم و جملات قصار امروزی را قدمای گمنام به ساده‌ترین شکل و زبان روایت کرده‌اند.
فی‌المثل در بیان این که «ازدواج به عشق، پایان می‌دهد» سروده‌اند:
«نی‌تَرُم تِیت بشینُم نه دیرت آوُم
غیری که بُسونُمِت تا سیرت آوُم»

ترجمه: «نه می‌تونم پیشت بشینم نه ازت دور شم
            مگه این که بگیرمت تا ازت سیر شم»
 حالا شما می‌توانید ان‌قلت بیاورید که سیر شدن کنایه از کام گرفتن و وصال است. ولی بنده می‌گویم که هم‌آن سیر شدن از کسی‌ست، هم‌آن اوجی که بعدش سرازیری‌ست.
یا جای دیگر شاعر هیز می‌گوید:
«خال سوز مچ پِی سفید تو اُ دیاره
سِی کِردِن آدم فقیر چه فِیده داره؟»

ترجمه: «خال سبز مچ پای سفید توی آب، پیداست
            نگاه کردن آدم فقیر چه فایده داره؟»
با ذکر این مقدمه که فقیر لزوماً به معنای نداری مالی نیست و در فرهنگ بومی ما انسان ساده و بی‌شیله‌پیله و معمولی هم مراد می‌شود و اعلام این نکته‌ِی انحرافی که دوربینی و ریزنگری و زیباپسندی شاعر چشم‌چران توی حلقم، نتیجه می‌گیرم که دید زدن آدم فقیر چه فایده داره؟
واقعاً! چه فایده‌ای داره؟!

هر که در این بزم مقرب‌تر است

اخلاق خداگونه‌ای دارم:
کسانی را که دوستم دارند، بیش‌تر اذیت می‌کنم!

می‌رن آدم‌ها

کمپ‌های خواب‌گاهی ما، سوپرمارکت ندارند. جابه‌جا، دکه‌هایی‌ست که مختصر خوراکی‌هایی می‌فروشند. فروشنده‌ها که اهل استان‌های هم‌جوارند، شبانه‌روز آن‌جا هستند و در هم آن یک ذره جا می‌خوابند.
از مرخصی که برگشتم فروشنده‌ی جدیدی را توی دکه‌ی کنار سوله‌مان دیدم. پیرمرد خوش‌اخلاقی که روی بازش در چند بار خریدم، اجازه‌ی شوخی کردن را به من داد.
کیکی 600 تومنی بود که باعث می‌شد همیشه صد تومنی کم بیاورم.
«حاجی! این رو بکن پونصد یا هزار. نه من پول خرد دارم نه شما.»
این صد تومن‌ها جمع شد و ما را بدهکار حاجی کرد.
صبح، قبل رفتن به سر کار، رفتم پیشش و چند سکه‌ی فسقلی را گذاشتم کف پیش‌خوان و گفتم: «بفرما، این هم بدهی دیروز.»
عصری که برگشتم، بسته بود. از نگهبان کمپ سراغش را گرفتم.
گفت: «قبل ظهر یه مشتری اومد ازش بستنی خرید. ده دقیقه بعد یکی دیگه اومد و پرسید دکه‌دار کجاست؟ گفتم داخل بود که. گفت نیست. رفتیم نگاه کردیم. دیدیم از روی صندلی افتاده پایین. دستش رو گرفتم. نبض نداشت. آمبولانس بهداری کمپ اومد بردش. کل پرسنل درمانگاه توی اورژانس بالا سرش بودند. 45 دقیقه نوبتی بهش شوک الکتریکی دادند. برنگشت. فوت کرد!»
هم‌این. به هم‌این راحتی. به هم‌این سرعت. به هم‌این...
«پدرزن صاحب دکه بود. تفننی یک هفته‌ای آمده بود جای دامادش. کل فک و فامیلش ریختند این‌جا، بردنش.»
مرگ سرپایی و یک‌هویی را به جان کندن توی بستر ترجیح می‌دهم ولی چه بهتر که این یک‌‌باره رفتن میان شلوغی خانواده و شهر آدمی باشد نه این طور غریبانه.
«خدا بیامرزدش، آدم خوبی بود.»

یقه‌گیری

بگو که دوستم داری، یالّا بگو!

پرسپولیس بدون «علی»م آرزوست

پرسپولیس؛ هر چه مصیبت می‌کشد از دست 3 علی‌ست!
تا این‌ها هستند این تیم روی آرامش رو نخواهد دید!
کی می‌رسه روزی که این 3 تا نباشند:
1. علی پروین
2. علی دایی
3. علی کریمی
4. علی موسایی!

پی‌نوشت: این آخری رو شما نمی‌شناسید، دوست منه! یکی از متعصب‌ترین و در عین حال نادان‌ترین طرف‌داران پرسپولیس که مورد 2 و 3 رو با هم توی تیم می‌خواد!

کو آن محفل مستی؟

از سوپرمارکت بیرون آمدم، توی ماشین نشستم. به دوست همراهم گفتم:
● «فروشنده رو می‌بینی؟»
از پشت شیشه نگاهی کرد و گفت:
●● «آره.»
پرسیدم:
● «به نظرت چه جور آدمیه؟»
جواب داد:
●● «از این موسیخی‌های امروزی!»
● «حدس می‌زنی توی مغازه‌ش داره به چه آهنگی گوش می‌ده؟»
●● «ساسی مانکن؟.. یگانه؟.. یاس؟.. سیروان؟.. امید جهان؟!»
● «نه..، داریوش رفیعی!»

بی‌ربط‌نوشت: یکی از علامه‌های دوران ما گفته‌: «ظاهر مردم، باطن مسوولین است.»

گزیده‌ی داستان همشهری شماره‌ی 30 - قسمت سوم

فهیمه رحیمی؛ زندگی یک پدیده
بست سلر
روایت پسر: بابک شیرازی

وقتی شروع می‌کرد به نوشتن، دیگر حواسش به هیچ چیز نبود. اگر دستش خسته نمی‌شد یک کتاب را یک‌دفعه تا آخر می‌نوشت. حتا لابه‌لای دست‌نویس یکی از داستان‌هایش نوشته بود: «بهاره زیر گاز را خاموش کن.»
بعد یک خانم یا آقایی از ویراستاری انتشارات زنگ زده بود به مامان که شخصیت‌های داستان داشتند توی خیابان راه می‌رفتند که تو یک‌دفعه این طور نوشتی. خوب این بهاره کیست؟ چه ربطی به داستان دارد؟!
(بهاره تنها دختر فهیمه رحیمی‌ست.)
...
تا وقتی پادرد و کمردرد نداشت، عادت داشت مثل بچه‌مدرسه‌ای‌ها دراز بکشد روی زمین و بنویسد.


روایت خواهر؛ شکوه رحیمی

هنوز روی پیغام‌گیر تلفنم پنج‌شش باری صدایش هست: «شکوه کجایی؟ دلم شور زد.»، «با من تماس بگیر شکوه.»، «شکوه، رفتی دکتر؟ چی شد؟»... نمی‌خواهم هیچ‌وقت این پیغام‌ها پاک شوند. تنها چیزی که من را آرام می‌کند، هم‌این صدا و عکس‌هایش است.
...
روزهای آخر اصلاً دلم نمی‌خواست بخوابم. همه‌اش می‌گفتم آخرین روز است. بالای سرش می‌نشستم و نگاهش می‌کردم. ناخودآگاه می‌گفتم: «فهیمه‌جان، صدام کردی؟» می‌گفت: «نه خواهری، بگیر بخواب. کاری ندارم.»
فقط صدایش می‌زدم که خاطرجمع شوم هنوز دارد نفس می‌کشد. هنوز من را می‌شناسد.

انّی ان‌شاءالله بِکُم لاحقون

ابوی تماس گرفت: «امسال قرآن می‌خونی؟» گفتم: «بله.»
پرسید: «برای پدر و مادرم هم می‌خونی؟ چون می‌خواستم واسه‌شون بخرم.»

هر رمضان، یک بار قرآن را ختم می‌کنم. روزی یک جزء می‌خوانم، در ساعاتی که روزه هستم. ثواب قرائت‌شان را نثار روح اموات می‌کنم. بعد از پایان هر جزء می‌گویم وقف مرحوم ... و ...
آن اوایل، دو نفر بودند و حالا پنج نفر شده‌اند. دو پدربزرگ، یک مادربزرگ و دو پیرزن دوست‌داشتنی که خاله صدای‌شان می‌کردم.
برای خودم چیزی نمی‌خوانم و نمی‌خواهم. تا زنده‌ام برای مرده‌ها می‌خوانم، وقتی هم مُردم زنده‌ها برای من می‌خوانند.

جواب دادم: «احتیاجی نیست، خودم براشون ختم می‌کنم.»

اسراییل درون

کافی‌ست پایم را بگذارم توی مسجد تا «خلیل» یقه‌ام را بگیرد که:
آبدارخانه را می‌خواهیم بکوبیم از نو بسازیم، پول میلگرد با تو، واسه خرید کولر چه‌قدر می‌تونی کمک کنی؟ یالا پول بده، پول پمپ آب، پول لامپ دست‌شویی، پول آب‌سردکن، پول غذای نذری، پول آخوند، پول شربت و شیرینی اعیاد، پول بلندگو و آمپلی‌فایر، پول فرش، پول پشتی، پول..!
و من می‌گویم: نه، نه، نه!
بالای هیچ‌کدوم از این‌ها پول نمی‌دهم.
من فقط پول آن «لودر»ی را می‌دهم که تیغه‌اش را بگذارد زیر پی این مسجد و خرابش کند!

چندبارمصرف

پشت سر جماعت نمازگزار، کنار بشکه‌ی خالی شربت عرق بیدمشک، سطل زباله پر از لیوان پلاستیکی مصرف شده است.
گذشت دوره‌ی لیوان استیل و شیشه‌ای. حالا یا به دلیل رعایت بهداشت یا در رفتن از شستن ظروف. الان ماه‌های قمری مذهبی به کام پلاستیک‌فروش‌هاست. گور بابای محیط زیست و دنیای عاری از پلاستیک!
به «خلیل» می‌گویم: «لیوان‌های یک‌بارمصرف داره تموم می‌شه.»
از خداخواسته می‌گوید: «لیوان‌های پلاستیکی‌ شب‌های قدر با تو. سه بسته برای سه شب.»
از «درویشی» که مغازه‌ی هم‌این چیزها را دارد و کنارم ایستاده، قیمت می‌گیرم.
«بسته‌ای 24 هزار تومن.»
برمی‌گردم سمت «خلیل»، به لیوان‌های توی سطل آشغال اشاره می‌کنم: «چه دلیلی داره این همه اسراف؟ کی گفته یک‌بار مصرف؟ همین لیوان‌ها رو دوباره بشورید و استفاده کنید!»

گزیده‌ی داستان همشهری شماره‌ی 30 - قسمت دوم

«بدو بیروت، بدو»
محمد طلوعی، صفحه‌ی 121

«آدم هر جا زندگی می‌کنه باید لااقل یه مُرده تو قبرستونش داشته باشه.»
...
آدم‌ها وقت جدا شدن، راستیِ حرف‌هایشان را نشان می‌دهند. دست‌های آویزان، سرهای پایین، نگاه‌های دزدیده یعنی هیچ چیزی را که گفتم راست نبوده.
سرِ بالا، دست‌های باز بیش‌تر از عرض شانه، نگاه‌های مستقیم یعنی می‌توانم دروغ بگویم اما ادای راستی را در بیاورم.

«دی‌یم پردیدی»
جولی اوتسکا، شیدا سالاروند، صفحه‌ی 147

«لحظه‌ای که عاشق کسی می‌شی، از دست می‌ری.»

«چه‌گونه بچه را تربیت کنیم؟»
جین کر، احسان لطفی، صفحه‌ی 219

هم‌این چند روز پیش، بعد از این که پسرم کریستوفر رفت مدرسه، فهمیدم با رژ لب نوی من یک نقشه‌ی گنج دزدان دریایی روی کف پارکینگ کشیده است.
همه‌ی روز را لحظه‌شماری کردم که بیاید و خدمتش برسم و لاخره ساعت چهار، خندان و آوازخوان وارد شد. اما هم‌این که خواستم صدایش بزنم شنیدم از پدرش می‌پرسد: «سلام بابا، لابلا سینیوریتا کجاست؟»
(لابلا سینیوریتا به اسپانیایی یعنی بانوی زیبا.)
شما باشید در چون این موقعیتی چه کار می‌کنید؟ من که عمراً بدانم!

/

«سانسور» بد است،
مگر این‌که «قیچی» دست خودم باشد!

چه کار می‌کنی حالا؟

در فرهنگ‌لغت من جواب «بعداً خبرت می‌کنم» برای سوال‌های « قبول می‌کنی یا نه؟ ‖  انجامش می‌دی یا نه؟»
یعنی «نه!»

گزیده‌ی داستان همشهری شماره‌ی 30 - قسمت اول

«مراسم نیاز به خوب بودن»
محمد اسلامی ندوشن
صفحه‌ی 45

هر بچه برای خود شخصیت و افتخاری می‌دانست که بتواند در مجلس سیدالشهدا خدمتی بکند و من هیجان روزهای اولی را که به جمع کردن استکان‌ها پرداختم، هرگز از یاد نمی‌برم.
گذشته از این، قدری نیاز به خودنمایی نیز از آن غایب نبود و اندک‌اندک خواهش‌هایی بیدار می‌شد که مثلاً فلان پوشیده‌روی از آن فلان غرفه شما را ببیند.


«آباریکلا»
دیوید سدرس
احسان لطفی
صفحه‌ی 77

چه‌طور هر شب چند ساعت را صرف خواباندن بچه‌هایشان می‌کنند؟
برای‌شان قصه‌هایی درباره‌ی پیشی‌های گول‌خورده یا فُک‌های یونیفرم‌پوش می‌‌خوانند و اگر بچه، امر کرد از سر تکرارش می‌کنند.
در خانه‌ی ما پدر و مادرم ما را با دو کلمه‌ی ساده می‌خواباندند: «خفه شین!» این همیشه آخرین چیزی بود که قبل از خاموش شدن چراغ‌ها می‌شنیدیم.
آثار هنری‌مان هم به در یخچال یا دیوار یا این جور جاها آویخته نمی‌شد چون والدین‌مان ارزش واقعی‌شان را می‌دانستند: آشغال.
آن‌ها در خانه‌ی بچه زندگی نمی‌کردند، ما در خانه‌ی آن‌ها زندگی می‌کردیم.

باشه هر چی تو بگی

در جهان رابطه‌های عاطفی، مصداق‌ها تو رو به مقصد نمی‌رسونند.
مهم نیست که تو از «چی» خوشت بیاد یا نیاد.
موی بلنددوست داشته باشی یا کوتاه،
ته‌ریش بذاره یا شیش‌تیغ کنه،
موی سینه‌ش از یقه‌ی بازش پیدا باشه یا کیپ باشه،
انگشتر دستش کنه یا نکنه،اسپرت بپوشه یا رسمی،
قدبلند باشه یا متوسط...
مهم اینه که از «کی» خوشت بیاد، فقط کافیه که گرفتار بشی.
دیگه اگه پشت مو هم بذاره عاشق این مدل موها می‌شی،
اگه اصلاح نکنه از برخورد ریش‌هاش با صورتت کیف می‌کنی،
اگه یقه‌هفت بپوشه دیگه به یقه گردها نگاه هم نمی‌کنی،
اگه ساعت بندچرم دستش کنه دیگه از بندفلزی‌ها خوشت نمی‌آد،
اگه شلوار کتون پاش کنه دیگه چه معنی داره مرد، شلوار پارچه‌ای بپوشه؟
این «خوشم می‌آد»ها و «خوشم نمی‌آد»ها به «آنی» بنده.
همه‌ش حرفه و باد هواست.
مهم حرفی‌ست که اون بزنه،
مهم کاری‌ست که اون بکنه،
مهم چیزی‌ست که اون بخواد،
مهم «اونه».

یا با ما، یا بر ما

این دوگانه‌های «انقلاب و ضدنقلاب»، «چپ و راست»، «خودی و غیرخودی»، «ارزشی و سبز»، «حزبل‌ و قرتی»، ساده‌سازی عالم سیاست است برای کسانی که تنها یک ریسمان دو گوش‌‌شان را به هم وصل می‌کند!

تاریخ شفاهی

بچه که بودم، مادر و مادربزرگم (کلاً قدیمی‌ها) من را از کشتن عنکبوت منع می‌کردند.
برای‌شان یک جورهایی عزیز بود انگار.
می‌گفتند: «عنکبوت؛ جون پیغمبر رو نجات داده، جونش رو نگیر!»