با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

قناری خوب نمی‌خونه


مادربزرگ یکی از آشناها فوت شد. بعد از یک عمل جراحی به هوش نیامد. قرار شد شناسنامه مرحومه را به دست بچه‌هایش در بیمارستان برسانیم تا مراحل صدور گواهی فوت و ترخیص طی بشود.
شناسنامه را گرفتیم، متولد 1314 بود. توی پارکینگ بیمارستان، منتظر پسرش ایستاده بودم، مرد میانسالِ قدبلندی با ظاهر و لباسی آراسته آمد. غمگین ولی آرام بود. عرض تسلیت و تشکر و تعارف و خدا حافظ شما.
وقت بیرون آمدن به «مریم» گفتم:
مادر آدم باید توی ٨٨ سالگی بمیره. 
کاش...

سنگ کاغذ قیچی، آلیس فینی، سونیا سینگ، نشر کتاب مجازی


آرزوها مثل پیراهن‌های ویترین فروشگاه‌ها هستند؛ به نظر زیبا می‌رسند، ولی گاهی اندازه‌ات نیستند. بعضی بیش از حد کوچک‌ند و برخی بیش از حد بزرگ.
خوش‌بختانه مادرم به من خیاطی یاد داد و حالا آرزوهایم هم می‌توانند اندازه‌ام شوند‌؛ دقیقاً عین پیراهن‌ها.


سنگ کاغذ قیچی، آلیس فینی، سونیا سینگ، نشر کتاب مجازی


چیزهایی که ما را تعریف می‌کنند، به ندرت انتخاب خودمان هستند.


خوش به حال زنده‌ها


بهار آمد، پریشان‌باغ من افسرده بود اما
به جو باز آمد آب رفته، ماهی مُرده بود اما

حلِّ تمرین


شناخت اولیه فهم یک مساله را تأیید می‌کند ولی تحکیم نمی‌کند.

ایام و لیالی


خواجه‌ نصیرالدین طوسی که در قلاع‌ اسماعیلیان‌ هم‌چون‌ زندانی‌ سیاسی‌ نگاه‌داری‌ می‌شده‌ در این‌ مدت‌ از جمله‌ کارها که‌ انجام‌ داد شرح‌ کتاب‌ «اشارات» ابن‌سینا است، در مقدمه‌ این‌ کتاب‌ می‌گوید:

بیشتر این‌ کتاب‌ را در حال‌ سختی‌ نوشتم‌ که‌ سخت‌تر از آن‌ ممکن‌ نباشد و اغلب‌ آن‌ را در روزگاری‌ پریشانی‌ فکر نگاشتم‌ چنان‌ که‌ پریشان‌تر از آن‌ پیدا نشود، بلکه‌ در روزگاری‌ که‌ هر جزء آن‌ ظرفی‌ برای‌ غصه‌ و عذاب‌ دردناک‌ و ندامت‌ و حسرت‌ بود، زمانی‌ نگذشت‌ که‌ دیدگانم‌ اشک‌ نریزد و دلم‌ پریشان‌ نباشد و زمانی‌ برنیآمد که‌ دردهایم‌ افزون‌ نگردد و غم‌هایم‌ دو چندان‌ نشود و شاعر فارسی‌ چه‌ نیکو گفته‌ است:

‌به گرداگرد خود چندان که‌ بینم‌ 
بلا انگشتریّ‌ و من‌ نگینم

آخرین خدمت شرلوک هولمز، داستان جعبه مقوایی، آرتور کانن دویل، نوید فرخی


«حقیقت ماجرا همین بود. می‌توانید مرا دار بزنید، یا هر بلایی سرم بیاورید، اما نمی‌توانید طوری مجازاتم کنید که الان مجازات شده‌ام.
امکان ندارد پلک‌هایم را روی هم بگذارم و صورت آن دو را نبینم. با همان نگاهی به سراغم می‌آیند که در مه به من زل زده بودند.
آن‌ها را سریع کُشتم، اما آن‌ها دارند مرا آرام‌آرام می‌کُشند. اگر یک شب دیگر این بساط ادامه داشته باشد، قبل از صبح یا دیوانه می‌شوم یا می‌میرم.
توی سلول که تنهایم نمی‌گذارید، آقا؟ به من رحم کنید. دعا می‌کنم در عوض اگر روزی به مصیبتی گرفتار شدید، به شما رحم کنند.»


پت و مت


آدم‌های هم‌شکل، ضعف‌های مشابه هم دارند و در صورت بروز چالشی مرتبط با این ضعف، هیچ‌کدام نمی‌توانند مشکل را رفع کنند.
متضاد بودن همیشه بد نیست. گاهی فرصت است.

خون‌خواهی، مایکل کانلی، حمیده رستمی


• اونا جسد سه نفر دیگه رو حدود پنج کیلومتر دورتر (توی دریا) پیدا کردن. وسط ناکجاآباد. جایی که قایق‌رون‌ها بهش می‌گن مأوای شیطان. اجساد اون‌جا بود. یارو هر بلایی بگی سرشون آورده بود. بعد اونا رو بسته بود به بلوک‌های سیمانی و برده بودشون اون‌جا، در حالی که هنوز زنده بودن، و همون طوری خفه شدن.
•• اوه، خدایا.
• اون روز خدا اون‌جا نبوده.

خون‌خواهی، مایکل کانلی، حمیده رستمی


• حدود دوازده سال توی همون قایق زندگی کرد تا این‌که مریض شد و ما، منظورم اینه که من، چون فقط من بودم، بردمش بیمارستان شهر. اون همین‌جا مرد. در «لانگ بیچ».
•• متأسفم.
• خیلی وقته ازش گذشته.
•• نه برای تو.
«مک‌کیلب» به او نگاه کرد و گفت: این صرفاً چیزیه که وقتی زمانش برسه، هر کسی می‌فهمه. اون می‌دونست هیچ فرصتی نداره و صرفاً دلش می‌خواست برگرده اون‌جا، به قایقش، و به جزیره. من اون رو برنگردوندم.
می‌خواستم همه چی رو امتحان کنم، تمام شگفتی‌های علم پزشکی رو. از این گذشته، اگه اون توی قایق می‌موند، واسه من عذابی الیم بود که به دیدنش برم. مجبور بودم با قایق کرایه‌ای برم. گذاشتم همون‌جا توی بیمارستان بمونه. اون تک و تنها توی اتاقش مُرد. سر یه پرونده توی سن‌دیه‌گو گیر کرده بودم... کاش به حرفش گوش داده بودم.
«گراسیلا» دستش را روی ساعد او گذاشت و گفت: هیچ دلیلی نداره آدم خودش رو بابت نیات خوب عذاب بده.

رنگ آفتاب رو بپرس


آخرین ستاره باش
صبح پا شو خورشید رو ببین

خون‌خواهی، مایکل کانلی، حمیده رستمی


او زنی جذاب و در اوایل سی سالگی بود، در سنی خوب یا به عبارتی بسیار جوان‌تر از «مک‌کلیب». به نوعی به نظرش آشنا می‌آمد، اما نتوانست او را به جا بیاورد. حسی به‌اش دست داد انگار او را جایی دیده است.
جرقه‌ی آشنایی به همان سرعت هم رنگ باخت و او متوجه شد اشتباه کرده است و آن زن را نمی‌شناسد. او چهره‌ها را فراموش نمی‌کرد و چهره‌ی آن زن به حد کافی دلنشین بود که از خاطر نرود.


نور پنهان - مایکل کانلی - قاسم کیانی‌مقدم


موهای قهوه‌ای کم‌رنگ داشت که رگه‌های روشن‌تری هم وسطش بود و می‌گفت آن‌ها را خودش در آرایشگاه درست کرده. البته لبخندش چیز دیگری بود. تمام صورتش را می‌گرفت و به دیگران هم سرایت می‌کرد. می‌دانستم که با او بودن به معنای روز و شب تلاش کردن برای نگه داشتن آن لبخند بود. و مطمئن نبودم این کار از من ساخته باشد.


طنین سیاه، مایکل کانلی، فرناز گنجی و محمدباقر اسمعیل‌پور


کار تحت نظر گرفتن یک محل، آفت جان خیلی از کارآگاهان بود. اما «بوش» در طول پانزده سالی که توی این کار بود هیچ‌وقت این کار را مایه‌ی دردسر ندانسته بود.
در واقع، خیلی وقت‌ها که همکار خوبی کنارش بود، از این کار لذت هم می‌برد. او همراه خوب را از روی صحبت نکردنش، نه از روی حرف زدنش، تعیین می‌کرد.
وقتی که نیازی به صحبت کردن نبود تا احساس راحتی کنی، این یعنی ایکه همراه مناسبی داری.


درنده‌ی باسکرویل، آرتور کانن دویل، مژده دقیقی


بد به حال مردی که هیچ زنی بر مرگش نگرید.


ابدی‌ها - فیلیپ کی‌. دیک - پیمان صارمی، الهام حق‌پرست


من همیشه در داستان‌ها و رمان‌هایم به دنبال این سوال بودم که «واقعیت چیست؟» به امید روزی که جوابش را بیابم... سال‌ها گذشت و من سی رمان و بیش از صد داستان نوشتم. ولی هنوز نتوانستم بفهمم که واقعیت چیست.
روزی دختر دانشجویی در کانادا برای مقاله فلسفی‌اش از من خواست که واقعیت را برایش تعریف کنم. او فقط تعریفی یک‌جمله‌ای می‌خواست. در موردش فکر کردم و بلاخره گفتم:
«واقعیت چیزی است که وقتی از اعتقاد به آن دست برداری از بین نرود.»

ابدی‌ها - فیلیپ کی‌. دیک - پیمان صارمی، الهام حق‌پرست


در تیمائوسِ افلاطون خدا جهان را خلق نکرده؛ آن‌طور که خدای مسیحیان کرده است. او فقط آن را پیدا کرده.
جهان در بی‌نظمی کامل بوده است و خدا آن را از آشفتگی به سمت نظم آورده.


True Detective


آدم‌هایی که نصیحتم می‌کنند، به نظرم دارند با خودشان حرف می‌زنند.

جزیره شاتر، دنیس لهین، کوروش سلیم‌زاده


زمان برای من چیزی جز چند نشان لای کتاب نیست که برای جلو و عقب رفتن در لابه‌لای متن زندگی‌ام به کار می‌برم.
برای بازگشت دوباره و دوباره به...


غریبه‌ای در شهر، لی چایلد، محمد عباس‌آبادی


• چرا باید حرفت رو باور کنه؟
•• آدم مذهبی‌ایه. به باور کردن چیزایی که آرومش می‌کنن عادت داره.


بیست هزار فرسنگ زیر دریاها - ژول ورن - محمد نجابتی


توصیف من از این همسفر شجاع با نگاهی است که اکنون به او دارم. ما حالا دوستانی قدیمی هستیم و رفاقتی جاودان به مستحکم‌ترین شکل ممکن ما را به یک‌دیگر پیوند داده. «ند» عزیز! آرزو می‌کنم صد سال دیگر زنده باشی تا بیشتر به یادت باشم.


بازگشت - بلیک کراوچ - رضا حسینی


شاید فقط با تحلیل رفتن قوای جسمانی نیست که آدم احساس می‌کند دارد پیر می‌شود. شاید همین از دست رفتن عزیزان است که آدم را پیر می‌کند. وقتی کسانی که بیش از همه دوست‌شان داشته‌ای و هویت تو را ساخته‌اند و دنیایت را تعریف کرده‌اند، می‌گذارند و می‌روند، در خود فرو می‌روی و در سکوتی که روزبه‌روز بیشتر گلویت را می‌گیرد، به سوی هر آینده‌ای که در انتظارت نشسته است، پیش می‌روی.


بیست هزار فرسنگ زیر دریاها - ژول ورن - محمد نجابتی


اولین حسی که از دیدن دریا به آدم دست می‌دهد غرق شدن است.


بازگشت - بلیک کراوچ - رضا حسینی


زندگی چیزی جز یک خداحافظی طولانی با کسانی که دوست‌شان داریم نیست.


آدم برفی - یو نسبو - راضیه خشنود


ساعت دو نیمه‌شب دوباره به کاترین زنگ زد و از خواب بیدارش کرد.
- باز چی شده؟
-- من تو دفترم هستم، یه نگاهی به یادداشت‌هات انداختم. گفتی همه‌ی زن‌های گمشده متأهل بودن، فکر کنم این یه معنایی داره.
- چه معنایی؟
-- نمی‌دونم. می‌خواستم وقتی دارم اینو به یه نفر می‌گم صدای خودم رو بشنوم تا بفهمم احمقانه به نظر می‌آد یا نه.
- خب، چه‌طور به نظر اومد؟
-- احمقانه، شب به خیر.


آدم برفی - یو نسبو - راضیه خشنود


تا این‌جا از او خوشش آمده بود، اما می‌توانست نظرش را عوض کند.
همیشه دلش می‌خواست به دیگران برای ورود به لیست سیاهش فرصت دوباره بدهد.


آدم برفی - یو نسبو - راضیه خشنود


در جوانی فکر می‌کرد حافظه‌ی بد یک ضعف است، حالا که بزرگ‌تر و باتجربه‌تر شده بود دیگر این طور فکر نمی‌کرد.


چرنوبیل - دیوید اریک نلسون - شهربانو صارمی


آکسانا می‌گفت: «وقتی مُردم در گورستان دفنم نکنید، از گورستان می‌ترسم، آن جا فقط مرده‌ها و کلاغ‌ها هستند. مرا در مزرعه خاک کنید.»


چرنوبیل - دیوید اریک نلسون - شهربانو صارمی


خانم به من بگو اگر به دنیا نمی‌آمدم چه می‌شد؟ آن وقت کجا بودم؟ آسمان بودم؟ توی یک سیاره‌ی دیگر؟


جغرافیای من و تو - جنیفر اسمیت - مهرآیین اخوت


گفت: «دنبالت گشتم.» بعد سرش را تکان داد و آرزو کرد کاش چیز بهتری گفته بود، آرزو کرد کاش ذهنش بتواند به سرعت قلبش کار کند که الان داشت توی سینه‌اش پرپر می‌زد.

چون وقتی پیش کسی باشی که چنان حسی به او داری، همین اتفاق می‌افتد: دنیا کوچک می‌شود و به اندازه درستش می‌رسد. دنیا شکلی تازه به خود می‌گیرد تا تنها شما دو نفر در آن، جا بشوید و نه چیزی دیگر.